رمان عطر تلخ

رمان *عطر تلخ* پارت 13

4
(1)

+الوووو سلام الیکا خوبی
/سلام ممنونم عزیزم تو چطوری
+هیییی راستش زیاد روبه‌راه نیستم
/چطور مگه
+هاکان امشب میاد ایران
/هییی اینکه عالیه
+عالیه ولی خب مجبور شده بیاد
تو این ۱ ماهی که من نبودم
بابل واسش وام گرفته که دفتر بزنه اما خب کارش نگرفته و پولو پس دادن ولی حدودا ۸۰۰ میلیون جریمه شده
/آخی عزیزم خودت میدونی که بابام حسابای منو بسته
اگه بخوای میتونم ماشینمو بفروشم البته باز یکم کم میاد یه طلایی چیزی بدم حله
غمت نباشه خواهری
+قربونت برم من که انقدر دلت بزرگه
عزیزم مگه گن راضی میشم که تو ماشینتو بفروشی
فقط یکاری برام کنی تا آخر عمر شرمندتم
/تو جونمم بخوای بهت میدم
+آرمانو میخوام
/چییی!!!
+ببین الان وقت ندارم کامل واست توضیح بدم
تو عروسی آرش یه خانمی پیشنهاد مدلینگ برای عکاسی به منو آرمان داد
آرمان قبول نکرد خب طبیعیه چون نیازی به پول اون کار نداره منم اون موقع نداشتم اما الان لازم دارم زنه ۵۰ هزار دلار به دوتامون میخواست بده ،گفت حتما باید دوتاتون باشید
ازت خواهش میکنم آرمانو راضی کن بامن بیاد خواهش میکنم
/باشه باشه همین الان،پدرشو در میارم اگه نخواد بیاد
+بهترینی
/فدات

♧یک هفته بعد♧

قرار شد من برم فرودگاه آرمانم بیاد فرودگاه
ساعت ۶ صبح بود پرواز من از ساعت ۵ اونجا بودم الان ساعت ۵.۵۵ دقیقه بود و خبری از آرمان نبود استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود از اولم هر لحظه میترسیدم پشیمون بشه تا الان که شکم به یقین تبدیل شده بود
بلندگو اعلام کرد که پرواز ۱ ساعت تاخیر داره
نمیدونم ولی اصلا خوشحال نشدم آرمان که نمی‌دونست هواپیما تاخیر داره با این حال بازم نیومده بود
کم کم داشت گریم میگرفت
میخواستم برگردم و برم خونه چون بدون آرمان فایده ای نداشت
از طرفی ام توان دیدن اینو نداشتم که بابا رو بندازن زندان چون تو ۱ ماهی که وقت دادن به هیچ عنوان اون پول جور نمیشد
ساعت تقریبا ۶.۴۵ دقیقه بود
از رو صندلی بلند شدم که برم نه تو هواپیما
بلکه به سمت در خروجی

_صحراااااا صحرااااا

انقدر تو عالم خودم غرق بودم که متوجه صداهای اطرافم نبودم
تا یکی زد رو شونم
برگشتم و نگاه کردم خودش بود آرمان بود نمیدونم شاید توهم زده بودم نا خودآگاه خودم انداختم تو بغلش و اشکام جاری شد
یه نفس راحت کشیدم و سریع از بغلش اومدم بیرونو و اشکامو پاک کردم اما بد ضایع شده بودم اون دیده بود اون اشکای لعنتیو

_داری گریه میکنی؟!
+نه نه چیزی نیست فک کردم نمیخوای بیای
_چرا داشتی به سمت در خروجی میرفتی؟!
+گفتم که فک کردم نمیای میخواستم بر گردم
_بیا بیا بریم الان از پرواز جا میمونیم
تو هواپیما بقیه صحبتامونو ادامه میدیم
+چرا انقدر دیر اومدی پرواز ما ساعت ۶ بود تو که نمیدونستی تاخیر داره
_راستش میدونستم
+از کجا؟!!
_به واسطه دوست و آشنا
+چطور؟
_راستش کمک خلبان این پرواز منو میشناسه
وقتی دیدم کارم طول کشید بهش گفتم
اونم خودشو به حالت مریضی زد تا من برسم

+نبابا اونوقت من این وسط چی کارم
که تو فک نکردی یه خبرم به این صحرا بدبخت بدم نمیره از نگرانی
_دختر خوب من یبار گفتم میام
حرف مرد یکیه
نمیدونم چرا انقدر اصرار داشتی که میخوام سر کارت بزارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hani
Hani
1 سال قبل

سلام چرا پارت نمیزاری

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Hani
دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x