رمان داستان من

رمان داستان من پارت ۱۰

5
(1)

سلامی دوباره دوستان عزیز😊
ممنون که تا این پارت داستان من رو دنبال میکردید 🌸🌈
میخوام تا پارت ۹ داستان رو نگه دارم و نظراتتون رو درمورد آینده داستان من بدونم … حتما اگر نظر یا پیش بینی دارید برام پیام بذارید

میخواییم وارد گذشته بشیم و اینکه اصلا چرا لیام و ماری دارن فرار میکنن و پدر ماری ، آقای برکتون اینقدر پیگیره و دنبالشون میگرده … با شخصیت های داستان هم بیشتر آشنا میشیم

پدربزرگ آقای برکتون ، یعنی پدر پدربزرگ ماری ، افسر ارشد ارتش بریتانیا بود . اون و پسرش بهترین افسرانی بودند که در بیشتر مهار شورش ها و جنگ های داخلی حضور داشتند و اما نوه اونها یعنی پسرش یعنی پدر ماری باید این مسیر رو ادامه میداد …

جک برکتون به مسیر ادامه داد و در بهترین دبیرستان و دانشگاه ارتش نظامی انگلستان تعلیم داده شد … به روش سنتی و با انتخاب پدرش با دختران یکی از افسران ارتش نیروی دریایی ازدواج کرد ولی در مسیری به مشکل خورد …

اونا بچه دار نمی شدند …

کم کم شورش های داخلی دوباره شروع فعالیت کردند و آقای برکتون مجبور شد برای اینکه خونه و زنش در امان باشند ، اونا رو به تورسو ببرد …

خدمه ای آنچنان نداشت … پس منتظر ماند تا کشتی برده فروش ها به بندر برسد تا سری به اونا بزنه …

لی لی ، مادر لیام حامله سوار بر کشتی بَرده فروش ها بود … پدرش آقای جورج متالی سیاه پوستی قوی و قد بلندی بود که لی لی زیبای سفید پوست را در آغوش داشت … لی لی یتیم انگلستانی و جورج مهاجر آفریقایی … لیام دو رگه ای زیبا و خوش رویی که دو ماه دیگر بدنیا می آمد …

جک برکتون زن اولش ، هانا رو خیلی دوست داشت … چهره آرام و سفید اون تنها جایی بود که جک میتونست به اون خیره بشه و حال و روح سختش را فراموش کند … به ناچار زن دومی گرفت به اسم ماری … ماری یه ماه بود که باردار بود … چشم امید جک به پسر بود … پسری که جایش را بگیرد و راه را ادامه دهد

صبح کشتی رسید و آقای برکتون با سه چهار تا از دوستان سلطنتی خود به بندر اومده بودن تا وقتی برده ها از کشتی پیاده میشوند آنها را ببینند و با قابلیت ها و ویژگی هاشون آشنا شوند … آقای برکتون چون تنها شخص بزرگ جمع اونا بود به احترام اول جلو رفت و روی صندلی نشست … با دقت به تک تک اونا نگاه میکرد …

/هی تو !!
مرد سیاه پوست بیا جلو …

) سلام آقا …

/ تنها سیاه پوست بزرگ و هیکل دار این جمع تویی .. بلدی نگهبانی کنی ؟!

) بله .. هر کاری که ارباب بگوید من میتونم انجام بدم …

/ خوبه … خونه ات هم تو حیاط خونه منه … میتونی اونجا زندگی کنی … پول هم ماهیانه میگیری و اینکه غذا هم از خونه من میخوری … فقط کار خوب میخوام … چند نفری ؟!

) بله ارباب حتما … من و زنم که اونجاست … بارداره فعلا نمیتونه کاری انجام بده تا بعد زایمان …

/ موردی نیست … فقط سه نفر … دیگه بیشتر نه چون تو اون خونه کوچیکه جا نمیشید و اینکه زنتم نباید همش دنبال بچه بزرگ کردن باشه فهمیدی ؟!

) بله ارباب

/ تمامی شماها گوش کنید … چند وقت بیش انگلستان بودم و قانون جدیدی وضع کردند خوبه هم اشراف بشنود و هم رعیت …
دنیای رعیت از ماها جداست یعنی نگاهی اشاره ای به دنیای ما نمیندازید … فقط کار میکنید … زیردست ماهایید … با آدمای معمولی بندر میتونید سلام بکنید … میتونید رفت و آمد کنید ولی اختیارتون دست ماعه … اگر فقط کوچک ترین خطایی بکنید به بد ترین شک مجازات میشید که حالا به وقتش نشون میدم ولی احتمال داره هم که کشته بشید پس خوب به ذهنتون داشته باشید.

۱۷ آوریل آخر شب … لی لی دردش گرفت … و تمامی اهل خانه ارباب خواب بودند …

: جورج … بیدار شو … خواهش میکنم …

) الان نه ! وای خدای من الان نه !

: جورج زمان رو من تعیین نمیکنم … خواهش میکنم … برو ببین طبیب یا ماما این شهر کجاست

) خواهش میکنم داد نزن … صداتو نبر بالا میخوای ارباب و خانوادشو از خواب بیدار کنی! نصف شب من کجا برم آخه ؟!

: خواهش میکنم … این بچه توعه … پس میخوای چجوری بدنیا بیارم؟! … چجوری داد نزنم … … اییی خداا

) صبر کن بذار برم بیرون … شاید یکی اون بیرون بود نشونه ای از طبیب و ماما داد … فقط تحمل کن …

جورج با شتاب از خانه بیرون میره … نمیدونست چکار کنه … عرق ریخته بود … لی لی هنوز میتونست راه بره … راهی به ذهنش رسید … حوله صورتش را برداشت و آرام و عرق ریزان خودش را به طویله اسب ها رساند … آبخوری اسب ها پر از آب بود … آبش نه گرم بود و نه سرد … آرام به داخل آن رفت و نشست … اسب ها به اون خیره شده بودند … دلیل بودنش را درک نمیکردند ولی درد کشیدنش را چرا … بی صدا شده بودند … فقط به لی لی نگاه میکردند …

حوله را در دهان گذاشت و با دندان هاش فشار میداد … تند تند نفس میزد … بر دیواره آبخور آروم ناخن میکشید…

دیگر چیزی نمانده … فقط در دلش میتونست داد بزنه … خداااااا … خدااااا . کمکم کن …

بالاخره لیام کوچولو بدنیا اومد … لی لی پسرش را در آغوش گرفت …

: لیام من … لیام قشنگم … پسرکوچولو .. ببین کیا برا دیدنت اومدن …

اسب ها دور آبخور جمع شده بودن … پوزشونو به لیام و لی لی نزدیک میکردن … مهمانی عجیبی بود … بی صدا … با اسب ها .. آبخور خونی و کثیف و لی لی بی حالی که آرام از آن بیرون می آید و کنارش می نشیند تا دوباره بتواند راه برود …

حتی لیام هم گریه نمیکرد … فقط خِر خِر نفس میکشید و سوراخ های بینی کوچکش را بزرگ کرده بود که راحت تر نفس بکشد … این بچه باید گریه میکرد تا راه تنفسش باز شود ولی نه جایش بود و نه زمانش …

ادامه در پارت یازدهم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
8 ماه قبل

#حمایت

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

ممنون سعید جان❤️

FELIX 🐰
8 ماه قبل

#حمایت
خوب بود👏

HSe
HSe
پاسخ به  FELIX 🐰
8 ماه قبل

ممنونم♥️

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x