رمان عشق ناپاک

رمان عشق ناپاک پارت 3

3.8
(11)

سه ماه گذشته من کمی حافظمو بدست آوردم اما تااونجایی که یادم میاد اسمم دلا بود نه سلدا تو این سه ماه کیاراد بهم سر نزده بود همون خانم و آقا بودن که میگفتن پدر و مادربزرگ منن تو این سه ماه حرف هم راحت میزنم خشکی گردنمم خوب شده امروز مرخصم میکنن دیگه مطمئنم کیاراد میاد دیروز مثلا مادربزرگم لباسامو آورد تا آماده شم برا امروز اتاق آیینه نداشت نه دشوییش داشت نه حمومش تو این سه ماه به صورتم ندیده بودم میترسیدم زخم گلومو ببینم آخه تا جایی یادم میاد من پهلوم زخمی شده بود لباسامو پوشیدم بدنم در کمال تعجب خیلی سفید شده بود منی که سبزه بودم درشت هیکل بودم خیلی تعجب داره الان ریزه تر شدم از پرستار خواستم برام آیینه بیاره تا شالمو درست کنم صدای در زدن اومد
_: بفرمایید
_: اجازه هست !؟ سلدا خانم اینم آیینه که خواستی
_: بیا داخل ممنونم عزیزم دلام دلا
ایینه رو گرفتم از دستش گرفتم سمت صورتم وا اینکه من نیسم اینه رو چرخوندم این ور اون ور پلک زدم نه انگار منم یه خراش هم روی گلوم بود که رد کمرنگ بخیه ها مونده با ترس گفتم
_:این من نیستم من این شکلی نیسم چه بلایی سرم آوردید
پرستار هنگ کرده نگام کرد شروع کردم جیغ کشیدن زدن خودم
در عرض پنج دقیقه اتاق پر شد از دکتر و پرستار داد زدم
_:چه بلایی سرم آوردید من این شکلی نیستم من این نیسم خدااا کیاراد کجایییی تو بس
یه دکتر دیگه اومد سمتم
_:دخترم میشه آروم بشی بگی چی شده من روانشناسم
خندیدم
_:نکنه فک میکنید من دیونه شدم هااا برا من راونشناس خبر میکنید کیاراد بیاد تک تک شما رو می‌کشه
_:باشه دخترم بشین آروم باش احدی یه لیوان آب بیار
پرستاره آب آورد داد دکتر داد دستم
_:بخورش
محکم لیوانو کوبیدم زمین
_:من میگم کل قیافمو عوض کردید شما به من آب میارید اصلا کیاراد چرا نمیاد هااا
_:همتون برید بیرون دکتر محمودی به خانوادش خبر بدید الان خودشونو برسونن
همه پرستارا و دکترا رفتن بیرون به جز دکتر مصدقی که دکتر معالجم بود و این راونشناسه دکتر مصدقی گفت
_:خب سلدا خانم نمی‌خوای بگی کیاراد کیه من تا جایی که می‌دونم تو همسر یا برادر نداری درسته ؟!
_:خیر آقا اتفاقا هم برادر دارم هم همسر کیاراد همسرمه پنج ساله باهم ازدواج کردیم
_:دخترم تو همش شانزده سالته چجور پنج ساله با کیاراد ازدواج کردی ؟!
_:چرت و پرت نگید تورو خدا من دلام دلا تهرانی همسر کیاراد دارا
همون لحظه در اتاق زده میشه اون سپهر که مثلا بابامه اومد سمتم
_:خوبی دخترم چی شده
_:نه خوب نیسم نیسم
دکترا بهش توضیح دادن سپهر برگشت سمتم با تحکم گفت
_:دخترم کیاراد دارا خواننده س اسمت سلداس سلدا فردین دختر منی سپهر فردین و ماه چهره راد مادرت تو پنج سالت بود فوت می‌کنه من به تنهایی بزرگت کردم هرزگاهی مادربزرگت میومد بهت سر می‌زد اما کارش شیرازه دیر دیر میومد چت شده باباجان تو دلا نیسی
دکتر مصدقی_:آروم باشید آقای فردین
_:چجور آروم باشم دخترم از چند ماه پیش هی میگه دلام دلا کیاراد هی میگید درست میشه کو بس اصلا مارو یادش نیس
روانشناس رو به سپهر کرد گفت
_:آقای فردین فقط یه احتمال داره اینکه دختر شما نیس این خانم همون دلا تهرانیه
بشکن رو هوا زدم
_:قربون ادم چیز فهم بس من از صبح چی میگم من دختر این آقا نیسم به کیاراد بگید بیاد دیگه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x