رمان فرفری

رمان فرفری پارت77

4.7
(35)

مامان چایی دم کرد گذاشت روی سماور منم رفتم آشپزخونه تا صدام کردن چایی ببرم

چند دقیقه بعد زنگ درو زدن

بابا رفت درو باز کنه مامان وعلی هم جلوی در وایسادن

یکم بعد صدای احوال پرسی اومد و😳😳😳
اینا چرا اومدن یعنی چی

آرشاویر

گذاشت رفت هرچی صداش کردم گوش نکرد اوکی پس شب من میدونم واون خواستگاری که جرات کرده دست بزاره رو کسی که جون منه

با این تصمیم که شب برم جلوی درشون وخواستگار رو دک کنم از کافه زدم بیرون

وجی:خجالت بکش مهندس مملکت عین بچه میخواد بره دعوا

_برو الان اصلا وقت ندارم باتو کل کل کنم اگه نرم عشقم رو از دست میدم

سوار ماشین شدم وسریع خودمو رسوندم خونه

مامان با عسل تو سالن نشسته بودن وعسل کارتون میدید مادر هم مشغول بافتنی بود

سلام دادم خواستم برم سمت اتاق که مادر صدام کرد

_جانم مامان

_جانت سلامت پسرم دوش بگیر آماده شو باید بریم شب جایی

_کجا مادر

_برات یه دختر خوب در نظر گرفتم با خانوادش هماهنگ کردم شب بریم دخترو ببینی

وای خدا نه امشب نمیشه ولی پای مادر وسطه چیکار کنم خدایا باید سریع حلش کنم بعد برم سراغ خواستگار فرشته

_باشه مادر هرچی شما بگین ولی فقط بخاطر شما من دیگه نمیخوام ازدواج کنم

الکی مثلا🤭🤭🤭

مادر با ابروهای بالا رفته یکم نگاهم کرد و

_باشه حالا بریم شاید نظرت عوض شد

با اجازه ای گفتم ورفتم اتاقم لباس آماده کردم ورفتم حمام

یه دوش کوتاه گرفتم وصورتمو شیو کردم با پیچیدن حوله دور کمرم اومدم بیرون خواستم لباس بپوشم چشمم افتاد به میزونقشه ها

یاد اون روز افتادم که از حمام در اومدم دیدم سرش تو نقشه هاس منو که با حوله دید خواست فرار کنه لیز خورد افتاد تو بغلم

اون لحظه فقط دلم چشیدن لباشو میخواست ولی ترسیدم بدون اجازه پا به حریمش بزارم بعد هم دوست داشتم همسرم باشه بعد ببوسمش با این افکار اجازه دادم بره

غرق فکر فرشته آماده شدم وقتی به خودم اومدم دیدم چقدر به خودم رسیدم

خواستم مدل موهام رو عوض کنم که تقه ای به در خورد ومادر اومد داخل تا منو دید چشماش برق زد

اومد نزدیک دعا خوند فوت کرد صورتم

_ماشاالله پسرم داماد شدنت رو ببینم

خجالت کشیدم عین دخترا

_مرسی ولی اینا برای دل شماس من که گفتم نمیخوام دیگه ازدواج کنم

حس کردم مادر میخواد بخنده ولی چرا

_باشه پسرم حرفی نیست امیدوارم پشیمون نشی منم الان حاضر میشم بریم شما زحمت لباس عسل رو بکش

_پشیمون نمیشم ،باشه اماده میکنمش

مادر که رفت منم دیگه بیخیال موهام شدم رفتم پیش عسل براش مادر لباس گذاشته بود کمک کردم بپوشه بعد رفتیم سمت حیاط مادر هم رسید

سوار ماشین شدیم مادر کم کم ادرس رو میگفت ومن میرفتم ولی هرچی جلوتر میرفتیم ادرس آشناتر میشد

یعنی چی یعنی مادر از این محل برام دختر پیدا کرده با ابروهای بالا رفته از تعجب بعد از رسیدن پارک کردم وپیاده شدیم

گل وشیرینی که تو راه به خواست مادر خریدم رو برداشتم پشت سرش راه افتادم

یا خدا چرا مادر رفت این سمت چرا میره اونجا حس وحالم قابل گفتن نیست

زنگ وزد ودر که باز شد جلو رفتم وشروع به احوالپرسی کردیم با تعارفشون رفتیم داخل با بقیه خانواده هم احوال پرسی کردیم نشستیم

خدایا قضیه چیه چرا مادر چیزی نگفت بهم

یکم که از صحبت های معمولی رد شد مادر گفت

_دختر گلم کجاست بگید بیاد ببینمش

_چشم الان میرسه خدمتتون

بعد از این حرف بلند گفت

_دختر چایی رو بیار

ومن چشمم دوخته شد به در آشپزخونه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x