رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۲۷ و ۲۸

3.8
(154)

# پارت ۲۷

– گل چهره چرا این‌جا نشستی؟

صدای کامیار بود که با تو تا لیوان کافی کنارم نشست.

_ چیزی نیست، داشتم فکر می‌‌کردم.

_ چی باعث شده که این‌قدر تو فکر فرو بری؟

_ نظرت درمورد خ**ی**ا**ن**ت چیه؟

کامیار با تعجب نگاهش را به چشمانم دوخت.

_ خ**ی**ا**ن**ت؟ داری من‌رو نگران می‌کنی.

_ عمه شکوهم، همیشه می‌گفت: عاشق مردی باش که مثل پدرت حواسش بهت هست و بزرگت می‌کنه نه اون آدمی که بخاطر هرزگی هاش دستت رو میون این همه گرگ ول می‌کنه.

_ داستان چیه گلچهره؟

_ ربطی به تو نداره.

_ معنی حرفات چیه پس؟

_ راستش فکرم درگیر آنی هست.

_ آنی؟ متوجه نمی‌شم.

_ اونی که دوستش داشته بهش خ**ی**ا**ن**ت کرده.

_ مگه انی هم عاشق شده بوده؟

_ چون خدمتکاره، جرمه؟

_ نه منظورم این نبود فقط تعجب کردم.

_ تو نمی‌دونی این دختر چه غمی رو به دوش می‌کشه. چقدر زجر کشیده چرا بعضی از آدم‌ها این‌قدر پست فطرت هستن؟

کامیار کمی از قهوه‌اش را مزه کرد.

_ آدم وقتی قهوه می‌خوره از تلخیش لذت می‌بره؛ اما وقتی یه بادوم می‌خوری که تلخه می‌ندازیش دور. چون از بادوم انتظار تلخی نداری. بحث، بحث انتظاره.

_ خب… .

_ خب یعنی این‌که، گاهی اوقات برای داشتن یکسری چیز‌ها باید بهای سنگین بدی. برای داشتن اتاق خواب، خوابت‌رو می‌فروشی
برای داشتن یه شغل، زمان و وقتت رو
یه جور رابطه‌ها هم هست که برای ادامه دار بودنش باید آرامشت‌رو بفروشی، این رابطه‌ها زیادی گرونه باید رهاش کرد.

_ پس ظلمی که می‌بینی چی؟

_ بخاطرش مجبوری کل زندگیت رو فدا کنی تا به اون آرامشه برسی، انتقام می‌گیری؛ اما در قبالش خیلی چیزها رو هم از دست میدی حتی خودت رو.

_ یه مرده که دیگه از مرگ نمی‌ترسه. اصلاً مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست؟

_ اره، سفیدی شقیقه‌هات.

_ قشنگ حرف می‌زنی؛ اما تو عمل ممکنه حتی خود توام این‌قدر صبوری نکنی.

_ اگه تو جای آنی بودی چیکار می‌کردی؟

_ من ممکنه بخاطر یه موضوعی که روش حساسم، با مهم‌ترین آدم زندگیم قطع رابطه کنم؛ اما اگه یه غریبه انجام بده شاید بگذرم ازش.

می‌دونی بحث، بحث توقعه. چون انتظاری که از یک سری آدم‌های زندگیت که به خوبی می‌شناسنت رو داری از غریبه‌ها نداری.

_ اتفاقی که برای آنی افتاد برای تو هیچ وقت نمی‌افته.

_ چقدر مطمعن.

_ می‌دونی که چقدر عاشقتم، چشم‌های من جز دریای وحشی چشمات جای دیگه‌ای رو نمی‌بینه.

_ کافی من هم که خودت خوردی.

_ آخ، ببخشید من هروقت حرف‌های فلسفی می‌زنم فراموش کار میشم.

_ باهات قهرم.

_ خانمی، هوا داره تاریک میشه بیا بریم داخل یکی دیگه برات درست می‌کنم.

_ مگه چاره دیگه‌ای هم دارم.

_ قربون خانم گلم بشم.

_ خداکنه.

#پارت ۲۸

باهیجان وصف نشدنی به صفحه‌ی لـ*ـب تاپ خیره شده بودم. قلبم به شدت تند تند می‌زد.

_ باورم نمیشه، قبول شدم.

نگاهم با نگاه پر از مهر بابا گره خورد.

_ تبریک میگم دخترم.

_ ممنونم بابا.

کامیار لـ*ـب تاپ را مقابل خودش کشید.

کامیار:

_ بزار ببینم کجا قبول شدی حالا.

این‌قدر از قبولی‌ام به وجد آمده بودم که حتی برایم مهم نبود کجا قبول شدم!

بابا:

_ چی شد پسرم؟

کامیار:

_ خودشه،کالج کوئین مری، حقوق.

بابا:

_ همون جا که آزمون داد.

کامیار:

_ بله.

من:

_ وای باورم نمی‌شه.

کامیار:

_ تبریک میگم، دانشگاه خوب، رشته خوب، استاد‌های خوب.

متوجه طعنه در کلامش شدم؛ اما به روی خودم نیاوردم.

من:

_ مرسی پسرعمو.

بابا:

_ امشب همگی شام مهمون من برید آماده بشید.
لبخندی زدم و به سمت اتاقم راه افتادم.

این‌قدر خوش‌حال بودم که حد نداشت.
مستانه آواز می‌خوندم و تو کمد دنبال لباس می‌گشتم‌.

لی یخی رنگم رو پا کردم و یک تونیک زرشکی هم پوشیدم و موهام رو آزادانه رها گذاشتم و یه رژلب ملایم هم ضمیمه کارم کرد.

تو آیینه به خودم نگاه کردم، محشر شده بودم. کیف زیر بغلی‌ام را برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.

همزمان کامیار هم از اتاقش بیرون آمد. متوجه سنگینی نگاهش شدم.

_ قورتم دادیا.

_ نیست که تحفه‌ای .

ابرویم را در هم کشیدم

_ از فردا که پاشنه در رو از جا کندن می‌فهی هستم یانه.

و از مقابلش رد شدم که فوری بازویم را کشید.

_ چته! دستم، آی دردم گرفت.

_ می‌کشمت اگه بخوای غلط اضافه بکنی.

_ برو بابا.

_ به کی گفتی برو بابا.

صدای بابا بحث بینمون رو متوقف کرد.

بابا:

_ چی شدین شما دوتا؟ بیایید دیگه.

اخمی به کامیار کردم و خطاب به بابا گفتم:

_ اومدیم‌ بابا جون.

فوری از کامیار فاصله گرفتم و از پله پایین رفتم. می‌خواستم عقب بشینم که بابا اصرار کرد من برم‌جلو.

به ناچار، رفتم روی صندلی جلو نشستم.
کامیار حرکت کرد. خیلی نگذشته بود دستم رو به سمت ضبط بردم و پلی کردم.
صدای مجید رضوی تو فضا پیچید.

چشم‌هات رو ببند تا بگم که چقدر ،می‌خوامت بدجور عشق دلم.
چشم من همش میپادد، مثل تو اصلا کی داره، خوشگلی ازت می‌باره.
همون شبی که بهت خورد چشم، شونه مون خورد بهم ما زدیم زل بهم، یکم‌ پیشت شد هل دلم، دیدم باید حتما رو بهت لو بدم.

توی دلم،فکر کردم یعنی این‌ها حرفای کامیاره
اوووف اون که هزار بار گفته عاشقمه.
خودمم نمی‌دونم چه مرگم‌شده بود. تو فکر بودم که رسیدیم.

بهترین کار بی خیالی بود، در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم و همراه بابا جلوتر از کامیار وارد رستوران شدیم. جالب بود که یه رستوران ایرانی بود.

میز دنجی را انتخاب کردم و همگی اونجا نشستیم.

بابا:

_ خب بچه‌ها هرچی دوست دارین سفارش بدید.‌

منو‌ را از روی میز برداشتم و شروع به ورق زدن صفحه‌هایش کردم.

من:

_ من ه*و*س بختیاری کردم.

کامیار:

_ من جوجه می‌خورم.

گارسون سفارش ها رو گرفت و رفت.

بابا:

_ ایشالا یکم‌که سرمون خلوت بشه حتما یه جشن برات می‌گیرم دخترم.

من:

_ این چه حرفیه بابا، جشن نمی‌خواد که.

کامیار:

_ راست می‌گه عموجان، شاخ غول رو که نشکسته.

من:

_ خیلی هم کار راحتی نبود البته.

بابا:

_ در اسرع وقت حتما برای این موفقیت بزرگ یه جشن می‌گیریم.

کامیار:

_ عموجان چقدر این خانم رو لوس می‌کنی شما.

زبونم را بیرون آوردم

من:

_ من لوس بابامم. درضمن حسود هرگز نیاسود.

کامیار خواست جوابم رو بده که گارسون غذا‌ها رو اورد و همگی مشغول شدیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 154

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

مدیر سایت یا هر کسی که می‌تونه
لطفا رمان من رو بزنید داخل دسته بندی
رمان آیدا

saeid ..
6 ماه قبل

ممنون از پارت طولانی👌
عالی بود بانو

لیلا ✍️
6 ماه قبل

خیلی قشنگ بود واقعا 👌🏻👏🏻

فقط چرا دو پارت همزمان تو یه پارته این خودش به تنهایی آخه یه پارت میشه

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
6 ماه قبل

نه خب میتونستی این صحنه‌ها رو تو یه قالب قرار بدی مشکلی نبود نباید سکانس‌ها جدا جدا باشن که دنباله هم😊

رویا
رویا
6 ماه قبل

بسیار عالی

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x