رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۲۳

4.6
(62)

نازنین: سه ساعته منتظریم..از گرسنگی مردیم
مازیار: همه چی آماده است دیگه بیاین سر سفره
ی نون باگت برداشتم ساندویچ درست کنم برای خودم که همزمان با من آریا هم نون برداشت ولی تا خواست درست کنه سری دنیز گفت
_بده من عزیزم..من برات درست میکنم
آریا بی هیچ حرفی نون رو بهش داد همون طور خیره رفتار های اون دو بودم که آرنج پروانه رفت تو پهلوم..
_غدا تو بخور..اینقدر ضایع نگاه نکنن
_نگاه نمیکنم که..
_معلومه
پروانه از بچگی با من دوست بود و شاید احساس منو زودتر از خودمم میفهمید..
بعد خوردن شام سفره رو جمع کردیم و دوباره هر کی گوشه ای زیر پتو رفت
سارا برامون چایی ریخت
پارسا: خب شروع کنیم مشاعره رو
آتوسا: کیا هستن
نازنین: با آهنگ هم میتونیم بریم
آریا سری پرید وسط حرفش و گفت
_چی چیو با آهنگ مشاعره فقط با شعره حالا هر کی خواست بیاد
نازنین اخمی کرد و کشید کنار
به غیر از نازنین همه حاضر بودن شروع کنیم..
به ی ربع نکشید که همه رفت کنار.. باختن
به جز آریا و من و مازیار
همه میگفتن آریا خیلی حرفه ای و کسی نمیتونه در برابر اون برنده بشه ولی خب منم از بچگی عاشق مشاعره و..چه شود
مازیار: امتحان عاشقان دوری ست،اما قلب من طاقت دوری ندارد، امتحانش کرده ام!
من:ماکه از خیر تو ای عشق گذشتیم ولی چاله با کور نکرد آنچه تو با ما کردی.
و نگاهم رو دوختم به آریا قطعا باید شکستش میداد ولی بدون هیچ فکری سری گفت
_یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
حالا دوباره نوبت مازیار بود که بگه از (د)ولی بعد از گذشت چند دقیقه چیزی به ذهنش نرسید که نازنین گفت
_قبول نیس…شما هم باختی
مازیار انگاری واقعا تسلیم شد و کنار کشید آریا پیروزمندانه نگاهم میکرد..چشمای مشکیش شیطنت خاصی داشت
ولی خب منم نمیزاشتم!
من:ديدی ای دل كه غم عشق دگر بار چه كرد،چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
همین طور جلو رفتیم که ی جا آریا دیگه کم آورد..همه خیره آریایی بودن که در حال فکر بود
بعد از چند دقیقه بچه ها گفتن
_آریا خان باختی..
ولی دنیز تنها کسی بود که گفت
_فک کن آریا…زود
خندم گرفت.. انگار داشت بچه تشویق می‌کرد
زمان دادن بهش ولی خب نشد
پارسا:تموم دیگه آریا..آنا خانم زرنگ تر بودنا
چشم غره ی دنیز دیدنی بود..
ی لبخند زدم و چاییمو خوردم
دنیز:آریا..میشه برامون گیتار بزنی..کسری خودش رفت ولی گیتارش مونده
سری سرمو بلند کردم..از هیجان دوباره تپش قلب گرفتم
یعنی بلد بود!
آریا: بیخیال..حسش نیست
بی هیچ فکری سری گفتم
-بزنید دیگه
نگام کرد ی جوری..شاید ی جور خاص..شاید من دوست داشتم خاص تعبیرش کنم
خواستم اصلاح کنم
_یعنی چیزه..منظورم اینه
ولی خب نازنین به دادم رسید
_ما همه دوست داریم بزن لطفا
آتوسا سری بلند شد و گیتار رو به دست آریا داد
آریا نگاهی به جمع انداخت..و گیتار رو توی دستش جابه‌جا کرد
محو‌ تموم حرکت و حالتاش بودم که انگشتاش رو ماهرانه روی تار ها میکشید
اگه بگم کم مونده بود از خوشی غش کنم دروغ نگفتم..
و بعد از اون صدای دلنشینش بود که دین و ایمان منو به یغما برد..

کجا باید برم ی دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره
کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بزاره
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره
محاله مثل تو من توی این حال بد طاقت بیاره
کجا باید برم که تو هر ثانیه تو رو اونجا نبینم
کجا باید برم تا بازم تا ابد به پای تو نشینم..
قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم

همه دست زدیم واسش..باورم نمیشد بتونه انقدر خوب بخونه محشر بود صداش
گوشی پروانه زنگ زد باباش گفته بود داره میاد دنبالش
پروانه: آنا آماده شو باهم بریم، میرم خونمون

(حمایت فراموش نشه 😊🥺)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
8 ماه قبل

مثل همیشه عالی بود

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

بسیار عالی❤فقط تورو خدا پارت ها رو طولانی کن😁

لیلا ✍️
8 ماه قبل

زیبا بود جانم🌺😊

نمیدونم چرا اما روح خبیثم یه جور ناجوری دوست داره کسری و آنا با هم باشند🤒🤧

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x