رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت8

0
(0)

مایکل=الیزابت خانم
-…
مایکل=هی باتوام!
من=عه نه بابا فک کردم بااون آقا روبروییه‌ای
زد زیر خنده
من=کووووووووفت
مایکل=بیا کارت دارم
من=چه جالب حیف شد ولی من کاری باشما ندارم جناب واتسون
مایکل=شوخیت گرفته؟!واتسون؟
من=داری وقت باارزشمو هدر میدی خدانگه دار
مایکل=خانم بل کارزیادی باهات ندارم میخوام برسونمت
من=عجب!فک کنم بتونی ببینی خودم پادارما چون قطعا کور که نیستی نه؟
مایکل=شمام فک کنم بدونید که باماشین زودتر میرسی و وقت باارزشتون روبیشتر میتونین ذخیره کنید نه؟
من=لازم نکرده اگه لازم بود گوشی هست ماشین هست تازه بابامم هست میتونه بیاد دنبالم شمارو توزحمت نمیندازم اقای واتسون
مایکل=راهمون یکیه…بیا سوارشو
خب اره راهمون یکی بود و منم عجله داشتم چون مغازم باید میرفتم تابرای مامان بابام بتونم یه چیزایی بگیرم واسه همین سوارشدم…سکوت عجیبی بینمون بود…یهو مایکل سکوتو شکست
مایکل=خب…
من=که چی؟
مایکل=هنوز که چیزی نگفتم:/
من=که چی؟
مایکل=که چی که چیو بذارکنار گوش کن ببین چی میگم!
من=که چی؟
مایکل=الیزابت رومخم نرو!
من=زرتو بزن
مایکل=موأدب باش!!
من=عرضتون رو میفرمایید یا بزنم تو…اههه
مایکل=گوش کن…یه مدتیه که ازتوخوشم میاد…
ودف این مرتیکه چی داره میگه انگار یه چیزی زده ها!
مایکل=میدونی…توخیلی خوشکلی و من دلم میخواد که باهم باشیم
ایدفعه دیگه قشنگ چشمام چهارتا شد…
من=معلوم هست چی داری میگی؟!!!!چیزی زدی؟
مایکل=نه گوش کن من دارم بهت پیشنهاد میدم
من=غلط کردی مرتیکه توجای بابامی
مایکل=پیر نکن دیگه6سال ازت بزرگترما
من=خیلی کمه؟ماشینو نگه دار
مایکل=چطور
من=گفتمممممم ماشینو نگهههه دااااار
یهو ترمز کرد اومدم پایین درو باتمام توانم بهم کوبیدم…مرتیکه خول و چل!قلبم داشت ازجا کنده میشد بقیه راهو خودم رفتم همینکه پایین اومدم رفتم تویکی ازکوچه های کوچیکی که واسه ماشینا راه نداشت و ازهمونجا رفتم خونه…فردای اونروز بعداز صبحانه با مامانم رفتیم یه سری کار انجام بدیم‌…راه افتادیم،تو راه یه ماشینی دیدم که شبیه ماشین خونه ویلیام اینا بود.‌‌..خیلی از اون ماشینارو میدیدم و شماره پلاکاشونو هر دفعه میخوندم که شاید خودشون باشن معمولا اونا نبودن ولی بعضی وقتا خودشون بودن…با اینکه تقریبا مطمئن بودم که اونا نیسان شماره پلاکو خوندم…اول حس کردم اشتباه دیدم ولی نه واقعا خوشون بودن سرمو بالا بردم و نگاشون کردم…ویلیام و پدر و مادرش،هر سه شون داشتن با لبخند نگامون میکردن…یه جوری با لبخند نگامو میکردن که”عه اینا همسایه هامونن”رو توی چشماشون میخوندم…لبخند رو لبم افتاد با لبخند داشتیم همو نگاه میکردیم که از کنار هم رد شدیم…دلم میخواست بگم مامااااااااننننننن همسایه هامونننننن ولی اینطوری بد میشد هیچی نگفتم،فقط میخندیدم…برعکس مایکل بقیه اعضای خانوادشونو بیشترازجونم دوس داشتم…اون شب رو نشستم و نقاشی کشیدم…تا ساعت۳تموم شد،ساعت۳ونیم خوابم برد و فرداش ساعت۱۰از خواب بیدار شدم،یکم خسته بودم بعد از نهار اونقدر خسته بودم که خوابم برد…اصلا حواسم نبود که کی و چجوری،اون شب خونه خالم اینا دعوت بودیم…وقتی از خواب بیدار شدم ساعت۶ونیم بود…مامانم رفته بود و انگار خیلی صدام کرده بود ولی بیدار نشده بودم،منم حاضر شدم و با پدر و برادرم راه افتادیم سمت خونه خالم…تو راه بودیم که…بازم یه ماشین شبیه ماشین خونه ویلیام اینا دیدم چون چند روز پیش کاااااملا اتفاقی و عجیب غریب دیدمشون و اصلا انتظار نداشتم که خودشون باشن…به طرز عجیبی اینبار مطمئن بودم که خودشونن…نگاه کردم،پدر و مادر ویلیام…هردوشون داشتن نگامون میکردن،شماره پلاکو خوندم و نگاشون نکردم چون واقعا عجیب میشد اگه سلام میکردم اونم وسط خیابون،روبرومو نگاه میکردم و وانمود کردم ندیدمشون…یعنی همه چیز یه جوری اتفاقی شده بود که حتی انتظار اینکه همزمان با ما توخونه خالم دعوت باشن رو هم داشتم همه چیز زیادی اتفاقی بود اصلا خیییلی عجیب بووود
فردا ساعت۷عصر سال نو بود…بیدار شدم و با مامانم شروع به تمیز کردن خونه کردیم…همه چیز آماده بود…سفره هفت سین رو چیدیم،تلویزیون شمارش معکوس رو نشون میداد…۳…۲…۱سال نو رسیدد تنها آرزوم این بود که سال خوبی برای خانوادم،دوستام و ویلیام و خانوادش باشه و مامانم دیگه ازشون متنفر نباشه اون شب تولدت یکی از خاله‌هام،داییم،مامانم،مادربزرگم و پدربزرگم بود…هر پنج تاشون تو یه روز به دنیا اومده بودن،و ما هر سال تولدشون رو باهم جشن میگرفتیم…اون شب رفتیم خونه پدربزرگم و براشون تولد گرفتیم و آخرای شب…نزدیک ساعت۱۱برگشتیم،با دوتا خاله هام…یکی ازخیابونای نزدیک خونمون هر سال،سال نو خیلی شلوغ میشد…درواقع هر عیدی که میومد همینجوری شلوغ بود…واسه چهارشنبه سوری هم همینطور،دوتا خاله هامو رسوندیم خونه هاشون و رفتیم تو اون خیابون شلوغ که راهی برای رد شدن نداشت…ساعت۱۱ونیم رفتیم و ۱ونیم رسیدیم خونه حالا خیابونه خیلیم نزدیک بود به خونمون قبلا ۱۰دقیقه کمتر طول میکشید حالا۲ساعت اونجا موندیم ولی باحال بود مرقصیدن ترقه و اینا…خیلی خوب بود یکم فیلمبرداری هم کردم اما خب ارزش نداشت۲ساعت تو ترافیک باشیم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x