رمان آیدا

رمان آیدا پارت 21

4.3
(97)

در طول راه لام تا کام حرف نزد و تنها در سکوت با سرعت فضایی به طرف خانه راند

ماشین را نصفه و نیمه پارک کرده و نکرده وارد خانه شد و عصبی به سمت اتاق راه افتاد

اما قبل از ورود به اتاق صدای آیدا را پشت سرش شنید:

-حالا که باهام کاری نداری بفرست برم ایران

با عصبانیت به سمتش برگشت و با تمام توانش فریاد کشید
فریادی که از او بعید بود!

-دهنتو ببند و از جلوی چشمم دور شد

چقدر جلوی خودش را گرفت تا گمشو را به زبان نیاورد
اما چرا؟!

بد دهنی جلوی یک دختر را بد میدانست یا دلیلی دیگری برای خودش داشت؟

منتظر حرفی از سویش نشد و وارد اتاق شد
صدای کوبیدن در،در گوش هایش اکو میشد

نگاهش را از اتاق سام گرفت و راه آمده را دوباره به سمت حیاط برگشت

توجهی به نگاه متعجب پرهام هم نکرد
کنار درختی که برگ های زردش زمین را زیبا کرده بود نشست و سرش را روی زانویش گذاشت

بغضش همان جا زیر درخت برگ ریزان شکست
در بی صدا ترین حالت ممکن اشک ریخت و لحظه ای سرش را بالا نگرفت

شاید میترسید صدای گریه اش به گوش سام برسد
شاید از فریاد هایش میترسید!

گناهی کرده بود که باید اسیر سام میشد؟
چرا بیخیالش نمیشد
شاید فکر میکرد آیدا از همه چیز با خبر است!

گریه هایش تبدیل به هق هق شد و در نهایت آرام شد و از جایش بلند شد

از لباس هایش کثافت میبارید و حالش را به هم میزد

لباسش را تکاند اما قبل از راه افتادن دوباره نگاهش به سام خورد که کنار پنجره ی اتاقش خیره اش بود

شاید ته لبخندی هم در صورتش دیده میشد!

اخم کرد و راه افتاد
از ترس دیدار دوباره ی سام سری وارد اتاقش شد و در را پشت سرش قفل کرد

روی تخت دراز کشید و چشم هایش را بست
کاش می‌توانست دوش بگیرد!

……..

صدای تقه ای که به در میخورد باعث شد چشم هایش را باز کند
هوا تاریک بود و نشان میداد زمان زیادی خواب بوده است!

چراغ را روشن کرد و از جایش بلند شد

اما قبل از باز کردن در صدای سام را شنید:

-باز کن آیدا شامتو آوردم

با اخم ریزی عقب گرد و در سکوت روی تخت نشست
نیازی نبود در را برای سام باز کند

-ناهار هم نخوردی باز کن

چرا مثل صبح داد و فریاد نمی‌کرد؟!
چرا به یکباره مهربان شده بود

شاید میدانست که اشتباه کرده است

-باشه پس گذاشتم پشت در بیا ببر خودت

صدای قدم هایش که دور میشد را شنید
اما چرا دوست داشت بیشتر اصرار کند یا حتی تا خود صبح پشت در بماند؟!

چند دقیقه ای از رفتنش گذشته بود که آرام از جایش بلند شد و قفل در را باز کرد

جدی جدی رفته بود
سینی را برداشت و دوباره در را قفل کرد
به هر حال در آن خانه اعتمادی به هیچ کدامشان نبود

کنار پنجره روی صندلی تک نفره نشست و سینی را روی پاهایش گذاشت

کسی نبود آشپزی کند پس از بیرون خریده بود

قبل از خوردن غذایش برگه ای که کنار بشقاب بود توجه اش را جلب کرد

قاشق را گذاشت و برگه را برداشت

“فردا صبح حاضر باش باید بریم بیرون کار داریم یکم”

همین؟
دوباره دستور هایش را شروع کرده بود
اما بیشتر از همه کنجکاو بود دوباره چه نقشه اش در سرش دارد

شاید باید میرفت تا همه چیز را بداند

بیخیال مشغول خوردن بود اما همزمان عجیب دلش گرفته بود
دلش تنگ بود برای خانواده اش
کاش هرچه سری تر برگردد

نصف و نیمه خورد و دوباره روی تخت دراز کشید

گرچه زیاد خوابیده بود اما افسردگی و دلتنگی هایش باعث شد دوباره به خواب عمیقی فرو برود

….
با اولین تابش نور خورشید به اتاق از خواب بیدار شد

دستی به چشم هایش کشید و به سمت دستشویی راه افتاد

دست و رویش را شست و خارج شد
ساعت دیواری نشان میداد زیادی زود از خواب بیدار شده است

اهمیتی نداشت.
روسری اش را سر کرد و از اتاق خارج شد
سالن نیمه تاریک بود و سکوت!

به سمت حیاط راه افتاد تا حداقل کمی هوا وارد ریه هایش شود

اما در خانه قفل بود و این اجازه را از او می‌گرفت!

اخمی کرد و روی کاناپه های سبز رنگ سالن نشست
نه تلویزیونی بود نه گوشی چیزی.

از شانس خوبش یک ساعت بعد سام با لباس های راحتی از پله ها پایین آمد

از چشم هایش مشخص بود که چقدر متعجب است که آیدا را خارج از اتاق میبیند

بلوز سفید و شلوار طوسی چقدر به تنش می امد!
چرا به تیپ و لباس سام توجه میکرد؟!

اخمی کرد و تنها گفت:

-کجا قراره بریم؟

با لبخند کوچکی نزدیکش شد و در یک قدمی اش ایستاد

-پس بگو خانم چرا زود بیدار شده،فضولیش گل کرده

با دیدن قیافه ی جدی آیدا خندید و آهسته گفت:

-یکم صبر کنی خودت متوجه میشی

بدون حرف اضافه ای به سمت آشپزخانه راه افتاد

(کامنت فراموش نشههه✨)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
30 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
6 ماه قبل

این سامم یه چیزیش میشه‌ها..!! گاهی مهربونه، گاهی هم زهرمار🤦‍♀️

حس خوبی نسبت بهش ندارم معلوم نیست باز از جون آیدا چی میخواد😑

مرسی از بابت پارت خواهری زیبا بود😍

𝓗𝓪 💫
6 ماه قبل

این سام مشکل داره 😐
یکبار خوبه یکبار بد . نویسنده جان این و یه مشاوره ببر هی آیدا بیچاره رو اذیت می کنه😂💔
عالی بود

𝓗𝓪 💫
پاسخ به  saeid ..
6 ماه قبل

خواهش عزیزم 🩷

نازنین
6 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود ولی هنوزم ازآیدا خوشم نمیاد

آلباتروس
6 ماه قبل

خدا این سامو شفا بده از دست خودش خشمگینه سر آیدای بیچاره خالی میکنه چرا؟😂
و اینکه جناب خیلی پررو تشریف دارن انگار نه انگار عربده‌ای از گلوی مبارکش فرار کرده.

پرهام توی داستان نقش نعلبکی رو داره… بود و نبودش فرقی به حال ادم نداره😂😂

خدا قوت بابت پارتی که دادی.

sety ღ
6 ماه قبل

عالی بود سعید💋😍
منتظرم تا زود تر ببینم سام میخوار کجا ببرتش🤣🤦‍♀️

لیلا ✍️
پاسخ به  sety ღ
6 ماه قبل

آیدای بیچاره رو هی عین کش تنبون اینور اونور میکشه😂🤣

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

واااایی دیدی خوابم برددد نتونستم یه کامنت حمایتی اینجا بذارممم😭😂🤣

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

خسته نباشی مهی جانممم😍❤
حماااااایتتت😘

camellia
camellia
6 ماه قبل

مرسی سعید ژونم.دلم برای آیدا می سوزه.بی گناهه ولی داره تاوان گناه نکرده رو پس میده.

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
6 ماه قبل

حمایت❤️‍🔥

خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

سام خیلی آدم مرموزیه چی میخواد از جون آیدا
ممنون نویسنده جان

مائده بالانی
6 ماه قبل

فکر میکنم آیدا یک کوچولو دلش رفته.
منتظرم ادامه اش رو زودتر بخونم.
خسته نباشی❤️❤️❤️

تارا فرهادی
6 ماه قبل

سامم موجیه ها یه بار خوبه یه بار بد تکلیفش با خودش مشخص نیست 🤔
خسته نباشی سعیدی ❤️😘

Ghazale hamdi
6 ماه قبل

واقعا سام تکلیفش با خودش معلوم نیست🤦‍♀️
نمیتونم حسم رو بهش توصیف کنم☹️
هم ازش بدم میاد هم حس خوبی بهش دارم🤕🥺
معلوم نیست دوباره میخواد چه بلایی سر آیدا بیاره😕
عالی بود سعیدییی🥰🤍✨️

دکمه بازگشت به بالا
30
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x