رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۷

4.9
(35)

# پارت ۷

(گل چهره)

همراه عمه شکوه در سالن نشسته بودیم و منتظر بچه ها بودیم

_ به چی فکر می‌کنی عزیز عمه؟

دستم را زیر چانه ام گذاشتم.

_ بنظرتون کارن واقعا از دایان خوشش میاد؟

_عشق مثل بیمار شدنه نمی‌دونی چطور اتفاق می‌افته ، عطسه می‌کنی، یک دفعه می‌لرزی
و دیگه دیر شده ، تو سرما خورده‌ای.

_ کی سرما خورده ؟

صدای کامیار بود

به طرفش برگشتم.

من: خوش اومدی عزیزم

لبخند زد و کنارم نشست.

کامیار: ممنونم ، کارن کجاست؟

عمه شکوه: اومدن.

کارن و دایان هم به ما ملحق شدند .

دایانا: خسته نباشید جناب کرامت.

کامیار : ممنون دخترم.

ایزابل: شام آماده است خانم

از جایم بلند شدم. دایان هم پشت سرم بلند شد.

من: چرا بلند شدی گلم.

دایان: منم میام کمکتون کنم گلچهره جون.

لبخند زدم و همراه دایان به راه افتادم.

ایزابل و دایان به کمک هم میز را چیده بودند.

غذا ها را کشیده بودم و لازانیا را از فر بیرون آوردم و درون بشقاب گذاشتم.

_ وایی گل چهره جون چقدر زحمت کشیدی.

_ کاری نکردم که عزیزم.

_ بوی لازانیا تون آدم رو مسخ می‌کنه.

_ کارن و کامیار عاشق لازانیا هستند، همیشه سرش باهم دعواشون میشه.

دایان بلند خندید.

کارن وارد آشپزخانه شد.

کارن: به چی می‌خندی خانم مهندس.

ظرف را از روی میز برداشتم.

من: یک بحث زنونه بود. بریم غذاها یخ کرد.

دایان برایم چشمکی زد و همگی از آشپزخانه خارج شدیم.

…………

(دایانا)

نگاهم به ساعت بود. ‌

همگی دور هم نشسته بودیم و مشغول میوه خوردن بودیم.

هوا بارانی بود و تا به حال چند بار آمار تماس رزی روی گوشی ام افتاده بود.

نوتیف پیامش روی گوشی‌ام افتاد.

[ کجایی؟ تیلور اومده ، خیلی عصبیه، موضوع مهمونی رو فهمیده بهتره زودتر برگردی ]

از جایم بلند شدم.

من: اگه اجازه بدید ، من دیگه کم کم رفع زحمت کنم.

خانم جون: این چه حرفیه دخترم تو رحمتی.

کامیار: وسیله آوردی؟

ایزابل پالتو‌ ام را آورده بود.

من: تاکسی میگیرم

گل چهره : این وقت شب ، ماشین پیدا نمی‌شه، کارن می‌رسونتت.

آرام لب زدم.

من: نه ، خودم می‌رم.

کارن: می‌رسونمت

اجازه مخالفت نداد فوری لباسش را عوض کرد و سوئیچ اش را برداشت.

خانم جون را بوسیدم و گل چهره جون را در آغوش کشیدم.

گل چهره: ممنون که دلم رو نشکستی و اومدی

من: این چه حرفیه، شما مثل مامان نداشته‌ام می‌مونید مگه می‌تونم دلتون رو بشکنم.

از همگی خداحافظی کردم و از عمارت بیرون آمدم.

کارن در ماشین منتظرم بود.

سوار شدم. و او حرکت کرد.

_ شرمنده تو این بارون مزاحمتون شدم.

_ اختیار داری خانم مهندس.

گوشی‌ام زنگ خورد تیلور بود.

رد تماس زدم.

دوباره زنگ زد.

_ نمی‌خواهی جواب بدی؟

_ مهم نیست.

سرش را تکانی داد.

هر دو سکوت کرده بودیم.

طولی نکشید که کارن کنار آپارتمانم توقف کرد.

_ باز هم ممنونم.

_ کاری نکردم که.

از ماشین پیاده شدم. صدایم زد.

_ بله

_ مراقب خودت باش.

_ باشه ممنون. شبتون بخیر.

لبخند زدم و از ماشینش پیاده شدم.

خدا روشکر تیلور انگار رفته بود.

کارن بوق زد و از کنارم رد شد.

به طرف در رفتم .

_ دایان.

صدای تیلور بود.

به طرفش برگشتم.

_ تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟

_ کارت به جایی رسیده که کارن کرامت شده راننده شخصی ات.

_ چرند نگو.

_ امشب مطمعن شدم جریان مهمونی و رقص عاشقانه ات هم واقعیت داره.

_ زاغ سیاه من رو چوب می‌زنی؟ اصلا همه این ها به تو چه ربطی داره ؟

هلم داد و به دیوار چسباندم.

_ خیلی ربط داره، انگار یادت رفته چطور وارد اون شرکت شدی؟

یادت رفته کی هستی؟ بنظرت اگه کارن بدونه….

فریاد کشیدم

_ خفه شو، خودت می‌دونی اگه بخواهی اون دهن کثیفت رو باز کنی زندگی ات رو جهنم می‌کنم. من دایانم خودت می‌دونی که می‌تونم و روزگارت رو سیاه می‌کنم. پس من رو تهدید نکن.

دستش را روی گلویم گذاشت.

_ خیلی چشموشی، اما من رامت می‌کنم.

بوی گند الکل می‌داد.

صورتش هر لحظه نزدیک صورتم می‌شد. و دستش را روی بدنم حرکت می‌داد.

نالیدم.

_ دستت بهم بخوره بد می‌بینی.

_ ولش کن عوضی.

این صدای عصبانی کارن بود که به تیلور هجوم برد و او را نقش زمین کرد.

مشت محکمی را حواله صورتش کرد.

جیغ خفیفی کشیدم.

باران شدید تر شده بود و هر دو خیس شده بودند.

کارن مثل شیر زخمی به جان تیلور افتاده بود.

تیلور بریده بریده فریاد کشید

_ پشیمون می‌شی دختر شر… ، هیچ کس نمی‌تونه با تیلور بازی کنه پشیمون میشی.

کارن کمی عقب رفت و تیلور از روی زمین بلند شد و سوار ماشینش شد.

کارن عصبانی و متعجب بهم چشم دوخته بود.

گوشه لبش پاره شده بود

به طرفش رفتم و با گوشه‌ی شال گردنم خون لبش را پاک کردم.

در چشم هایم زل زده بود.

_ این‌جا چه خبره دایان؟

باران شدید تر شده بود.

و هر دو خیس شده بودیم.

بغض داشت خفه ام می‌کرد.

_ اگه تو نبودی، اون کثافت …

بغضم ترکید

جسم ظریف و زنانه‌ام را محکم در آغوش کشید.

_ آروم باش، خدا روشکر که به موقع برگشتم.

عطرش را با لذت بو کشیدم

_ لباس هات خیس شده، با این صورت هم اگه گل چهره جون ببینت خیلی بد میشه.

_ نگران نباش.

مردد لب زدم.

_ حداقل بیا یک قهوه بخور تا هم گرم بشی و بارون هم بند بیاد

_ مگه دوستت خونه نیست؟

_ رزی همسایمه، نه هم خونه ام.

شاید او هم مردد بود.

در را باز کردم و وارد ساختمان شدم

آرام پشت سرم حرکت می‌کرد.

فوری با کلید در را باز کردم ، امیدوار بودم که رزی خواب باشد.

داخل رفتم و پشت سرم وارد خونه شد.

فضای خانه گرم بود و سرمای که در تنم نشسته بود را داشت در خودش حل می‌کرد.

به طرف آشپزخانه رفتم و فوری قهوه ساز را روشن کردم.

_ ببخشید یکم این‌جا بهم ریخته است.

سرش را تکانی داد.

_ نه ، تو ببخش که مزاحمت شدم.

پالتو ام را که خیس شده بود از تنم بیرون آوردم و درون ماشین انداختم.

_ لباست هات هم خیسه و کثیف شده در بیار تا بندازم ماشین.

گوشه ابرویش را خاراند.

_ این ها رو در بیارم چی بپوشم، انتظار نداری که لخت بگردم.

از صراحت کلامش بلند خندیدم.

_ میگم یک وقت اوف نشی جناب مهندس، نگران نباش کار به اون جا ها نمی‌رسه.

به طرف اتاق خواب رفتم و از کمد لباس مد نظرم را برداشتم. و پیشش برگشتم.

_ لطفا این ها را بپوشید.

نگاهش را به لباس های در دستانم دوخته بود.

_ برای دوست پسرته؟

_ در مورد من چی فکر کردی جناب مهندس؟ برای پدرمه .

لباس ها را از من گرفت و به طرف اتاق حرکت کرد.

تکیه ام را به کانتر دادم و چشم هایم را بستم

( کارن)

لباس هایم را عوض کردم و از اتاق بیرون آمدم.

دایان لباس هایم را گرفت و درون ماشین انداخت.

به طرف کاناپه‌‌ای که کنار شومینه بود رفتم و آنجا نشستم.

_ مگه پدرت کانادا زندگی نمیکنه؟

با سینی حاوی قهوه کنارم نشست.

_ چرا کانادا است.

_ پس این لباس ها…

_ نشنیدی که دخترها بابایی هستند؟ یک دست از لباس هاش رو با خودم آوردم که هر وقت دلتنگ شدم بپوشمش.

_ خب چرا پدر رو نمیاری پیش خودت.

فنجان قهوه‌اش را کمی مزه کرد.

_ همه‌ی زندگی بابا اون جا است، اون می‌خواهد منم برگردم .

_ که این‌طور.

_ چی شد که برگشتی؟

_ خوب شد یادم انداختی، گوشیت رو تو ماشین جا گذاشته بودی ، برگشتم تا گوشی ات رو پس بدم که دیدم اون حروم زاده…

انگشتش را روی زخمی که کنار لبم ایجاد شده بود کشید

_ ببخشید، همه‌ی این ها تقصیر منه.

_ نه ، این چه حرفیه خانم کوچولو.

کمی نزدیکم شد و نگاهش را به نگاهم دوخت.

این دختر جاذبه عجیبی داشت.

_ چقدر زرشکی بهت میاد.

_ من هرچی بپوشم بهم میاد.

مشت ظریفش را به سینه‌ام کوبید.

_ خودشیفته.

نگاهم را به جنگل چشم هایش دوختم.

_ می‌خواهم تو پروژه ققنوس مشارکت داشته باشی.

_ تو که گفتی…

_ اون برای قبل بود.

نگاهش روی تک تک اجزای صورتم چرخید.

لب هایش را تر کرد.

_ ممنونم.

لب هایش عجیب وسوسه ام کرده بود ؛ اما انگار حسی مانند ترس مانع ام می‌شد.

باران شدید تر شده بود و انگار خیال بند آمدن نداشت.

رعد مهیبی شد و برق ها رفت. دایان بازو ام را چنگ زد.

_ از بچگی از رعد و برق می‌ترسیدم، میشه تا وقتی بارون بند میاد بمونی؟

نگاهم را به شعله های شومینه دوخته بودم.

آسمان دوباره غرید.

تمام تنش از ترس می‌لرزید.

او را در آغوش کشیدم

_ آروم باش، چیزی نیست.

دستم را روی موهایی ابریشمی اش کشیدم.

بریده بریده لب زد.

_ بگو که پيشم میمونی.

سرش روی سینه‌ام بود و چشم هایش را بسته بود.

_ می‌مونم.

باید یک نفر را داشت که آرامِ جانِ بی قرارت باشد.

به وقتِ خوب نبودنِ احوالاتت
دانه دانه دلتنگی هایت را از شانه هایِ سنگینت بردارد.

تا آرامشِ روح متلاشی شده ات شود.

باید به دور از هیاهوی شهر

یکی را کنج دلِ زندگی ات داشته باشی که به دل و دوست داشتنش تکیه کنی،

کسی که دوست داشتنش به این راحتی ها تمام نشود.

که اگر پیشَش هر کسی باشی و در هر لباس و موقعیتی،
امنیتِ بودنش گرمایِ مطبوعی زیرِ پوستِ زندگی ات ببخشد.

کسی که برایت با همه ی آنهایی که دیده ای فرق کند

مثلِ روح و جانت تمام و کمال دوستش داشته باشی.

و من یک نفر را از همه یِ این دنیا و آدمهایش طلبکار بودم.

( کامنت بزارید حتما)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
52 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
3 ماه قبل

جوری می‌نویسی که آدم عاشق عشق میشه.
خدا قوت.

camellia
camellia
3 ماه قبل

دستت درد نکنه خانم بالانی.احساس میکنم یه چیزی زیر این کلاه دایان هست.مشکوک بودم از اول,الان باحرف این پسره(تیلور)بیشتر شک کردم.😎

لیلا ✍️
3 ماه قبل

دو بار امتیاز دادم برای این رمان قشنگ یعنی هر چی بگم کم گفتم قلمت یه جور ناجوری به دل میشینه😂❤ خیلی کنجکاوم بدونم هدف دایان چیه برای چی به اون شرکت رفته، تو این هاگیر واگیر چه زود هم دارند بهم علاقه‌مند میشن!

Fateme
3 ماه قبل

خیلی قشنگ نوشته عزیزم
و اینکه دایان با چه نیتی نزدیکش شده؟خسته نباشی

لیلا ✍️
3 ماه قبل

واقعاً خنده داره خواننده‌ها از قبل هم نصف شدن🙄 دیگه به چه امیدی بذاریم، به سرم میزنه کلاً دیگه اینجا ادامه ندم مسخره‌ست
شاید تقصیز از خودمه بیخود و بی‌جهت از خیلی‌ها حمایت کردم😑 باید موضعم رو نسبت به بعضی‌ها مشخص کنم در ضمن قابل توجه کسایی که تو کار غرقین ما از بیکاری داریم مگس می‌پرونیم!!

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

بخوایم توی اون برنامه بزاریم بهتره والا.
حداقل ی سودی هم می‌کنیم
ولی اینجا حتی حمایت ها هم کم هستش

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
3 ماه قبل

کی میخره خواهر من؟ ولی منم اگه بخوام اینجا ادامه بدم شاید مثل سابق نباشه اونجا پارت‌ها رو جلوتر قرار میدم

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

منم همین کار رو انجام میدم
اونجا پارت ها بود به بود قرار میگیره ولی اینجا دیر به دیر شاید اونم.

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
3 ماه قبل

من رمان هامو اونجا گذاشتم،نه واسه پول کاملا رایگانه
فقط واسه دیده شدن رمانم،گذاشتمش🙃

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

نوش دارو رو رایگان گذاشتم تکمیل شده

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

دقیقا خیلیا موقع گذاشتن رمان خودشون میان
من میخوام رمان های بعدیم رو تو یا سایت دیگه بزارم
تقاص رو تموم کنم دیگه اینجا ادامه نمیدم

لیلا ✍️
پاسخ به  Fateme
3 ماه قبل

هر جور فکر میکنی راحتی همون جا بذار نظری هم باشه باید دو طرفه باشه بیخودی دل نسوزون

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Fateme
3 ماه قبل

والا من خیلی وقته که میخوام بعد رمان مائده و رویا دیگه رمان نزارم قبلا به سعید گفته بودم ولی تا تموم بشن فکر کنم من پیر میشم😂🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

با این اوضاع آدم دلش نمی‌خواد حتی بنویسه چه برسه تموم بشه
فکر کنم آخرش قراره مثل نویسنده ی دلارای بشیم همه!

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  saeid ..
3 ماه قبل

وای😂😂😂😂

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
3 ماه قبل

من که نویسندگی رو دیگه تفریحی مینویسم قرار نیست که خودمو بکشم! کارای مهم‌تری هم هست فعلاً تو این برهه از شرایطم دست به قلمم شاید روزی دیگه نتونم ادامه بدم

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

🥺حیفه بخدا تو قلمت خیلی خوبه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

میگم که ادامه هم بدم واسه دل خودم هر از گاهی تایپ می‌کنم وگرنه سه تا کامل نوشتم دیگه بسمه

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

سه تا؟!
گندم و ترگل…یکی دیگه چیه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

وا نوش دارو رو یادت رفت اون یکی خیلی خوبه فقط موضوع زندگی نازنین واقعیه بیشتر وقایع رو از ذهن خودم برداشتم تو رمان لند بخون پشیم نمیشی خواهر

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

پشیمون😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

آره خواهر جان میدونم پشیم نمیشم😐😂😂😂🤦‍♀️
وای لیلا خدا نکشتت مردم از خنده

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

مخففش کردم خب🤢

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

اوکی خواهر

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

من میخوام رمان رویا رو دیگه ادامه ندم،ولی دلم نمیاد🥲

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

میخوای من به جات ادامه بدم😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

لیلا بخدا ثواب میکنی در حقم😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

دیوونه کار بی مواجب قبول نمیکنم🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

😂😂😂😂😂😂😂
بیا بکن لیلا من سیدم جدم قویه

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

میخوای مثلاً چیکار کنی؟؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

چمیدونم
هرچی تو بگی😂

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

در ازای هر پارت نوشتن دیگه یه سودی باید بهم برسه مادی باشه معنوی بعنوی حالیم نیست🤒

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

تو جون بخواه اصلا من خودمو میدم بهت
حالا سهیل میگه تِره خان چه کِنه(تورو میخواد چیکار کنه😐😂)

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

دقیقاً با این لحن گفت؟ 😂 وای چرا نشستیم عین خل و چلا داریم چت می‌کنیم🤦‍♀️ نه تو صاحاب داری نامزدت دیوونه میشه از دوریت

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

آره دیگه😂😂
علیرضا کرمانشاهه🤦‍♀️😂

لیلا ✍️
لیلی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

به سلامتی، پس خوب شده الحمدالله؟

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلی
3 ماه قبل

آره خوب شده
مادربزرگ جانش داشت براش میمیرد دیگه رفت کرمانشاه
خانواده ی پدریش براش غش میکنن😐
تو خونه محمد جان صداش میکنن 😂😐
حالا من بهش میگم تو مَمِد منی عزیزممم😂😂😂

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  لیلی
3 ماه قبل

لیلا پروفایلت خودتی دیگه نه؟چقدر گوگولی بودی تو🥰😂

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

اهه منم سیدم

saeid ..
3 ماه قبل

واووو
آفرین به این قدرت قلم
خیلی زیبا بود واقعا!
و اینکه بسیار کنجکاو هستم بدونم موضوع از چه قراره

Tina&Nika
3 ماه قبل

خیلی قسنگ مینویسی عشق میکنم میخونم 🥰🥰🥰

Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
3 ماه قبل

🥰🥰

𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

حس کنجکاویم بشدت تحریک شده و بیصبرانه منتظر پارت بعد هستم
خسته نباشی💚

دکمه بازگشت به بالا
52
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x