رمان شوکا

رمان شوکا پارت 9

4.9
(7)

رمان شوکا

پارت⁹

خان هول می‌شود و سریع می گوید:

حسین: بهش گفتم دوربین های دم خونه رو چک کرد.
معلوم شد. اصلا شوکا اومده بوده.

یه چیزی رو بهش بده. وگرنه اصلا رفت و آمدی نداشته.
اصلا صنمی هم با هم نداشتن.

گلچهره حیرت زده. لب میزند:

گلچهره: چ…چی؟

شبنم اشک در چشمانش حلقه می‌بندد. و او را روی کاناپه می‌نشاند.
آب پرتقال را به سمتش گرفته. و لب میزند:

شبنم: گلچهره…شاید زود باشه. واسه گفتن این موضوع…

شاید باید در حضور شوکا و لیلی این حرفا زده. میشد

ولی…می خوام…شوکا جان رو برای نیما خواستگاری کنم.

گلچهره متعجب لب زد:

گلچهره: منظورتون چیه؟ پس اون دختره چی؟

شبنم بغضش را قورت داد و لب زد:

شبنم: اون فقط یه سوء تفاهم کوچیک بود. آبجی

حسین: حالا می خوایم نظر شما هم بدونیم.

گلچهره اول نگاهی به میز کرد.

آن همه اتفاق فقط در چند دقیقه هضمش سخت بود .

خصوصاً شوکا همان بچه یتیم تنها گلچهره رو به خواهرش و خان کرد‌.

و لب زد:

گلچهره: کی بهتر از شما آقا حسین…

ولی…خب بازم من نمیتونم. به جای شوکا تصمیم بگیرم.

آینده ی دخترمه و نمی تونم اجبارش کنم.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

همیشه غم انگیز بود.

روحیه داغونشم از همان
۳ سالگی با مرگ بابا محمود شروع شد.

ضبط را روشن کرد. و صدایش را بلند کرد

که ملودی غم انگیزی در گوشش شروع به نواختن کرد

یه من یه تو یه فاصله یه عشق؛ یه بغض یه خاطره خفم میکنه!
🥲

یه شب به جای دست تو خیابونای شهر؛ منو بغل میکنه…
🫂

“شروع به گریه کردن. و لبخونی کرد.”

زیر بارونا گمم؛ یعنی بی تو چی میشه؟ تا بهت فکر میکنم بوی عطرت میپیچه!

همه جز تو دورمن بیا داره دیر میشه؛ الان الان الان الان تو بی من کجایی؟!
🖤

“با بوق ماشین عقب متوجه چراغ سبز شد.

و رفت. انگار همون بوق قبل از تصادف کیان با ماشین بود.

بیا بذار میون دست تو گم شم؛ بیا دوباره از خودم بی خود شم…

بیا بهم بگو که بعد تو به چی دل خوش شم؟

زیر بارونا گمم؛ یعنی بی تو چی میشه؟ تا بهت فکر میکنم بوی عطرت میپیچه!

همه جز تو دورمن بیا داره دیر میشه؛ الان الان الان الان تو بی من کجایی؟!

فاصلمون کم نمیشه حتی با دوریتم! بی خیال هرکی میشم بی خیال تو که نه…

“یاد نگاهش که خیره جسد خونین کیان وسط خیابون بود افتاد.

که مردم دورش میومدن. و دوید سمتش بغلش کرد.

و با مانتو سفیدش که رنگ خونین گرفته بود.

از ته دل اسمش را داد زد.

بی تو دارم طعم تلخ این روزا رو میچشم… هی…

زیر بارونا گمم؛ یعنی بی تو چی میشه؟ تا بهت فکر میکنم بوی عطرت میپیچه!

با دیدن ساختمان ضبط را خاموش کرد. و ماشین را به پارکینگ برد.

انگار پادردش دوباره برگشته بود. همیشه در روزهای خریدش تا چند روز بعد پا درد

و همان آش و همان کاسه

از ماشین پیاده شد.

و با کیسه خرید با همان پا با پله رفت.

وقتی که رسید. به طبقه اول خواست پله دوم را برود. اما سمت نگهبانی پا تند کرد

و با همان کیسه های خرید به پیش آقای فرامرزی نگهبان مسن ساختمان

که در حال تخمه شکوندن و چک و چونه زدن

با پسر تقریباً ۳۰ ساله ی مو خرمایی با چشم های آبی و شلوار و تیشرت اسپرت

که عینکش بالای ابروهاش بود

. که سمت آقای فرامرزی رفت. و با نفس نفس زدن. لب زد:

شوکا: آقای فرامرزی…آقای فرامرزی…سلام

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x