رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت سی و سه

4.5
(22)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی و سه
《راوی》
_سینا!به من میگی این تار مو رو میخوای چیکار یا نه؟!
گلناز دست اش را کمی عقب برد و پلاستیکی که حاوی گوله ای از موی تیدا بود را از سینا دور کرد…
سینا با کلافگی سرش را تکان داد…
دل اش میخواست این بازی هر چه زودتر تمام شود و از شر پنهان کاری ها راحت شود…
دوست داشت همه چیز را مو به مو برایش توضیح دهد…اما حیف!حیف که فعلا نمی‌توانست…
_عشقم!فقط یه کم دیگه مونده؛باور کن میام همه چیز رو برات میگم…
مانند همیشه اشک جلوی چشمان اش را گرفت…
نزدیک به دو سال بود که درگیر این ماجرا بودند؛ماجرایی که خودش از آن درست و حسابی خبر نداشت‌…چند سال از نامزدی شان میگذشت؟!تا کی قرار بود ادامه پیدا کند؟!چند سال دیگر باید صبر میکرد برای اینکه با آرامش کنار عشق اش زندگی کند؟؟؟
با بغض گفت
_تا کی باید با ترس از دست دادن ات زندگی کنم سینا؟؟!من دیگه خسته شدم!به خدا دیگه نمی‌کشم…هر روز باید تو فکر این باشم که شب سالم برمیگردی خونه یا نه…
سینا نگاه اش را دزدید…
شرمنده بود؛شرمنده ی گلناز که همچین شرایطی را تحمل می کند؛ هر چه هم که می‌گفت،حق داشت…
ولی این کار ناتمام باید به اتمام میرسید…این همه صبوری کردند؛چند ماه دیگر هم روش.
جلو تر رفت و گلناز را در آغوش کشید
_قربون شکل ات برم؛قول میدم این روزها تموم میشه…به زودی تموم میشه…
بوسه ای به دست اش زد و گفت
_اون موقع نمی‌ذارم دیگه آب تو دل ات تکون بخوره؛میریم سر خونه زندگی خودمون…آرتا و آراز رو از این داستان ها در میاریم و کار اصلی رو انجام میدیم…بعد اش دیگه ردی از این اتفاق ها تو زندگیمون نمیمونه؛قول میدم!
گلناز از آغوش اش بیرون آمد و اشک هایش را پاک کرد…
پلاستیک را به طرف سینا گرفت…
_قول ات یادت نره ها!ابن بازی رو تموم اش کنید…زودتر.
سینا لبخندی زد و زیر لب چشمی گفت…
بعد از خداحافظی از گالری بیرون زد و سمت محل قرار رفت…
در گوشه ای از جاده ی آسفالت نشده و خاکی نگه داشت و کنار زد…
اینجا،حتی پرنده هم پر نمیزد و بهترین مکان برای قرارهای مخفیانه بود…
از ماشین پیاده شد و چهره ی سرگرد جلوی چشمان اش نقش بست.‌..
_سلام پسرم!آوردی اش؟
سینا سری تکان داد و دسته ی مو را به سرگرد محمدی داد…
مردی کنار سرگرد ایستاده بود…
مردی که قبلا هم او را دیده بود؛سرگرد می‌گفت پدر تیدا حامی و شوهر خاله ی آریانا آژند است…
ماجرای قتل خانواده ی آریانا و دزدیدن تیدا را می‌دانست و آن را برایش تعریف کرده بودند…
می‌دانست که مرد روبرویش چقدر آشفته بود…از روزی که خبر زنده بودن آنها را شنیده بود حال اش غیرقابل توصیف شده بود…
حالا هم با دستور سرگرد،تکه ای از موی تیدا را برای آزمایش ژنتیک آورده بود؛تا ثابت شود که او فرزند این خانواده است.
خودش به راحتی نمی‌توانست آن مو را به دست آورد و برای همین مجبور شد از گلناز خواهش کند که آن را برایش بیاورد.
کامران دستی به صورت اش کشید و آشفته گفت
_جناب سرگرد…..الان این…..این یعنی چی…..
سرگرد سری تکان داد
_آقای حامی!من کاملا در جریان شرایط شما و خانواده تون هستم؛میدونم هنوز خودتون هم نتونستید با این خبر کنار بیاید و باور ندارید…
اشاره ای به دست اش کرد
_این رو می‌فرستیم برای آزمایش؛همه چیز معلوم میشه؛فقط یه کم دیگه صبر کنید…
سرگرد با آرامش رو به سینا گفت
_این قضیه اصلا درز پیدا نکنه!به آرتا و آراز فعلا از این قضیه چیزی نمیگیم…اینجوری بهتره!
ادامه داد
_تا چند روز آینده هم قراری میذاریم؛باید یه سری چیزها رو براشون بگم.
×××××××
بعد از گذشت دو روز،سرگرد دوباره تماسی با کامران داشت و او را به اداره صدا زد…
امروز،باید چیزهای مهمی را می‌گفت و در مقابل اش چیزهای مهمی را می شنید…
هر چیز کوچکی که از گذشته به جای مانده را باید میفهمید؛قطعا این اتفاقات همه ی آنها را چند قدم به صمدی نزدیکتر میکرد…
در باز شد و کامران با حالی زار داخل آمد..‌.
رو به روی میز محمدی نشست و به او زل زد‌…
توانایی صحبت کردن را نداشت…نمی‌توانست سوالی که در ذهن اش چرخ می‌خورد را بر زبان آورد…
سرگرد متوجه وضعیت اش شد و از کشو یک پوشه و چند کاغذ بیرون کشید…
_آقای حامی!جواب آزمایش ژنتیک اومده…….
گلویی تازه کرد و پس از کمی مکث گفت
_اشتباهی در کار نبوده؛تیدا حامی دختر شما هست!
انگار جهان لحظه ای متوقف می شود…کلمات را می‌شنود اما قدرت درک آنها را ندارد؛چطور ممکن بود؟!نوزادی که سالها پیش جنازه اش را در آغوش خودش و همسرش گذاشتند…چطور زنده بود؟!بعد از این همه سال…چطور بدون خانواده اش بزرگ شده بود……
سرش در حال منفجر شدن بود…
سرگرد_آقای حامی حالتون خوبه؟؟؟
به خودش آمد و دست اش را روی چشمان اش فشار داد…
قطرات اشک روی دست اش نشستند…
باورش نمیشد؛دختر او……..
در یک لحظه از جا پرید
با لکنت و صدایی نگران گفت
_د….دخترم………دخترم این همه سال کجا بوده؟؟؟الان کجاستتت؟؟؟
_خیلی پیچیده هست آقا!براتون تعریف میکنم.
_من بچه ام رو میخوام!برش میگردونم…….میخوام ببینم اش…..همین الان میخوام….الان کجاست؟!
هیستریک وار جملاتی را سر هم میکرد و می‌گفت
حس میکرد حتی اگر با چشمان اش هم او را میدید نمی‌توانست این اتفاق را باور کند…
سرگرد با لحنی که سعی در آرام کردن داشت گفت
_برش میگردونیم آقا!هم اون رو بر میگردونیم هم آریانا رو؛باید به ما کمی زمان بدید.
صدایش را بالا برد
_چه زمانی باید بدممم؟؟زمان از این طولانی تر؟!خودم از زیر سنگ هم که شده پیدا میکنم؛خودم اون ها رو پیدا میکنم….
سرگرد_خواهش میکنم اجازه بدید…شرایط الان مناسب نیست خواهش میکنم با عجله تصمیم اشتباهی نگیرید؛بسپرید به ما…اگر اون ها رو سالم میخواید با ما همکاری کنید و هر چی که در گذشته اتفاق افتاده رو با تمام جزئیات تعریف کنید؛در غیر این صورت ممکنه خدایی نکرده بلایی به سرشون بیاد…الان جاشون امنه!کمی صبر کنید…
ادامه داد
_شما فعلا خانواده تون رو برای این خبر آماده کنید؛قطعا سنگین خواهد بود…من قول میدم تیدا و آریانا رو به شما برمیگردونم…
چگونه باید دوام می‌آورد و دندون روی جگر میگذاشت؟!این همه مدت گذشته بود و تازه فهمیده بود نوزاد مرده اش زنده است…تازه فهمیده بود که آریانا در آن تصادف نمرده….
جواب سال‌های افسردگی آسو چه بود؟!آسویی که این همه سال در حسرت دیدن چشمان دخترش مثل یک مرده زندگی می‌کرد و پس از آن هم خواهر و خانواده اش را از دست داد…جواب چیمه خانم چه بود؟!زنی که داغ فرزند و عروس و نوه اش را دید و پس از آن هم نوه ی دیگرش که فکر می‌کرد مرده به دنیا آمده…
حالا باید می رفت و سعی می‌کرد که به آنها بگوید؛اما حتی فکر اش هم دیوانه وار و غیر ممکن به نظر می رسید…
خودش هم هنوز در شوک بود؛حس اش قابل بیان نبود…دخترش زنده بود؛دختری که هیچوقت نتوانست برایش پدری کند…نتوانست او را به مدرسه ببرد…نتوانست برای گریه هایش تکیه گاهی امن باشد…
آریانا!دختری که فکر می‌کردند در حادثه ی تصادف همراه پدر و مادرش سوخت و خاکستر شد…اما حالا زنده بود!نتوانست مانند یک عمو زیر پر و بال او را هم بگیرد…
از همه ی روزهایی که می‌توانستند در آرامش و خوبی سپری شوند؛تنها یک حسرت باقی مانده بود…حسرتی به بزرگی یک اقیانوس…یک اقیانوس که شروع و پایان اش معلوم نبود.
×××××××××
بچه ها این هم پارت جدید🥲
حمایت یادتون نره مهربون ها نظراتتون هم کامنت کنید که بتونیم پر انرژی براتون پارت آماده کنیم و چیزی که در شان مخاطب باشه رو ارائه بدیم🙃💜

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
108 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

اولینن😁😎

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ای بابا تا فرستادم دیدم تو ام فرستادی 🤦🏻‍♀️🤣

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بوس بهت نوشمک😘😁😁

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ستی
دوباره کی میایی برای تایید 😂
زماان بگو حتمااا
ی ساعتی که منتظر باشم

saeid ..
7 ماه قبل

تااایید شد
کامنت اول

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اگر ستی تایید کنه چشم میخونم😍

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

مگه پارت دادی بازم؟
نشستم به سایت نگاه میکنم..(….)
ستی تو از کدام راه میروی..جوانی ام‌ در راه تو پیر شد😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

دلنوشته فرستاده😉

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

او راست میگی حواسم نبود
فک کنم فقط ماییم که منتظریم ستی بیاد 🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

ستی کجایییی🥲🤣

saeid ..
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

ستیییییی🤣😡😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

منم دلنوشته فرستاده بودم
ولی کو ستی🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ها
ولی ستی معلوم نیست کجاست🤭

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

😂🤦🏻‍♀️
آهان منتظریم

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

میبینم که در نبودم شاعر شدین😂

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

عزیزم دیگه شعر دیگران رو کپی نکن😂🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

وایییی واقعا😍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

آها😍

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نوشمک یه چیز بگم بخندیم🤣
من مامان بزرگم میخواست خونه اجاره کنه بعد یه خونه ای مال دوست عموم بود رفتن اون و ببینن . بعد متوجه شدیم که دوست عموم میشه شوهر خواهر مهراد جم🤦‍♀️🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بله دلم میخواست خودم و بکشم
بعد به دوستام که گفتم اونا خر ذوق شدن🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دقیقا مهراد جم خیلی رو مخمه🤦‍♀️🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

خب دیگه کمتر دروغ بگین هوف🤧

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

ولی من یه بار در مورد فیلم خاتون استوری گذاشته بودم اشکان خطیبی هم دید هم لایک کرد یه بار هم راغب😃

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

مصطفی راغب خوانندست🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

🤣
ستی!!!! کجایی🥲

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

وا راغب خواننده معروفیه که صداش هم قشنگه تو که باید بهتر بشناسیش😊

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

آهنگ هاش خیلی قشنگن

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

آخه واقعا هنرمنده آهنگاشم قشنگن

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نیوش از منبر بیا پایین من خودم همیشه خیلی ریزبینم صدای قشنگ ملاک نیست برام متن ترانه و آهنگسازی تو اولویته

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

ولی من از آهنگای گرشا رضایی خیلی خوشم میاد چون صدای واقعی خودشه و دستگاه نیست
طلیسچی هم بد نیست ولی صدای واقعی خودش نیست🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

ولی سلیقه‌ات رو دوست دارم مثل خودمی

من دیگه برم راستی بوی‌گندم تو تلگرام نزدیک به هزار ویو خورده بعد اینجا پونصد تا چرا؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

من حس خاصی به راغب ندارم
ولی خب صداش خیلی زنونه ست با احترام به طرافدار هاش😊

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

من طرفدارش نیستم فقط چند تا آهنگش رو گوش دادم ولی خب هنرمنده

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

شانس و برم🤭🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

آره اشکان جونم خیلی مهربونه 🤗

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

اصلا منم ی چیزی بگم 😂🤣
قرار بود نگما ولی خب
حقیقا شادمهر فامیل ما میشه..البته از وقتی که از ایران رفته سالی ی بار شاید بتونیم ببینم
وای همیشه در تماس هستش با خانواده ام
آهان یادم رفت بگم…راغب هم دوست خانوادگی ماست..تمام کنسرت هایش حضورم داشتم😌🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

من عمم عاشقققق شادمهره
مامانم عاشق مهستی
بابام عاشق ابی
خالم مهستی و شادمهر🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

من بابام عاشق معین و هایده
مامانم حمیرا و آرون افشار و محسن ابراهیم زاده داداشمم شادمهر و حجت اشرف‌زاده خودمم ابی شادمهر گوگوش سیاوش و تهی و بابک جهانبخش….

،،،
،،،
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

عزیزم چی میزنی صدبارنگفتم ازموتوری جنس نگیر😂😂😂

saeid ..
پاسخ به  ،،،
7 ماه قبل

فک کنم دسته جمعی ی چیزی زدیم 🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دقیقا از سررررر🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

از اثرات نبود ستی هست🤣

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

قدر ستی رو بدونید خوبه مثل آقاقادر باشه به زور یازده شب تایید میکرد

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

عشقم ستی🤣❤️‍🔥

saeid ..
پاسخ به  لیلا ✍️
7 ماه قبل

🤣🤣🤣

saeid ..
7 ماه قبل

الان دیگه باید بهشون خبر بده
به هرحال باید خوشحال بشن از وجودش
زیبا بود

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اره به اونا
باورش سخته ولی خوشحال میشن

لیلا ✍️
7 ماه قبل

خسته‌نباشی نیوشا‌جان
پرقدرت به کارت ادامه بده😍👌🏻

،،،
،،،
7 ماه قبل

ممنون نیوش جون فک کنم آرازوارتامامورمخفی چیزی باشنوازهمه چی خبردارن که آریاناوتیداواس چی اومدن سراغشون

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دیوونه مسخرم میکنی😡😡😡😂😂

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

درست حدس زدم یانه🤓🤓

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نکنه توهم میخوای انچه خواهیددیدبزاری🤣🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

الهی 🤣🤣

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

الهی هیچی🤣
از بابای تیدام خوشم نمیاد🤣🤣

Fateme
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
7 ماه قبل

منم حس خوبی ندارم بهش🥲😂

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  Fateme
7 ماه قبل

قربونت برم فاطی جونم😍🤣

نرگس
نرگس
7 ماه قبل

عالییی بود نیوشا جان
خسته نباشید

Fateme
7 ماه قبل

عالی بود نیوش چان❤️

Fateme
پاسخ به  Fateme
7 ماه قبل

ج

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالییی بود نیوشی🧡😘😘😍🤪
مرسی که پارت دادی🥺🧡

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دادم ستی بانو تایید نکرده فعلا🥺🤣

Ghazale hamdi
Ghazale
7 ماه قبل

#حمایت از نیوشییییی🤍🥰

Mahdis Hasani
7 ماه قبل

تشکرررررر

H .
H .
7 ماه قبل

قلمت خیلی قشنگ و متفاوت بود که موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
108
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x