رمان موتور عشق

رمان موتور عشق پارت ۵

4.7
(31)

موتور عشق

پارت پنجم

_ولی خب امروز باز خانم نعیمی زنگ زد اجازه گرفت واسه خواستگاری .

_ پوففف مامان اینا دست بردار نیستن نه؟؟

_ چی بگم دخترم . انقدر زنگ زدن و ما هر دفعه یه بهانه ای اوردیم که دیگه خیلی زشت شده

_ مامان جان آخه چرا بهونه رک و پوست کنده میگفتی دخترم فعلا قصد ازدواج نداره

_ آخه من چی بگم . این خانمه میگه که پسرم عاشق دخترتون شده . منم دلم نمیاد خب دل پسره رو بشکونم

اخ از دست مادر خوش قلب  من . که نه گفتم برایش از هر چیز سخت تر است

_ حالا دخترم بذار یه بار بیان خواستگاری اگه دیدیم بد بودن که هیچی اگه هم دیدیم بد نیستن که بعدا دربارش فکر می کنیم.

دلم می خواست تمام این خواستگار های لجباز و یکدنده رو بکشم . آخِر وقتی با زبان بی زبانی صد ها بار اشاره کرده ایم که نیایید چرا دوباره پافشاری می کنید

_ باشه مامان جان . ولی اگه هم خوب بود انتظار نداشته باش من با همین ازدواج کنما

_ باشههه تو هم . پس من برم بهشون زنگ بزنم امشب بیان . بعدم به بابات بگم سر راه میوه و شیرینی بگیره بیاره

و  بعد هم مامان از اتاقم بیرون رفت .چشمانم از این گشاد تر نمیشدند . چرا اینقدر زود بیایند .  البته اگر مادربزرگ خدابیامرزم زنده بود تا الان صد بار من را شوهر داده بود و میگفت  دختر که به سن هجده سال رسید را شوهر بدید . چون یادم هست که دختر عمویم سودابه در سن ۲۰ سالگی ازدواج کرد و مادربزرگم چقدر حرص می خورد که ۲ سال عذاب الهی به ما نازل شده و ۲۰ سالگی خیلی دیر است . حالا اگر مادربزرگم بود و می دید من با ۲۴ سال سن هنوز ازدواج نکرده ام خودش را تکه تکه میکرد . تصمیم گرفتم بجای فکر کردن به مرده ها . بروم و دوش بگیرم و لباسی برایم خودم آماده کنم . چون تا شب وقتی زیادی نیست .  لباس هایم را در آوردم و وارد حمام شدم و سریع یک حمام ۳۰ دقیقه ای کردم و بیرون آمدم .  و حوصله خشک کردن موهایم را نداشتم بخاطر همین  کلاه حمام را روی سرم می گذارم . و بعد رو تخت دراز می کشم و می خوابم . نمی دانم پقدر خوبیده ام که صدای مامان می آید

_ عهههه وا خاک به سرممم . این همه کار داریم بعد تو گرفتی اینجا خوابیدی . ناسلامتی خواستگاری تو هستا دختررر بعد ژاکان داره کمک میکنه خونه رو تمیز کنیم . بلند شو بلند شو ببینم

با صدایی که خواب آلود  می گویم:

_ مگه من گفتم خواستگار بیاد . بعدشم بذار ژاکان کار کنه چون موقعی که خودش خواست بره خواستگاری که نمیخواد خونه تمیز کنهه

و بعد بالش را رو دو گوشم فشار می دهم  تا صدای مامان را نشنونم که یکدفعه دو دستم کشیده می شود و من سریع چشمانم را باز می کنم و چهره ی عصبانی مامان را می بینم:

_ای خدا من از دست تو چیکار کنم . تو که هنوز موهاتم خشک نکردی .

خمیازه ای می کشم و جواب می دهم:

_ مامان کو تا اونا بیان . تا موقعی که بخوان بیان  من موهامو خشک میکنم

_ پس سریع باش بدو برو موهاتو خشک کن یه دستی هم به اتاقت بکش  بعدم بیا کمک من کن

_ چشم مامان.

و روی تخت می نشینم تا مامان برود و موهایم را خشک کنم .

_ چرا هنوز نشستی ؟ بلند شو برو موهاتو خشک کن میگم

_ مامان شما برو  خب من الان میرم موهامو خشک میکنم

مامان همین جور  که دارد از اتاق خارج می شود زمزمه می کند:

_ نگاش کن ترو خدا ۲۴ سالشه بعد عین بچه های دو ساله فِس فِس میکنه .  نمیدونم این چجور میخواد بره خونه ی شوهر

و بعد  از اتاقم بیرون می رود . بی توجه به صحبت مامان گوشیم را روشن می کنم و به ماهلین پیام می دهم:

سلام خبری از ماهی نشد ؟

و بعد از روی تخت بلند می شوم و گوشیم را روی پاتختی ام می گذارم و   سشوارم را از کمدم بیرون می آورم و شروع می کنم به خشک کردن موهایم . بعد از اینکه  خشک کردن موهایم تمام شد  دوباره گوشیم را چک می کنم تا ببینم ماهلین پیام داده یا نه که میبینم نه هیچ پیامی نیست .

۴ ساعت بعد:

توی اینه دستی به لباسم می کشم و خودم را نگاه می کنم . شومیز سفید رنگ با وست و شلوار مام استایل رنگ کرمی  و شالی که کمی کمرنگ تر از شلوارم است .  در کل لباسم خوب به تنم نشسته من را لاغر تر نشان می دهد . و آرایشم که آرایشی کاملا ملیح است و چهره ام را دخترانه تر نشان می دهد . نزدیک یک ساعت پیش ماهلین پیام داد که خبری از ماهی ندارد و نمی داند کجاست . و من برخلاف چهره خونسردم درونم عین شعله های اتش تیز است . یعنی ماهی کجا رفته ؟

که با صدای مامانم به خودم می آیم:

بدو بیا دخترم . الانه که بیان

و بعد از اتاقم بیرون میروم که مامان را میبینم که می گوید:

ماشالله دخترم چقدر خوشگل شدی تو این لباس  . البته دختر من خوشگل بود

و بعد چشمکی می زند و من به روی زیبا مادرم لبخندی میزنم و می گویم:

ممنونم مامان خوشگلم

و بعد بابا می گوید:

دختر ناز بدو بیا بغلم

و من با خنده به بغل بابا می روم و سرم را روی سینه اش می گذارم و آرامش به همه بدنم تزریق می شود

_ اهم اهم منم اجازه دارم دو کلمه با خواهرم صحبت کنم

_ بله چرا که نمیشه پسرم

این بابا می گوید و من به سمت ژاکان می روم و  او با خنده می گوید:

_ابجی بزرگه میشه به این خواستگاره جواب مثبت بدی تا ما از دستت راحت بشیم

و من به بازویش میزنم و پاسخ می دهم:

_ اهو. نخیر . پسره ی رومخ

و بعد جدی می گوید:

_خواهری  این رو بدون که هیچ اجباری   نه از جانب من و از جانب مامان  و بابا به اینکه جوابت مثبت باشه نیستاا .

و بعد مامان و بابا با سر تکان دادن  حرفش را تایید می کند .

_ ممنون

و بعد لبخندی به روی هر سه شان می زنم .  و همان لحظه صدای زنگ ما را از ان فضای زیبای خانوادگی بیرون می آورد .

_ اومدن دخترم

این جمله را مامان می گوید و و دکمه ی آیفون را می زند و خانواده  نعیمی وارد می شوند  و ما به اسقتبالشان می رویم. مردی که چهره ی پخته و مردانه ای دارد اول از همه سلام می کند و با بابا دست می دهد و خانم پشت سری اش هم به بابا سلام می کند و صورت مامان را می بوسد تا به من می رسد:

_ به به سلام عروس گلم . خوب هستی

به آرامی جواب می دهم:

_ بله ممنون . شما خوب هستید

_ به خوبی شما بله ممنون دخترم

و بعد می رسم به پسر لاغر مردنی روبه رویم  که یک سبد گل لیلیوم دستش است و آن را به سمتم می گیرد و می گوید:

_ سلام . بفرمایید

_ سلام ممنونم

و مکالمه ما در همین دو کلمه ساده خلاصه می شود .  و بعد همگی وارد خانه می شویم .  و  روی مبل ها می نشینیم .
اول از همه پدر ها درباره اوضاع اقتصادی پارچه و… این ها صحبت می کنند  که با  صدای خانم نعیمی این بحث را تمام می کنند:

_ وقت برای این حرف ها زیاده . بهتره بریم سراغ اصل موضوع آقا سجاد

آقای نعیمی که الان فهمیدم اسمش سجاد است می گوید:

_ بله درسته . خب راستش احمد  جان پسر ما آقا سعید چند وقتی هست که  از دختر شما خوشش اومده و می خواد نوکریتون رو کنه .

و من زیر چشمی نگاهی به آقا سعید می کنم که سرش را پایین انداخته که دستانش را مشت کرده .

که یکدفعه موبایلم زنگ می خورد و  مامان سریع اشاره می کند که قطعش کن . و من سریع قطع می کنم  و دوباره صدای زنگ موبایلم بلند می شود . نگاهی می کنم تا ببینم کی است که اینقدر زنگ می زند و با دیدن شماره ناشناس ابرویم بالا می رود اول می خواهم جواب ندهم ولی یک حس ششمم به من می گوید بهتر است جواب دهم  .  و بعد با گفتن با اجازه جمع را ترک می کنم  و دکمه اتصال را می زنم و صدای آشنایی درون گوشم می پیچد:

_ ………

این داستان ادامه داردددد

یعنی کیهههه؟؟؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

ضحی اشرافی

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دنیا
دنیا
9 ماه قبل

رمانت ک خیلی خوب بود پ چرا ادامه نمیدی

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x