رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت شصت وهفتم

2.3
(424)

: ابرو های ماهرخ بالا پریدند و سارا مشتاق کمی به جلو خم شد.
_وای آره ماهی فکر خوبیه….بالاخره این مغز کوروش یه جا درست کار کرد!
نظرت چیه ها؟
_نه دستت درد نکنه من اجرا نمیکنم!
_عه، چرا؟
کوروش با حرف قبلی سارا ابرو در هم کشید و بالای سرش ایستاد.
_سارا چی گفتی؟
با لبخند نگاهش کرد.
_چی رو چی گفتم؟
سر سارا را گرفت و چند میلی متر مانده به بشقاب کیکش نگهش داشت و که جیغ کشید.
_کوروش…..داری چه غلطی میکنی؟
_که من مغزم فقط یه جا درست کار کرد هوم؟
_آخ باشه باشه غلط کردم نکن آرایشم خراب میشه
مگه من رسولی ام!
ماهرخ از جا پرید و هول لب زد:
_کوروش….کوروش سهیل پشت سرته!
همین حرفش کافی بود تا مانند برق گرفته ها کنار برود و پا به فرار بگذارد….سارا قهقهه زد و ماهرخ خندید.
_وای قیافشو….زهر ترکش کردی که!
_واقعا در این حد از سهیل می‌ترسه؟
نگاهش کرد.
_فکر کنم آره، ولی نه نمیترسه بیشتر حساب میبره…..شایدم نه
چهره متفکری به خود گرفت و بعد از چند ثانیه دستش را در هوا تکان داد.
_چم نمیدونم بیخیالش
خب نگفتی؟
سوالی سر به سمتش چرخاند.
_چیو؟
_اینکه ساز میزنی یا نه
_ویولنم رو نیوردم که
با سر به سکو اشاره کرد.
_دست اون پسره چیه کنار دیجی؟
_ویولن
چرخی به گردنش داد و بی‌حوصله نگاهش کرد.
_ویولن و زهر مار
خب از اون میگیری دیگه
ابرو هایش بالا پریدند و “آهان” کشداری را زمزمه کرد.
_خب پس حله
ویولن زدن بری خودش نیز خوب بود…..معمولا وقت هایی که ناراحت یا عصبی بود ساز میزد.
شاید اینگونه می‌توانست حواسش را از کار سهیل پرت کند.
سارا برخاست.
_اگه حله پس بریم به کمند بگیم
_باشه بریم
ماهرخ بلند شد و همزمان قدم برداشتند.
سهیل نیز با نگاهش دنبالشان کرد….زمزمه کرد:
_یلدا
_بله؟
_من میرم و برمیگردم، حواست به خودت باشه با کسی هم حرف نزن
اگه یکی پاپیچت شد و احتمالا اسمتو پرسید نگو یلدایی
سر چرخاند و نگاهش را به او دوخت.
_خودتو به عنوان معشوق من معرفی کن
یه اسمی هم جز اسم خودت بهشون بگو
_کجا میخوای بری؟
_سریع برمیگردم نگران نباش
صدای گوش خراش بلند گو ها که در گوشش پیچید چهره اش در هم رفت و به سکو نگاه کرد.
ماهرخ با و ویولنی که در دست داشت آن بالا ایستاده بود و کمند و سارا روی صندلی های پشت سرش نشسته بودند.
معذرت خواهی کرد و لب زد:
_سلام، من ماهرخ پناهی هستم
میخوام برای شما ساز بزنم، امیدوارم دوست داشته باشید!
صدای پسر جوانی بلند شد:
_معلومه دوست داریم خانم خوشگله ما حتی خودتم دوست داریم!
جمعیت خندیدند ولی او اخم کرد.
برای چه باید ساز میزد؟
احتمالش بود که بعد از آن پسر ها دست از سرش بر ندارند….مانند هومن!
گفت هومن و نگاهش کشیده شد به سمت میز کاشانی ها
هلیا، هومن و جمشید به دورش نشسته بودند.
هومن نگاه از ماهرخ، آن دخترک چشم رنگی نمی‌گرفت.
چند لحظه سکوت بر قرار شد و بعد صدای گوش نواز کشیدن شدن کمان آرشه بر روی سیم های ویولن بلند شد.
آهنگی کلاسیک می‌نواخت دخترک چشم رنگی!
سر چرخاند خیره ماهرخ شد.
برای بار دوم بود که نواختنش را گوش می‌کرد، نه؟
باز چشم بسته بود و می‌نواخت.
زبانی روی لب هایش کشید و از جا بلند شد…..نگاه مضطرب یلدا را حس کرد و آرام راه خروجی را در پیش گرفت.
اما همان لحظه ماهرخ چشم باز کرد و نگاهش روی قامت او نشست.
آهنگ را می‌نواخت ولی حواسش پی سهیل بود.
روی سکو امد و ویولن نواخت تا توجه اش را جلب کند اما او…..
بغض کرد و باز پلک بست…..سعی کرد دیگر به سهیل فکر نکند.
اما مگر می‌توانست؟

از تالار بیرون آمد و با صدای بلند میثم را صدا کرد.
چند دقیقه بعد میثم با ظاهری شیک و مرتب جلو اش ایستاد.
_بله آقا؟
سهیل کتش را کنار زد زد و دست در جیب شلوار مشکی اش فرو برد.
_میخوام حواست به چهار نفر باشه!
منتظر نگاهش کرد و او ادامه داد:
_اولین نفر سارا، یکی رو بفرست بدون جلب توجه مراقبش باشه
دومی یلدا، همون دختری که برادرش اومده بود عمارت، اجازه نده کسی بهش نزدیک بشه
سومی همون دختری که لباس قرمز پوشیده….ماهرخ پناهی،
نزار هومن بره سمتش!
و چهارمی!
چهارمی از همه مهم تره….میخوام خودت بالای سرش باشی!
میثم سری تکان داد و سهیل اسم را در گوشش گفت.
_چشم سهیل خان خیالتون راحت
_ببین میثم
_جانم؟
دست چپش را بیرون آورد و عدد پنچ را با آن نشان داد.
_میخوام پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه بعد از اینکه من برگشتم تالار بچه ها بیان داخل خب؟
سری تکان داد و اطاعت کرد.
_بله اقا
چشم هایش را کوتاه باز و بسته کرد و از کنارش گذشت….وقت برنامه بعدی اش بود….حالا قرار بود شاهرخ را داغدار کند!
“میشم کابوس شب های همتون!…..امروز کابوس یوسفم ولی فردا معلوم نیست!”
حرفی که آن روز زده بود در سرش اکو شد و لبخند یک طرفه ای زد….حال امروز کابوس شاهرخ بود!

کمان آرشه را پایین آورد و لبخند زد….لبخندش همزمان شد با صدای و دست و جیغ و هورا….کسی برایش سوت زد.
_آفرین دمت گرم!
دیگری لب زد:
_خیلی عالی بودباریکلا دختر
لبخندش عریض تر شد….همیشه آرزو داشت جلوی بقیه اجرا کند و آنها اینگونه ازش تعریف کنند…..به آرزو اش تقریبا رسیده بود چون جمعیت بسیاری اجرا اش را نگاه کردند ولی ته دلش راضی نبود….چون آن کسی که دوست داشت در جمع حضور نداشت تا از او تعریف کند!
تعریف پیشکش….به اخم و تخم هایش هم راضی بود….فقط کاش بود!
لب هایش را به میکروفون نزدیک کرد.
_خیلی ازتون ممنونم
_عالی بود خانم زیبا!
شوکه از صدای آشنایی که پایین سکو را نگاه و لبخندش محو شد….هومن را دید که کت و شلوار کرم رنگی را به تن کرده و موهایش را خامه ای درست کرده است….آن لبخند رو مخ و همیشگی اش را هم بر لب داشت!
از میکروفون فاصله گرفت و لب زد:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
خنديد.
_داداش سهیل‌مون رو میشناسم دیگه، پس بعید نیست جز دعوتی های شاهرخ باشم!
ناراحت شدی که هستم؟
پوزخند زد.
_حالا هرچی، برام مهم نیست
_مطمئنی مهم نیست؟
ماهرخ چرخی به چشم هایش داد و بحث را پیچاند.
_مگه سهیل بهت هشدار نداد که دیگه دور و بر من نپلکی ها؟
هومن شانه بالا انداخت
_داد ولی کو گوش شنوا؟
کی حوصله داره به حرف های اون یارو گوش بده؟ پسره‌ی احمق
اخم کرد.
_لطفا القاب خودتو به سهیل نسبت نده!
ابرو های هومن بالا پریدند…..دخترک حاضر جواب بود و مثل اینکه هنوز هم هیچ رقمه راضی نبود که کوتاه بیاید!
_پشیمون نیستی؟
_از چی؟
_از اینکه در خواست منو قبول نکردی؟
ماهرخ بهت زده نگاهش کرد.
_وا مگه روانی ام واسه‌ی درخواست مضخرف تو پشیمون باشم ها؟
تازه هر دفعه خودمو لعنت میکنم که باهات قرار گذاشتم برای حرف زدن و حل مشکل
بعد تو راست راست توی چشم هام زل میزنی میگی پشیمون نیستی از اینکه در خواست منو قبول نکردی؟
خدایی؟ یه چیزی خورده توی سرت؟ دیوونه ای ها!
برو خدا روزیتو یه جا دیگه بده!
این را گفت و عقب گرد کرد…اما هومن از پشت سرش داد زد:
_یه روزی مال من میشی اینو مطمئن باش!
پوزخند زد و زمزمه کرد:
_به همین خیال باش!
یکدفعه سارا خودش را در بغلش پرت کرد.
_آفرین عشقم عالی بود، خیلی قشنگ زدی
_مرسی
_فقط میگم ماهی
_جونم؟
_اون پسره هومن کاشانی نیست؟
بدون اینکه نگاه به پشت سرش بیندازد خودش را به کوچه علی چپ زد.
_کدوم؟
_همونی که داشتی باهاش حرف میزدی
چهره ای سوالی به خود گرفت.
_نمیدونم، منکه نمیشناسمش….از دعوتی های شماست
در دل لب زد:
“آره جون خودم نمیشناسمش!”
کمند هم امد و برای نواختنش تشکر کرد و سمت میکروفون رفت.
او نیز همراه با سارا باز به سمت میزشان باز گشتند و کوروش را درحالی که با تلفنش بازی می‌کند و کاوه هم در گوشی او سرک می‌کشد دیدند.
کنار کوروش جای گرفت و سارا در کنار کاوه
_اَه خاک تو سرت کوروش از اون طرف برو…نه نه نرو از اون ور
عه پسر گوش بده دیگه!
همین حرف های پی در پیش و دخالتش در بازی باعث شد کوروش برزخی نگاهش کند.
_سارا اینو از جونم بگیر تا نزدم لهش نکردم
یه پنج دقیقه نمیتونه خفه بشه بزاره ببینم دارم چه گلی به سرم میزنم!
خندید و بازوی ها کاوه را کشید.
_بیا این طرف ولش کن….چیکارش داری داره بازیشو میکنه
کاوه عصبی به سمتش برگشت.
_د بابا داره گند میزنه به بازی! میخوام کمکش کنم نمیزاره
یک آن کوروش با خوشحالی از روی صندلی بالا پرید.
_هوو….بردم…ای ولا دمم گرم!
با دستش محکم پس کله کاوه کوبید.
_اها حال کردی، زدم همشونو ترکوندم!
بدبخت فقط سی ثانیه دست از سرم برداشتی که بردم….قبلش داشتم به خاطر حرف های مفت تو وقتمو هدر میدادم!
جون سارا مرحله بعدی رو ولم کن بزار بازی کنم
ماهرخ قهقهه زد.
_کاوه تو خیلی ته تغاری مظلومی هستی!
شاکی سر به سمت برادرش چرخاند.
_هوی وحشی میزنی چرا؟
ابرو های کوروش از تعجب بالا پریدند….به خودش اشاره کرد.
_من؟
ناباور خندید.
_من؟ من وحشی ام؟
اینبار اخم کرد.
_وحشی برادر زنته ابله
به ثانیه نکشید که چاقویی درست رو به روی صورتش قرار گرفت!
وحشت زده دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
_یا خدا…..سارا غلط کردم
ماهرخ خندید.
_حالا اگه جرات داری یه بار دیگه حرفتو تکرار کن!
سارا با چهره ای جدی لب زد:
_دست روی شوهرم بلند میکنی به برادرمم میگی وحشی؟
دیگه چی؟
بردار شوهر خل!
کاوه خندید.
_اینو خوب اومد
تا کوروش خواست دهان باز کند و چیزی بگوید صدای کمند در گوششان پیچید…..با آن لهجه ای که به خاطر ۱۲ سال خارج از ایران زندگی کردن نمی‌توانست فارسی را درست تلفظ کند لب زد‌:
_سلام
ماهرخ نگاه چرخاند….چرخاند و عشق سابق سهیل را دید….به جای حرف هایش به ظاهرش که تا آن موقع دقیق نگاه نکرده بود خیره شد.
موهایش را با اتوی مو صاف کرده و چتری هایش از همیشه مرتب تر بودند.
لباس یقه قایقی بادمجانی را به تن کرده بود و از بالای زانو اش تا پایین چاکی خورده بود و چین های روی لباسش جلوه خاصی به آن میداد.
لحظه ای در فکر فرو رفت…این دختر حداقل زمانی در قلب سهیل جا داشت…..ولی چرا باید به اجبار پدر‌ تن میداد؟
اصلا
کمند هم عاشق بود؟ یا تا فقط ادعای عاشقی اش میشد؟!
زمانی به خودش امد که نیمی از حرف هایش را زده بود.
_از اینکه تشریف آوردید دوباره تشکر میکنم
من همون طورکه میدونید زمان زیادی رو خارج از…….
هنوز حرفش را به اتمام نرسانده بود که در های تالا چنان محکم باز شدند که همه وحشت زده سر چرخاندند.
سهیل در چهارچوب در قرار گرفت و اینبار…..اینبار به هیچ وجه خونسرد نبود!
چهره اش خشم و نفرت را فریاد می‌زد و این بود که باعث ترس و بهت مهمان ها میشد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا : 424

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x