رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت دهم

3.8
(22)

رقیه اهمیتی به حرفش نداد.

کارن عصبی نفسش را خارج کرد.

گوش‌هایش و دماغش می‌سوخت و شک نداشت که قرمز شده‌اند.

نزدیک نیم ساعت داخل پارک قدم زدند.

رقیه بی هیچ حرفی پارک را متر می‌کرد.

مغزش خالی و تهی بود.

فقط می‌خواست راه برود تا حس زنده بودن کند.

با این حال حتی پاهایش را هم درک نمی‌کرد.

کارن با دستش لب و دماغش را پوشاند.

سعی کرد لااقل با نفس‌هایش صورتش را گرم کند.

سکوت بینشان و قدم زدن بی هدف داشت حوصله‌اش را سر می‌برد.

برای زدن حرفی دوباره خودش را به او رساند.

تقریباً دو قدم از او عقب افتاده بود.

– برنامه چیه؟ قراره تا کی منتظر باشیم؟

از سکوتش چشم غره‌ای برایش رفت و طعنه زد.

– لال شدی ان‌شاءالله؟

– … .

پوزخندی زد و گفت:

– توی عمرم تا به حال چنین ماموریت کسل کننده‌ای رو تجربه نکرده بودم.

رقیه باز هم عکس‌العملی به حرف‌هایش نشان نداد چرا که اصلاً متوجه حرف‌هایش نمیشد و تنها صدای روی اعصابش را می‌شنید.

برای دومین بار پارک را دور زدند.

خلوت و سکوتش باب میل رقیه بود و قصد نداشت ترکش کند.

پس از چندی کارن دوباره لب باز کرد.

– این شاهین کیه؟ چرا روش کلید کردین؟

– … .

– البته تا حدودی ازش اطلاع دارم، فقط این‌که شما این‌قدر ریز و قدم به قدم دارین بهش نزدیک می‌شین، باید شخص مهمی باشه.

– … .

کارن عصبی گفت:

– نه، دیگه مطمئن شدم لال شدی.

رقیه ایستاد.

چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

عصبی لب زد.

– خب خدا رو شکر که فهمیدی پس لطفاً تو هم لال شو.

حتی لحظه‌ای هم نگاهش نکرد.

دوباره قدم‌هایش را روی جاده سنگ‌فرش برداشت.

درخت‌ها تک و توکی لخت شده بودند؛ اما بیشترشان پرپشت می‌نمودند.

کارن با نیشخند گفت:

– باشه، بیخیال این میشم که الآن حرف زدی.

رقیه خشمگین یک دفعه مقابلش ایستاد که کارن از حرکت ناگهانیش مکث کرد.

رقیه غرید.

– ببین پسر جون اعصاب مصاب ندارم، به نفعته خفه شی. خب؟

کارن اخم درهم کشید.

طرز صحبتش هیچ به مذاقش خوش نیامد.

– چیه؟ صبح پاچه خوبی گیرت نیومد؟ شرمنده پاچه من هم زیادی تنگه.

رقیه دستانش را مشت کرد و فکش منقبض شد.

– نکن. نذار اعصاب خرابیم رو روی تو خالی کنم.

پوزخند کارن کفریش کرد؛ ولی به چشم غره‌ای اکتفا کرد.

سریع‌تر قدم برداشت تا از مرد پر حرف کنارش فاصله گیرد؛ ولی کارن انگار موتور زبانش در این سرما هم گرم مانده بود.

دوباره به حرف آمد.

– حاضرم شرط ببندم که با فرزین بحثت شده. هه همیشه به‌هم می‌پرین.

با تاسف گفت:

– مثل دو بچه.

رقیه با شنیدن اسم فرزین تحملش را از دست داد و توی صورتش فریاد زد.

– اسم اون آشغال رو پیش من نیار!

چشم‌هایش دوباره جوشید و نم اشک آن‌ها را خیس کرد.

بغضش دوباره و با قدرت بیشتری شکل گرفت.

با صدایی تحلیل رفته تکرار کرد.

– اسم اون عوضی رو پیش من نیار.

کارن در سکوت نگاهش کرد.

نامحسوس به کبودی روی گردنش نگاه کرد.

تا حدودی حدس‌هایی میزد.

رقیه با چکیدن قطره اشکی خشن صورتش را پاک کرد.

دیگر میلی به قدم زدن نداشت.

چرخید و جلوتر رفت.

نیمکتی در چند قدمیشان قرار داشت.

رویش نشست و به سرمای بدنه فلزیش هم توجه نکرد.

نیاز داشت خنک شود، آن‌قدر خنک که گرمای صبح را فراموش کند؛ ولی لامصب فراموش نشدنی بود. جان به جانش را می‌سوزاند.

کارن با درنگ در کنارش جای گرفت.

از گوشه چشم به رقیه که سمت پاهایش خم و صورتش را با دستانش پوشانده بود، نگاه کرد.

صدای گریه خفه‌اش را از زیر دستانش می‌شنید.

به سختی خودش را کنترل می‌کرد تا سوالی نپرسد.
به شدت کنجکاو شده بود.

رقیه نالید.

– چرا جنس شما این‌طوریه؟ چرا این‌قدر جنستون خرابه؟

کارن اخمی از گیجی کرد.

جنسش؟!

رقیه عصبی صاف نشست و با صورتی خیس از اشک سمت کارن چرخید.

مشتی به بازویش کوبید و گفت:

– چرا این‌قدر عوضین؟ واسه چی این‌قدر خودخواهین؟

کارن حیرت زده نگاهش می‌کرد.

یک‌دفعه چه شد؟

حرف‌هایش چه معنی می‌توانست داشته باشد؟

با درک این‌که رقیه در حال خودش نیست، اجازه داد به حرف‌های بی معنیش ادامه دهد.

– امان از روزی که فقط یک دختر تنها ببینین، نمی‌دونین چه‌جوری باید شیطان درونتون رو نشون بدین.

اشک‌هایش بی مهابا سر می‌خوردند.

دلش پر بود.

بی مهری دیده بود، تمسخر شنیده بود، کم پولی و گرسنگی کشیده بود؛ اما هیچ زمان مثل الآن احساس بدبختی و کثافت بودن نمی‌کرد.

هق زد و مشت بعدیش سست‌تر روی بازوی کارن نشست.

– ازتون متنفرم.

سرش خم شده و آزادانه گریه می‌کرد.

کارن مردد دوباره سوالش را تکرار کرد، هر چند بعید می‌دانست جوابی بشنود.

– چه اتفاقی افتاده؟

رقیه دوباره رو به روبه‌رو شده بود.

کارن بیخیال حرفش شد و نفسش را رها کرد.

رقیه آرام و منقطع زمزمه کرد.

– دیشب حالم خوب نبود… اون عوضی می‌دونست که حالم خوب نیست؛ ولی… و… ولی دیشب… دیشب… .

محکم هق زد و حرفش برید.

کارن با اخم نگاهش کرد.

گفته بود که بوهایی حس می‌کند!

رقیه دماغش را بالا کشید و خیره به زمین که پشت هاله اشکش تار به نظر می‌رسید، ادامه داد.

– لعنت بهش… لعنت به خودم… به خدا اگه می‌فهمیدم نمی‌خوردمش. اصلاً موندم چه‌طوری بهش پیشنهاد دادم؟

عصبی به سرش دست کشید و گفت:

– لعنتی، مگه اون کوفتی چه‌قدر دوزش بالا بود؟ اصلاً واسه چی باید همچین نوشیدنی‌هایی سرو میشد؟

کارن گیج سر جایش جابه‌جا شد و پرسید.

– تو الکل خوردی؟

رقیه متاسف چشمانش را محکم بست که قطره اشکی از زیر مژه‌هایش پایین ریخت.

– حالا اتاقم، تختم، همه چی بوی اون حیوون رو گرفته… حتی خودم هم بوی اون لجن رو میدم.

صورتش را پوشاند و کلافه بلندتر گفت:

– لعنت به من!

کارن پلکی زد.

حرف‌ها برایش درهم و برهم بودند.

ثبات نداشتند و از طرفی برایش منطقی نمی‌آمدند.

چیزی این بین جور درنمی‌آمد.

پیشانیش را خاراند و به رقیه نگاه کرد.

علناً داشت خودش را دق می‌داد و بعید می‌دانست که او نیز شک کرده باشد.

موضوعی ذهنش را درگیر کرده بود.

– یک چیزی مشکوک نیست به نظرت؟

رقیه توجه‌ای به حرفش نکرد.

ادامه داد.

– تو اگه واقعاً حالت خوب نبود و احتمالاً درخواستش رو دادی پس چرا باید توی اتاق خودت باشی؟… تا اون‌جایی که یادمه اتاق فرزین طبقه پایین بود، پس… .

ادامه نداد که رقیه متعجب و منتظر نگاهش کرد.

گریه‌اش چندی میشد که بند آمده بود.

کارن که نظرش را جلب دید، گفت:

– مسلماً کسی که زیاد می‌خوره اون‌قدر نرمال نیست که بخواد دوباره محیطش رو عوض کنه… اگه به درخواست تو می‌بود باید توی اتاق فرزین چشم باز می‌کردی… این‌طور نیست؟

اخم‌های رقیه نیز پیوند خورد.

صاف نشست.

خیرگی نگاهش هنوز روی چشم‌های مصمم کارن بود.

– م… منظورت چیه؟

کارن پا روی پا انداخت.

زیادی سردش بود.

رقیه از سکوتش مردد گفت:

– یعنی میگی دروغ گفته؟

کارن همچنان ساکت به او زل زده بود.

رقیه نگاهش را به افکارش داد و عصبی گفت:

– دروغ گفته!

کارن دست‌هایش را از داخل جیب کاپشنش بیرون آورد و سمت پاهایش خم شد که نگاه رقیه رویش افتاد.

به او چشم دوخت و گفت:

– بحث خراب بودن جنس ما نیست… شماها ساده و گوسفندین.

رقیه آشفته خیره‌اش ماند.

***

پالتوی کوتاه مشکیش همچنین عینک دودی‌ای که به چشم داشت، باعث شده بود تا حدودی ظاهر اصلیش مخفی بماند.

آرام و با طمانیه گام برمی‌داشت؛ اما با این حال شال نازکش که شل روی سرش قرار داشت، کمی تکان می‌خورد.

نگاه پذیرشگر را به خود دید.

سرش را خفیف تکان داد و با لبخند کوچکی که زد، نگاهش را گرفت.

صدای برخورد پاشنه‌های بلند کفشش با کف لابی همچنین چرخش چرخ‌های چمدان تنها صدایی بود که سکوت را می‌شکست.

به محض خروجش از هتل گوشیش را از داخل مانتوی کوتاه و مشکیش برداشت.

آخرین شماره را زد.

با برقراری تماس هم زمان با پایین رفتن از پله‌های مقابل هتل خطاب به شخص پشت خط گفت:

– تموم شد.

همین حرفش کافی بود تا هلیا، مستخدم هتل متوجه حرفش شود و تماس را بدون هیچ حرفی قطع کند.

شیوا به قصد فاصله گرفتن از دوربین‌های مخفی هتل داخل کوچه‌ای نسبتاً طویل و خلوت شد.

با رسیدن به سطل زباله فلزی و بزرگ که زیر درختی قرار داشت، چمدان قربانی جدید را داخلش انداخت و به محل قرار رفت.

با کمی چشم‌چشم کردن لکسوس مشکی را دید.

راهنما زدن ماشین او را مطمئن کرد و به سمتش که طرف دیگر خیابان بود، گام برداشت.

***

هلیا با آن موهای فر سیاهی که از مقنعه‌اش بیرون بود، مثل همیشه به نظر می‌رسید.

بدون این‌که توجه‌ای را جلب کند، سوار آسانسور شد و سپس خود را به اتاق مورد نظر رساند.

از آن‌جا که ظهر بود و وقت ناهار راهروی اتاق‌ها خلوت بود.

نظری نامحسوس به دوربین مخفی ته راهرو انداخت.

نگاهش را چرخاند و به در اتاق رسید که بابت لنگ جوراب زمستانه لای در کاملاً بسته نشده بود.

نمایشی چند تقه زد و منتظر ماند.

چند لحظه بعد در را هل داد و هم زمان با ورودش با کفشش جوراب را به داخل اتاق سر داد.

چند مرتبه‌ای به این اتاق آمده بود پس میز چرخ‌دار غذا را رها کرد و مستقیم به سمت تخت بزرگ رفت.

اتاق مرتب بود و نشان می‌داد شیوا با وجود بی حوصلگیش کارش را درست انجام داده.

چشمش به زنی با موهای رنگ کرده طلایی افتاد.

موهای آشفته زن روی صورتش افتاده بود و صورتش پشت آن تارهای طلایی کمی سرخ به نظر می‌رسید.

حدس این‌که با شیوا مقاومت کرده دور از ذهن نبود.
برای احتیاط دو انگشت اشاره و وسطش را روی صورت کمی چربش که نشان از زدن کرم‌های متنوع می‌داد، گذاشت و سرش را چرخاند.

گردنش را چک کرد تا از جای آمپول مطمئن شود.

شیوا کمی در کارش خشن میزد و او نیز اجباراً بایستی پشت‌بندش گندکاری‌هایش را پاک می‌کرد.

خون کمی از سوراخی که بابت سوزن آمپول بود، روی پوست سفیدش خودنمایی می‌کرد؛ ولی می‌دانست برایش مشکل نمی‌شود و سمت زن خم شد.

زن برای اویی که نسبتاً توپر و کوتاه بود، جثه بزرگی نداشت و به راحتی توانست در زیر میز او را جمع کند.

بعد از کارش ظرف‌های ناهار را که دست نخورده بودند، از روی عسلی برداشت و روی میز چید و در آخر ملافه سفید را روی میز کشید که زن مخفی شد.

با هل دادن میز اتاق را ترک کرد و در را بست.

“قناری شماره ۱۳ شکار شد!”

پیامی بود که حین حرکتش به شخص پشت خط فرستاد.

***

چند بار پوست گلویش را کشید.

حرص و خشمش از کار فرزین با گذشت دو روز همچنان به قوتش پابرجا بود.

هنوز هم باور این‌که چه ساده تسلیمش شده بود، عذابش می‌داد.

می‌دانست چه‌طوری تسویه حساب کند.

عزتش را زیر سوال برده بود؟

غرورش را زیر سوال می‌برد!

جز او کسی داخل راهرو نبود.

از پستی که به او داده بودند هم عصبی بود.

حوصله‌اش را سر می‌برد.

نفسش را پر فشار خارج کرد و به پشتی صندلیش لم داد.

ناخن‌های مانیکور شده‌اش را با ضرب خاصی روی میز کوبید.

در تعجب بود که چرا بخش ریاست این‌قدر خلوت است؟

گوشیش را از روی میز برداشت و به همتا که فقط چند قدم با او فاصله داشت و در اتاقش بود، پیامکی فرستاد.

– حوصله‌ام سوخت.

گویا همتا بی کار نبود چون جوابش را نداد.

همتا با اخمی ناشی از جدیت کارش مشغول مطالعه پرونده‌هایی بود که فراهم کردنش کار کارن بود.

پرونده‌هایی که سابقه شرکت شاهین را برایش رو می‌کرد.

متوجه شده بود که صادرات اخیرش نسبت به قبل کمتر شده؛ اما چرایش را نمی‌دانست؛ ولی قصد نداشت به ندانستنش ادامه دهد.

آمده بود تا بداند!

طبق اطلاعاتی که در این یک سال کسب کرده بود، متوجه شده بود که اجناس قاچاقی لابه‌لای داروها به ترکیه صادر می‌شوند و اینک افت صادرات محصولات شک برانگیز بود.

یعنی در جای دیگری اجناس مورد استفاده قرار می‌گرفتند؟

در داخل؟

پرونده زرد رنگ را بست و کلافه گوشه‌های چشمانش را فشرد.

نگاهی اجمالی به ساعت مچیش انداخت.

داشت چهار میشد و جلسه به زودی برگزار میشد.
دست برد و گوشیش را برداشت.

با دیدن پیامی که از طرف رقیه به او فرستاده شد، با بی تفاوتی ردش کرد.

باید برای جلسه آماده میشد.

پرونده‌های شرکت شاهین را داخل کیفش کرد و پوشه کرمی رنگ کنار دستش را جلویش کشید.

دو روز برای پی بردن به خم و چم دارو کم بود؛ اما فرزین دیشب بحث‌های احتمالی را برایش نوشته بود تا آمادگیش بیشتر شود.

ساعت هر لحظه داشت بیشتر به چهار نزدیک میشد.

فرزین عصبی از اتاقش خارج شد و خطاب به رقیه گفت:

– هنوز نیومد؟

رقیه در حالی که زانوهایش به لبه میز تکیه داده و پاهایش را تکان می‌داد، با سردی پشت چشمی نازک کرد و سرش را به نفی تکان داد.

اگر به خاطر نقشه‌اش نبود حتی نگاهش هم نمی‌کرد.

مردک بی ناموس فرصت طلب!

فرزین آستین لباسش را عقب کشید و به ساعتش نگاه کرد.

زمان داشت می‌گذشت و هنوز از خشک‌شویی کت و شلوارش را نیاورده بودند.

اصلاً به او چه که حافظه‌اش جلسه امروز را فراموش کرده بود و با ژاکت به شرکت آمده بود؟

پیش از این‌که وارد اتاقش شود، گفت:

– آوردن، سریع میاریش، خب؟

رقیه نتوانست غیظ نگاهش را روی چشمان عصبی فرزین کنترل کند.

به چه حقی دستور می‌داد؟

باز هم لب بست و با مشت کردن دستش خشمش را فرو داد.

فعلاً بایست صبر می‌کرد.

فقط دعا می‌کرد کارش درست پیش برود.

درست دقیقه‌ای بعد در راهرو باز شد و مرد آبدارچی که حدوداً سی را داشت، کاور به دست به سمت میز منشی قدم برداشت.

– این رو بدین به آقا.

رقیه با لبخندی که بی اختیار لب‌هایش را شیطانی کرده بود، خیره به کاور سرش را تکان داد.

با رفتن مرد از روی صندلی بلند شد و نگاه سریعی به در اتاق فرزین انداخت.

زیپ کاور را باز کرد و از داخلش کت طوسی را با احتیاط برداشت.

هم زمان با کشیدن کشوی میزش چشمش روی در بود.

فوراً قیچی را برداشت و کت را باز کرد.

وقت تلافی بود دیگر؟

– قلبم رو شکستی؟

نگاه شیطانی دیگری به در اتاق انداخت و با پوزخند دوباره زمزمه کرد.

– درستش می‌کنم!

با حرص در پشت کت قلب کوچکی پاره کرد.

هر چند قلب خوبی نشده بود؛ اما مهم کاری بود که باید انجام میشد!

تکه پارچه بریده شده را که جایی نزدیک کتف بود، به همراه قیچی داخل کشو انداخت و کت را مرتب سرجایش داخل کاور برگرداند، همان لحظه در دوباره باز شد و فرزین عصبی خواست لب باز کند حرفی بزند که با دیدن کاور ساکت شد.

رقیه کاور را برداشت و به طرفش رفت.

با سردی گفت:

– همین الآن آوردنش.

فرزین با غیظ به کاور چنگ زد و لند کرد.

– الآن بود که رو سرشون خراب شم.

در را بی توجه به رقیه به‌هم کوبید.

رقیه با کشیدن نفس عمیقی خونسردیش را به دست آورد.

سریع دستگیره را کشید و وارد شد که فرزین را در کنار کاناپه مشغول بستن دکمه‌های لباس نفتی رنگش دید.

چه سرعت عملی داشت!

فرزین نگاه از او گرفت و به کارش ادامه داد.

انگشتانش با تندی روی دکمه‌ها می‌لغزید.

چشم رقیه به ژاکت مچاله شده روی کاناپه دیگر افتاد.

دو کاناپه روبه‌روی هم قرار داشتند و این فضای سرد اتاق را کمی صمیمانه‌تر می‌کرد، هر چند که رقیه می‌دانست این چیدمان بابت راحتی بقیه نبود بلکه به خاطر خود فرزین بود.

رقیه با اکراه به طرف میز که کت و شلوار رویش قرار داشت رفت.

نباید اجازه می‌داد به پارگی کت پی ببرد، برای همین کت را از روی میز طوری برداشت که قسمت بریده پارچه در دیدرس نباشد.

فرزین سوالی نگاهش کرد که عصبی گفت:

– هان؟ چیه؟

فرزین بیخیال زمانی شد که داشت به سرعت می‌دوید و با نیشخند و ابروهایی بالا رفته طعنه زد.

– می‌خوای تنم کنیش؟

رقیه جلوی پوزخندش را گرفت و اتصال چشمانشان را قطع کرد.

نزدیکش شد و پشت سرش ایستاد.

– این‌قدر عجله داری می‌ترسم لباس‌هات رو چپکی بپوشی آبرومون بره.

فرزین که متوجه سردی نگاه رقیه بود و دلیلش را هم خیلی خوب می‌دانست، پوزخندی زد و دستش را درون آستین کت فرو کرد.

– پا کوتاه‌ها هم مگه می‌ترسن؟

رقیه کپ کرد.

باورش نمیشد که فرزین تا به این حد پررو باشد.

پررو و گستاخ بود؛ ولی آخر در این حد؟!

انگار نه انگار بینشان چه گذشته بود.

گویا برایش اصلاً مهم نبود.

فرزین دست دیگرش را هم داخل آستین کرد و بی خبر از آشی که برایش پخته شده بود، سمت رقیه چرخید و آن پارگی که اندازه کف دستی بود، بد توی چشم میزد!

– جثه کوچولوت گنجایش تحمل ترس رو داره؟

رقیه خوشحال از انجام نقشه‌اش پوزخندی زد.

این‌بار چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت.

و نگاه حیرت زده فرزین بود که دنبالش می‌کرد.

رقیه جوابش را نداد؟!

جای تعجب نداشت؟

راس ساعت چهار تمامی افراد داخل اتاق حاضر شدند.

گویی همه منتظر شده باشند، با همدیگر وارد شدند.

اولین نفر همتا بود که داخل شد و بعد از او رفیعی سپس بقیه.

بعد از سلام و حرف‌های تکراری فرزین با اشاره دست بقیه را به سمت کاناپه‌ها دعوت کرد.

به محض پشت کردنش رفیعی و همتا با دیدن آن بریدگی که به شکل عجیبی پاره و نخ‌های ریش شده‌ی پایینش مثل تار گیتار بود، شوکه شدند؛ اما حرفی نزدند چون ظاهراً دیر شده بود.

فرو کشیدن لب‌های صالحی به داخل دهانش به آن‌ها فهماند که سوژه بزرگی از رئیس شرکت قاب زده‌اند.

فرزین و همتا روی یک کاناپه جای گرفتند و رفیعی و دو نفر دیگر که شامل صفر زاده و امامی بودند، روبه‌رویشان نشستند.

صالحی نیز سمت میز رفت و از دو صندلی‌ای که کنار میز کار قرار داشتند، یکیشان را نزدیک کاناپه‌ها که تنها چهار قدم با او فاصله داشتند، گذاشت و سپس رویش نشست.

خیلی زود محتوای پوشه‌ها روی میز شیشه‌ای بینشان پخش شد و بحث بالا گرفت.

همتا بیشتر شنونده بود تا گوینده و سعی داشت نکته‌ها را از هوا چنگ زند.

فرزین نیز با وجود این‌که سررشته چندانی نداشت؛ اما بهتر می‌توانست بحث را هدایت کند.

پر حرف میانشان رفیعی و صفرزاده بودند که از محاسن سفیدشان مشخص بود زمان زیادی برای شرکت گذاشته‌اند.

با گذشت ساعت و اندی جلسه به پایان رسید.

فرزین برای بدرقه بلند نشد‌، همتا هم همچنین.

با جدیت روی پوشه‌هایی که به دستش رسیده بود، زوم شده بود.

در این مدت یک چیز را فهمیده بود.

ریاست یک پشت میز نشستن ساده نیست.

بحث میز بود که چه‌قدر شلوغ باشد یا نه.

نفسش را کلافه خارج کرد و سرش را بالا آورد.

چشمش به فرزین افتاد که با ساعت مچیش درگیر بود.

نظری به اطراف انداخت و از خلوتشان که مطمئن شد، هم زمان با بلند شدنش لب زد.

– لباس بهتری نبود تنت کنی؟

فرزین متعجب نگاهش را بالا آورد.

– مگه چشه؟

همتا به زدن پوزخندی بسنده کرد و پوشه‌های لازم را برداشت.

از اتاق خارج شد و فرزین اخم کرده به در بسته خیره ماند.

به کتش نگاه کرد.

مشکل چه بود؟

با فکر این‌که نکند خشک‌شویی کارش را درست انجام نداده، عصبی شد.

شانه‌ راستش را نگاه کرد؛ اما راحت نمی‌توانست پشتش را ببیند.

کتش را بیرون آورد و با اخمی ریز نظاره‌اش کرد.

چشمانش به حتم که گردتر نمیشد.

آن پارگی چه می‌گفت؟

رویش دقیق‌تر شد.

شبیه قلب بود یا او اشتباه می‌کرد؟

رقیه و رفتار عجیبش به خاطرش آمد.

نه، محال بود او چنین حماقتی بکند، با غرورش بازی کند.

ولی چرا.

رقیه همان‌قدر احمق بود.

همان‌قدر لجباز و یک‌دنده.

دندان به روی هم فشرد.

کت را روی کاناپه کوبید و با ضرب بلند شد.

قدم‌های بزرگش او را سریع به در رساند.

دستگیره را وحشیانه کشید و با دیدن جای خالی رقیه شکش به یقین تبدیل شد.

– می‌کشمت!

این را پشت دندان‌های چفت شده‌اش غرید و به طرف اتاق همتا رفت.

در باز بود.

به چنان قدرتی آن را هل داد که محکم با دیوار برخورد کرد و سرهای رقیه و همتا به سمتش بالا رفت.

همتا اخم کرده خواست چیزی بگوید؛ اما نگاه آتشین و شاکی فرزین که روی رقیه بود، منصرفش کرد.

باز چه شده بود؟

فرزین بلافاصله به سمت رقیه رفت که رقیه هم بلند شد و جیغ‌زنان گفت:

– بزنی، می‌زنم!

– خفه شو دختره‌ی سلیطه. اون چه کاری بود که کردی؟

اگر او را زنده‌زنده به آتش می‌کشیدند، نمی‌سوخت آن‌طور که با دیدن لبخند شل شده رقیه سوخت.

انکار نشنید و عوضش نگاه گستاخش را دید.

– قشنگ بریدمش؟ باور کن وقت کم بود وگرنه خیلی روش حساس بودم.

و دوباره پوزخندی دیگر.

دستان مشت شده و رنگ پریده فرزین اوج خشمش را نشان می‌داد.

اجازه داشت یکیشان را نصیب دماغ رقیه کند؟

دماغش که کوچک بود، میزد و همان یک بند انگشت را هم نمی‌داشت دیگر.

فوقش چه میشد؟

سمتش کمی خم شد و با لحنی آرام؛ ولی تهدیدآمیز گفت:

– با دم شیر بازی می‌کنی؟

رقیه طعنه زد.

– شیر!

با جدیت به چشمانش نگاه کرد سپس کمی سرش را کج کرد و به پشت سرش نظری انداخت.

قیافه‌اش را آویزان کرد و گفت:

– آخ ببخشید دمت مثل این‌که داخل شلوارت بود ندیدمش، دفعه بعد یک فکری برای شلوارت هم می‌کنم.

چشمانش را گرد و اضافه کرد.

– کفتارخان!

تک‌خند فرزین عصبی بود.

– روی اعصابم راه نرو رقیه.

رقیه نیز بلافاصله جواب داد.

– این‌که اعصاب تو همه جا پلاسه مقصرش من نیستم.

که گفته دخترها مظلومند؟

زبان داشتند دو برابر قدشان.

زبان تندشان قلنبه‌تر از بازوی هر مردی بود.

مظلوم بودند؟

فرزین با مشت کردن دستانش سعی داشت جلوی افکارش را بگیرد تا مبادا به سمت دستش سر بخورند که دیگر نمی‌توانست خودش را کنترل کند.

یا خودش را ناکار می‌کرد یا آن دختره‌ی زبان نفهم را.

– خودت خواستی.

بلافاصله بعد از زدن حرفش به سرعت اتاق را ترک کرد و باز هم در زبان بسته بود که زیر خشمش قرار گرفت.

با بسته شدن محکم در همتا برای چند لحظه چشمانش را بست.

نفسش را آه مانند رها کرد و گفت:

– شما تو شرکت هم بیخیال نمی‌شین؟

رقیه روی مبل نشست و با بی‌خیالی گفت:

– خودش شروع کرد.

همتا سرش را به چپ و راست تکان داد و حرفی نزد.

فایده‌ای هم داشت؟

رقیه پس از چندی که سکوت و مشغله همتا حوصله‌اش را سر برده بود، گفت:

– پس من میرم.

همتا بدون این‌که سرش را بلند کند، گفت:

– برو، خطر رفع شد.

رقیه اخم کرد.

از حالت نیم خیزش دوباره نشست.

– خطر؟ صبر کن ببینم. نکنه فکر کردی من از ترسش اومدم این‌جا؟

نگاه سفیهانه همتا باعث شد چشم گرد کند.

– اوهوع! من خیار هم حسابش نمی‌کنم.

همتا سر تکان داد و با کنایه گفت:

– تو راست میگی.

رقیه حرصی گفت:

– خب معلومه که راست میگم… اصلاً باور نکن، چیش!

از اتاق خارج شد و چه کسی تردیدش را برای رفتن به سمت میزش دید؟

از فرزین که محال بود بترسد، فقط ممکن بود از صدای بالایش رفیعی متوجه‌شان شود.

همین، دلیل دیگری نداشت، فقط همین بود.

دوربین مخفی بالای در اتاق فرزین مثل چشم به مردمک‌هایش خیره بود.

احساسی به او می‌گفت فرزین تماشایش می‌کند.

پوزخندی زد و با اعتماد به نفسی نمایشی سمت میز گام برداشت.

روی صندلی نشست که احساس کرد کسی گازش گرفته، فوراً بالا پرید و دستش را روی پشتش گذاشت.

به عقب چرخید و با دیدن میخی که از زیر ابرک صندلیش بالا آمده بود، پره‌های بینیش گشاد شد.

این‌بار با خشم به دوربین مخفی نگاه کرد.

احساس می‌کرد فرزین پشت مانیتورش از آن پوزخندهای حرص‌درآرش زده.

لب‌هایش را به‌هم فشرد و با خشم میخ را بیرون کشید.

لعنتی اصلاً کی وقت کرد آن را جاساز کند؟

میخ را داخل سطل زباله کنار میزش پرت کرد و با غیظ نشست.

بازیشان حالاحالاها ادامه داشت؛ ولی محال بود بازنده او باشد.

هوای ابری باعث شده بود زمان دیرتر به نظر برسد.

از ساختمان که خارج شدند، تازه متوجه بارش برف شدند.

کارن در ماشین را برایشان باز کرد و با ورود همتا بقیه هم نشستند.

همتا خودش را به اتاقش رساند و پوشه‌ها و کیفش را روی کاناپه پرت کرد.

سمت تختش رفت و خود را رویش انداخت.

آن‌قدر که پشت میز نشسته بود، گردن و کمر درد گرفته بود.

صدای تماس تلفن همراهش بلند شد.

حوصله جواب دادن نداشت.

اما اگر نسیم می‌بود؟

اجباراً بلند شد و سمت کیفش رفت.

گوشیش را برداشت و با دیدن عکس نسیم لبخند بی جانی حالت خنثی چهره‌اش را خط‌خطی کرد.

روی کاناپه نشست و تماس را وصل کرد.

– جانم؟

تا توانسته بود سعی کرد خودش را سرحال نشان دهد؛ اما خسته بود دیگر.

صدایش به سختی بالا می‌آمد.

صدای بی حوصله‌ نسیم، حوصله‌اش شد.

– کی بیام؟

همتا جلوی خنده‌اش را گرفت.

نسیم اگر آتش می‌گرفت همه را آتش میزد.

باید مراعاتش را می‌کرد.

– باور کن من هم خیلی می‌خوام کنارم باشی؛ اما نمیشه.

– خب تا کی؟

لحنش از آرام و گرفته حال عصبی شده بود.

– سعی می‌کنم زودتر تمومش کنم.

نسیم محتاطانه پرسید.

– چی رو تمومش کنی؟ همتا خیلی نگرانتم، می‌خوای چی کار… .

همتا بین حرفش پرید.

نمی‌خواست دوباره بحث همیشگی را داشته باشند.

– عمه این‌ها چه‌طورن؟

نسیم ساکت ماند.

حق نداشت دلشوره داشته باشد؟

نگران باشد؟

برای این تک‌خواهر شب‌ها بغض کند؟

نیمه شب‌ها از کابوس بپرد؟

با دلخوری لب زد.

– می‌گذرونن.

تا چندی بینشان با سکوت گذشت.

در آخر همتا خواست خداحافظی کند که نسیم گفت:

– مزاحمت نمیشم… خداحافظ.

منتطر نماند و زمزمه خداحافظی همتا تنها به گوش خودش رسید.

همتا دستش را از کنار گوشش پایین داد و روی کاناپه گذاشت.

حتی حال نداشت موبایل روی کف دستش را کنار زند.

چشمانش را بست و به صدای نفس‌هایش گوش داد.

نفس‌هایی که می‌دانست چه‌قدر قلابیند.

♡ نحس‌تر از رقم تاریخ تولد ندیدم.
که غم‌ها هم به دنبالش صف کشیدند.♡

همتا با حوله سفید صورتش را خشک کرد و سپس با سر کردن شالش و برداشتن پرونده‌ها از اتاقش خارج شد.

میلی به خوردن صبحانه نداشت؛ اما نسیمش قسمش داده بود خوب بخورد و خوب بخوابد.

از پله‌ها پایین رفت و قبل از این‌که خودش را به میز ناهارخوری برساند، پرونده‌ها را روی میز مقابل کاناپه‌ها انداخت.

حوصله نداشت دوباره پله‌ها را به خاطرشان بالا برود.

فرزین آن سوی میز با اخم نشسته بود و رقیه این سو با اخم.

صندلی را عقب کشید و نشست.

همان‌طور که داشت برای خودش نان و کره لقمه می‌گرفت، گفت:

– به اون دو نفر دیگه هم بگو بیان.

آرنجش را روی میز گذاشت و نگاهش را از لقمه کوچکش به فرزین داد.

– باید فکرهامون رو روی هم بذاریم.

لقمه را داخل دهانش برد.

آرام جوید و مشتش را روی لب‌هایش گذاشت.

گویا هر چه به نان گاز میزد، افکارش دو چندان مغزش را می‌جویدند.

رقیه شربتش را نوشید و طبق عادت با پشت دستش لب‌هایش را پاک کرد.

همتا بیشتر از چند لقمه نتوانست بخورد و به سمت کاناپه‌ها رفت.

زیاد منتظر نماندند که دو برادرها با فاصله زمانی وارد خانه شدند.

همه خود را به همتا که هنوز مشغول بود، رساندند و هر یک روی کاناپه نشست.

رقیه کنار همتا و کسری سمت چپ همتا روی کاناپه دیگری نشست.

کارن و فرزین نیز پهلوی هم نشستند.

همتا نگاه گذرایی به بقیه انداخت و برگه دستش را روی میز پرت کرد.

– یک چیزی مشکوکه.

پا روی پا انداخت و دست به سینه گفت:

– مشتری‌های شاهین اون ور آبن. این‌که این چند ماهه صادراتش افت کرده عادی نیست.

رقیه لب زد.

– خب ممکنه تو ایران جنس‌هاش رو بفروشه.

همتا بدون این‌که نگاهش کند، خیره به افق سرش را خفیف به چپ و راست تکان داد.

– من هم اول همین فکر رو کردم؛ ولی رها کردن شیوه کار بعد از چند سال اون هم به صورت ناگهانی و افت زیاد صادرات به ترکیه… .

حرفش را نیمه تمام گذاشت و یک بار دیگر بقیه را از نظر گذراند.

دوباره به حرف آمد.

– باید بهش نزدیک بشیم.

کسری: چه‌طوری؟

همتا نگاهش کرد.

چرا حس کرد سوالش طعنه دارد؟

به مهمانی بی سرانجامشان اشاره می‌کند؟

فرزین بود که اتصال نگاهش را قطع کرد.

– شاهین رو باید به روش خاص خودش شکار کرد.

همتا پرسید.

– چه‌طوری؟

فرزین آرنجش را روی تکیه‌گاه کاناپه گذاشت و پوزخندی زد.

– شرمنده، روشش رو دیگه خودتون پیدا کنید.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

لیلا اگر کامنتم رو دیدی بیا ایتا کارت دارم

لیلا ✍️
6 ماه قبل

چرا انقدر رمانت قشنگه، واقعاً لذت میبرم از این قلم و داستان رقیه رو خیلی دوست دارم🙃 فعلاً سرم شلوغه بعد میرم خونه مفصل دوباره میخونم

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

عزیزم

لیلا ✍️
6 ماه قبل

عالی بود البته با قلم توانات👌🏻 چقدر خوبه که اینجوری پاراگراف‌ها رو از هم فاصله میدی باعث میشه بیننده میل بیشتری به خوندن پیدا کنه، از دست این کل‌کل‌های فرزین و رقیه دیوونه نشیم خیلیه عین بچه میمونند😂

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
6 ماه قبل

اینو یادم رفت بگم، هلیا کیه🤔 به نظر شخصیت مهمی تو داستان قراره باشه

مائده بالانی
6 ماه قبل

هم عالی بود هم طولانی
هم لذت باش.
پکیج کاملی بود خلاصه
خسته نباشی❤️

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x