رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت12

5
(1)

اول نشناختم گفتم جوسکاست بعدگفتم نه بابا امکان نداره…اما انگار خودش بود…
من=جوسیکااااااااااا
جوسیکا=الیزابت ویلیامو دیدیییمم
من=میدونم منم دیدمش
جوسیکا=تیشرتم پوشیده بود
من=آره یه تیشرت سفید پوشیده بود…من ظهر مایکلم دیدم
جوسیکا=اره منم دیدم
هر دومون باهم=ایییییییییییی
خیلی باهم حرف زدیم داستان دیشب روهم واسش تعریف کردم…داشتیم حرف میزدیم که یهو ویلیام برگشت…
من=یاخدااااا جوسیکا این گوجه هارو بگیر شالمو درست کنم
پقی زد زیرخنده
من=درد نخنددد
جلو اومد سلام نکرد از من که همون چند دقیقه پیش سلام کرده بود ولی جوسیکا و کیتی رو نه
جوسیکا=خاک تو سرش بی ادب چرا سلام نکرد؟
من=مغروره عزیزم مغرورررررر میفهمی؟
جوسیکا=چقد زشت شده
من=خفه شو😐میخوای با دمپایی بیام تا اون سرِ دنیا تا بزنمت؟
جوسیکا=آره
من=چشم…عه ویلیام باشه واسه بعد
ایندفعه به جوسیکا گفت…
ویلیام=خوبی؟
جوسیکا=سلام ویلیام خوبی
سلام کرد و دیگه رفت
من=بفرما ببین دوستت داره
همون موقع لیزا اومد جاستینم که کلا بود واسه داغون کردن اعصابم همینو کم داشتم…نگاهای جاستینم از مایکل خیلی افتضاح تر بود خدایا چرا اخه؟تو این دنیا فقط من وجود دارم مگه؟ای داد…
من=اونطرفو نگاه نکن که لیزا بفهمه خاک بر سرم میشه
جوسیکا=باشه خیالت تخت
من=درددددددد
خیلی حرف زدیم و بعد رفتن..‌.آناهم همون موقع اومد بیرون…داشتم با آنا حرف میزدم که یکم بعدش مایکل برگشتتتت
من=همینو کم داشتم
آنا=وای خدا
از کنارمون با لبخند رد شدبعد که نزدیک خونه شد…
من=آنا ببین تروخدا الان برمیگرده نگام میکنه با لبخنددد
دقیقا همون موقع برگشت با لبخند نگام کرد
من=بفرما نگفتم
الان به پله ها که برسه نگام میکنه تا به در نرسه نگاشو بر نمیداره نگاش کن نگاش کن نگاش کن
آنا=دارم نگاه میکنم دیگه توام
من=عهههه رسید نگاه نگاه نگاه
همینکه رسید نگام کرد تا آخر
من=عا نگفتم؟
آنا=عین برادرش نگات میکنه،چرا اینجورین؟
من=نمیدونم تا به در میرسن سرشونو میچرخونن تا آخر نگاه میکنن آدمو
خییلی باهم حرف زدیم…بعدش که وقت شام بود و آنا رفت تا یکم چیزمیز بخره ویلیام برگشت اصلا دلم میخواست لپاشو اینقدر تند بکشم که کنده شه دست آنارو گرفتم تاااااا تونستم فشارش دادم…یهو که رد شد‌‌‌‌…
آنا=میدونستم واسه همین نگاش نکردم که خندم نگیره
من=وای منو بکششششش خدایا چقدر این بشر ناااازهههههه
آنا=زهرمار دستمو ببین
من=ای وای اینقدر تند گرفتم
رد هرپنج انگشتم مونده بود رو دستش بعد از اون که آنا و لیزا رفتن خونه داشتم میرفتم که…
الکساندر=الیزابتتتتتتتتت
من=هان؟
الکساندر=وایسا کجا میری
من=میرم خونه دیگه
الکساندر=من تازه اومدم
خب به من چه اه من یه قانونی برای خودم داشتم که ناخودآگاه ازش پیروی میکردم اینکه به همه احترام میذاشتم و هیچکس رو اذیت نمیکردم و بهش بی احترامی نمیکردم حتی رومخ ترین ادم ها
من=خاک تو سرت الان که وقت شامه
ویلیام رد شد.‌‌..منم که با یه لبخند بزرگ داشتم به حرفای الکساندر گوش میدادم یهو جاستین گفت…جاستین=بگیری یه مشت بکوبونی تو صورتش
من=ببند
با دوچرخه یه چندتا دور زد سر کوچه بعد رفت تو…کم کم داشتم قضیه رو میفهمیدم…یه دعوایی کرده بودن این دوتا یه مدت پیش…تابستون قبل.‌..که یکم برام عجیب بود…اینطوری بود که یه روز اونا دعوا داشتن که البته چیز جدیدی نبود داستان هر روزشون بود…دوستای جاستینم بودن…بعد انگار در نبود من یه ماجرای جدید پیش اومده بود که بحثشم کرده بودن ولی نمیدونم چی بود…اما اینو از جاستین شنیدم”اول بکی بود،بعد لیزا الانم الیزابت”یه چند باری هم ویلیام با دستاش به من اشاره کرد حالا یکم بعدش بیرون بودم سلام کردن دوستش گفت عه پس الیزابت اینه..‌.خوبه پرسیدم جاستین دعواتون سرِ چی بود؟جواب داد هیچی
من=یعنی چی هیچی:/مگه ادم دیدی سرِ هیچی دعوا کنه؟
باپوزخند گفت
جاستین=هیچی دیگه
من=بخاطر بکی بود باز؟…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x