رمان سقوط

رمان سقوط پارت سی و یک

4.2
(67)

 

روزهای بیکاری واقعاً کسل کننده و ملالت‌ آور بود، انگار زندگی از تکاپو می‌ایستاد؛ تصمیم گرفت دستی به سر و گوش خونه بکشه از هال شروع کرد. با این مشغله‌ها و بحران فکریش اصلاً وقت نکرده بود به سر و وضع خونه برسه؛ حدوداً دو ساعتی مشغول کار بود فقط اتاق کار حسام مونده بود…

در حال گردگیری بود که چشمش به کمد افتاد، جرقه‌ای تو ذهنش زده شد. شاید با کمی ماجراجویی می‌تونست چیزی از گذشته دستگیرش بشه…

از اون روز به بعد نگار دیگه پیداش نشد و اون حس می‌کرد حسام حقیقت بزرگتری رو ازش مخفی کرده حقیقتی که می‌ترسید با برملا شدنش زندگیشو از دست بده! حس فضولیش گل کرده بود، تا اومدن حسام دو ساعتی وقت داشت

 

درب کمد رو با کلید باز کرد، تموم کشوها رو زیر و رو کرد چیزی جز پرونده‌ و اسناد تجاری دستگیرش نشد…! همه رو دوباره سرجاش گذاشت تا حسام بویی نبره، ناامید کف اتاق نشست و دستی به کمر پردردش کشید این روزها دائم زیر دل و کمرش درد می‌گرفت حسام می‌گفت به خاطر کارته و زیاد سرپا میمونی؛ باید حتما مسکنی می‌خورد بلند شد بره که چشمش به پاکت سفیدی افتاد، دقیقاً داخل قفسه پشت یه پوشه قرار داشت

 

چطور تا الان متوجهش نشده بود؟! اندازه متوسطی داشت و به نظر پاکت یه نامه بود با باز کردنش اما حدسش اشتباه در اومد، دو تیکه عکس داخلش بود؛ بی‌دلیل تپش قلب گرفت حتی می‌ترسید عکس‌ها رو برداره و یه نگاه بهشون بندازه، در یک تصمیم آنی پاکت رو خالی کرد. حسام اینو داخل کمد قایم کرده بود اما برای چی؟ با دست‌هایی لرزون یکیشون رو برداشت

 

گر گرفت. چیزی عین مواد مذاب توی قلبش شروع به هم زدن کرد، حسام و زنی آشنا؛ زنی که صورتک زیبا و دلفریبی داشت «نگار» دستی که دور کمر باریکش حلقه شده بود، لبخندهای پهن هر دوشون نشون از صمیمت و نزدیکیشون داشت

 

سریع عکس رو برگردوند یه نوشته ریزی بالای عکس قرار داشت! کمی دقت کرد تاریخ برای هفت سال پیش بود یعنی مربوط به سال‌های دانشگاه، حسام می‌گفت که تو دانشگاه با نگار آشنا شده اما چرا هنوزم این عکسو نگه داشته بود؟! گریه نکرد، بغضی هم در کار نبود خشم عمیقی توی قلبش شروع به جوونه زدن کرد خشمی که از سر حماقت بهش چیره شده بود. سریع اون یکی عکس رو هم برداشت که ای کاش هیچوقت چشمش به اون تصویر نمی‌افتاد!

 

پلک نزد، نگاهش میخ عکس روبروش بود این زن نگار بود اما با ظاهری متفاوت! روی مبلی نشسته بود کنار مردی جز حسام و اما یه مرد دیگه هم طرف دیگه‌اش با فاصله ایستاده بود اون شخص کسی نبود جز «علی»…! ناباور و شکه چشم ریز کرد چشم‌های سبزش فقط مال خود علی بود اما چرا تو این عکس؟ برق شادی تو نگاه هر سه‌شون موج میزد کیک کوچیکی هم جلوی نگار قرار داشت که به نظر کیک تولد میومد ذهنش بیش از پیش درگیر شد این کنجکاوی حالا اونو گیج‌تر از قبل کرده بود رابطه‌ این دو عکس، بودن علی کنار نگار و اون مرد چه دلیلی می‌تونست داشته باشه؟ دقیقاُ پشت عکس باز هم تاریخی نوشته شده بود با این تفاوت که این عکس برای یک سال بعد بود! اصلا نمی‌تونست درست فکر کنه عکس‌ها رو دوباره سر جاش برگردوند و پاکت رو پشت پوشه قرار داد

 

سوال‌های ذهنش یکی یکی زیاد میشدن و صبرش هم به همون اندازه کمتر، مسلماً اگه به حسام می‌گفت توضیح درستی بهش نمیداد و با زرنگی دروغی سر هم می‌کرد تا اونو ساکت کنه؛ باید خودش ته تو قضیه رو در می‌آورد

 

اون روز برای ناهار حسام از حجره به خونه برگشت توی دستش پر از کیسه‌های خرید بود

 

_ترگل، عزیزم؛ کجایی؟ بیا این نایلون‌ها رو ازم بگیر

 

سعی کرد ظاهرش رو حفظ کنه. موهاش رو درست کرد و نفس عمیقی کشید، از آشپزخونه خارج شد با دیدنش به یاد اون عکس لعنتی افتاد اینکه قبل از اون عاشق دختر دیگه‌ای بود حس بدی بهش منتقل می‌کرد هر چقدر سعی کرد لبخند بزنه نمی‌دونست موفق بود یا نه

جلو رفت و کیسه‌های خرید رو ازش گرفت

 

_خسته نباشی، برو دوش بگیر ناهار حاضره

 

حسام چیزی نگفت و به رفتنش خیره شد، «نگاهش خوشحال بود یا غمگین؟» خوب می‌دونست حالا حالاها دلش باهاش صاف نمیشه و باید یه جور سردیش رو تحمل کنه اما تا به کی؟ هیچ دلش نمی‌خواست سایه گذشته روی زندگی الانش تاثیر بزاره باید یه فکری می‌کرد. سر میز ناهار حسام توجهش به ترگل بود که فقط با غذاش بازی می‌کرد!

 

_کجایی تو، چرا غذاتو نمی‌خوری؟

شونه‌هاش از این لحن طلبکارانه‌اش بالا پرید گنگ نگاهش کرد. حسام کلافه دست از غذا خوردن کشید و سرش رو بین دستاش گرفت

 

_هنوزم می‌خوای به خاطر اون اتفاق به رفتارات ادامه بدی؟

شاکی بود!

نگاهش رو بالا آورد و چنگ انداخت بین موهاش

_من یه اشتباه کردم که اون موضوع رو ازت مخفی کردم، اما ترگل اون مربوط به گذشتمه من نگار رو از خیلی وقت پیش دور انداختم….

روزی که تو وارد زندگیم شدی عشق واقعی رو تجربه کردم، حالام ازت میخوام فراموش کنی نه که دائم بیام خونه چشمم به اخم و تخمات بیفته…

تحمل منم حد داره.

 

حرص تو لحنش موج می‌زد در سکوت فقط با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد «دروغ یا حقیقت حرف‌هاش رو نمی‌فهمید؛ با گذشت یک سال از ازدواجشون هنوز درست این مرد رو نشناخته بود! زندگیش مثل یه کلاف بهم پیچیده شده بود این روزها اصلا نمی‌دونست چی درسته، چی غلط…!!» لیوان آبی برای خودش ریخت و جرعه‌ای ازش خورد. حسام دیگه اشتهاش کاملا کور شده بود این حرف نزدن دخترک هم وضعیت بد اعصابش رو تشدید می‌کرد، بدون اینکه چیزی بگه ظرف غذاش رو کنار کشید و از پشت میز بلند شد

 

صدای گوش خراش کشیده شدن صندلی روی سرامیک سخت آشپزخونه خبر از رفتنش می‌داد. آهی کشید و نگاهی به غذاهای مونده انداخت، دیگه دست و دلش به خوردن نمی‌رفت با کار کردن شاید ذهنش کمی آروم می‌گرفت

شروع به جمع کردن میز کرد، کاری نبود اما بیخودی به جون وسیله‌های آشپزخونه افتاده بود! حسام جلوی تلویزیون روی کاناپه خوابش برده بود، عجیب بود با این همه سر و صدا چطور غر و اعتراضی نکرد؟ هر چی بود این مرد شوهرش بود و نمی‌تونست اونو نادیده بگیره

پتو مسافرتی از داخل کمد دیواری اتاق برداشت و به سالن برگشت. با دیدن صورتش بغضش گرفت، حسود بود نمی‌تونست تصور کنه که این مرد جز او به زن دیگه‌ای هم علاقه داشته؛ یعنی رابطه‌شون تا کجاها پیش رفته بود؟… قربون صدقه اونم می‌رفت؟ پتو رو تا روی گردنش بالا کشید و کنارش نشست

 

کاش کسی اونو از این برزخ نجات می‌داد حس می‌کرد گذشته این مرد پر از رمز و رازه که حالا یکی یکی داشتن خودشون رو نشون می‌دادن…! قرار بود آخرش به کجا ختم بشه؟ باید با علی ملاقات می‌کرد اون حتماً از همه چیز خبر داشت! باید بفهمه تو گذشته چه اتفاقاتی افتاده حتی شده به قیمت از دست دادن خوشبختیش!

خواست از جاش بلند شه که مچش اسیر دستش شد، بی حرف نگاهش کرد. یک جفت چشم جسور و سیاه که طلب خواستنش رو می‌کرد، جنس این نگاه رو می‌شناخت

حوصله هیچ کشمکشی نداشت، دلخور بود اما عجیب نیاز داشت به آغوشش؛ تکلیف با خودشم مشخص نبود…!! با وجود بازار شامی که مغزش راه انداخته بود کنارش دراز کشید، این اولین بار بود که انقدر مطیعانه خودشو بهش می‌سپرد؛ حسام موافقتش رو که دید اول تیشرتش رو از تن در آورد و بعد روش خیمه زد. سراغ لبش رفت، با حرص می‌بوسید عادت نداشت به آروم بودن زن مقابلش؛همراهی نکردنش به مزاقش خوش نیومد لب زیرینش رو به کام گرفت، خودش دست‌هاشو بالا آورد و دور گردنش حلقه کرد

بغضش گرفت یه قطره اشک از گوشه چشمش سر خورد و روی گونه‌اش نشست. حسام متوجه حال بد دخترک شد عصبی و کلافه ازش فاصله گرفت، از روش که کنار رفت هق هقش بالا گرفت، بی دلیل خاصی دوست داشت فقط گریه کنه! فکر و خیال‌های زیادش ذهن پریشونش رو تحریک می‌کرد

حسام اما کنترلشو از دست داد، رگ‌های خونی چشم‌هاش انگار داشتن از هم پاره میشدن

_چته لعنتی؟ زندگی رو واسم زهر کردی، تو مشکلت چیه!

چونه‌اش می‌لرزید، حالش بد بود انقدر که نمی‌تونست توصیف کنه. مرد مقابلش حوصله ناز کشیدن نداشت، مثل برج زهرمار از کنارش بلند شد و دسته کلیدش رو از روی میز چنگ زد

_از اولم زیادی روت حساب باز کرده بودم، نباید تو رو قاطی زندگیم می‌کردم

قلبش از این لحن تلخش سوخت، چشمه اشکش خشک شد فقط مات نگاهش کرد شاید چون هیچ‌وقت انتظار شنیدن این حرف رو از جانبش نداشت، جاهاشون عوض شده بود…!! حالا اون بود که با کلامش آزارش می‌داد؛ این ترگل شکسته بود که اسیر احساسات ضد و نقیضش دست و پا میزد برای رسیدن به آرامش….

چندی بعد لباس عوض کرده از اتاق خارج شد و بی توجه به حالش به سمت در خروجی رفت، کارش اشتباه بود؟ شوهرشو از خودش رونده بود؛ حالا حتماً می‌رفت سراغ نگار…!! احتمالاً عقلشو از دست داده بود وگرنه یه همچین چرندیاتی بهم نمی‌بافت!! با صدای جیغ لاستیک‌های ماشینش سریع از جاش بلند شد و پشت پنجره ایستاد، اما دیگه دیر شده بود چون با سرعت از کوچه خارج شد

چرا همه چیز داشت بدتر میشد؟ مقصر او بود یا گذشته‌ای که مثل یه مهمون ناخونده به زندگیشون پا گذاشته شده بود؟!

***

 

پیراهن یقه دیپلمات سفیدی به تن داشت،
ته ریشش بیشتر شده بود شنیده بود که حالا تو سپاه مقام بالاتری گرفته بود و به خاطر موفقیتش تو یک ماموریت درجه بالاتری بهش اهدا کرده بودن، یک سال از اون روزهای عاشقی می‌گذشت هنوزم همون بود، سر به زیر با موهای مرتب؛ این مرد عطر گلاب می‌داد! برخلاف حسام از ادکلن‌های گرون قیمت با رایحه‌های تند و تلخ خبری نبود

 

کی فکرشو می‌کرد هر دو یک روزی به همچین جایی برسند؟ حالا هر دو ازدواج کرده بودن متعهد به یک نفر دیگه…!! دستشو دور فنجون قهوه‌اش حلقه کرد و زبونش رو به لبهای خشک شده‌اش کشید

 

_نمیخوای چیزی بگی؟

 

از صداش سر بالا آورد. اخم داشت نگاهش مثل سابق مهربون نبود برخلاف اون ترگل عوض شده بود موهای رنگ شده زیتونی عسلیش از زیر شال نمایان بود، تیپ و قیافه‌اش فاصله داشت با اون دختری که یک روز دلش براش می‌لرزید! ازش چشم گرفت.

نگاهش رو از شیشه کافه به بیرون داد بارون بهاری با شدت زیادی می‌بارید، چایش دیگه سرد شده بود! دستی به ریشش کشید و نیم نگاهی بهش کرد

_واسه چی خواستی منو ببینی! شوهرت خبر داره از این ملاقات؟

اخم کرد، تحقیر نهفته‌ای پس کلامش موج میزد که هیچ خوشش نیومد. سعی کرد از تک و تا نیفته، غده مزاحم درون گلوش رو به زور قورت داد

_من برای حرفای مهم‌تری اومدم…به حسام ربطی نداره

با شنیدن این جواب پوزخندی زد. سوئیچش رو برداشت و از روی صندلیش بلند شد

 

_شرمنده…من با یه زن متاهل قرار ملاقاتی نمیزارم، اونم بدون اطلاع شوهرش…

 

با غیض به میون حرفش پرید

_نگار رو میشناسی؟

 

جوری به طرفش برگشت که صدای شکستن قولنج گردنش رو شنید، خیره نگاهش کرد با آوردن این اسم رنگ صورتش عوض شد! «از خوب راهی وارد شده بود، یکهو رفته بود روی اصل مطلب» حالا اون بود که پوزخند میزد؛ اما تلخ…!

نگاهش رو ازش گرفت

_بشین باید باهات حرف بزنم

 

علی گیج و سردرگم در همون حال که نگاهش به ترگل بود دوباره سرجاش برگشت

_چی میخوای بگی، نگار کیه؟

 

داشت خودش رو میزد به اون راه اما زهی خیال باطل ترگل بدون فکر کاری از پیش نمی‌برد، زیپ کیفش رو باز کرد و عکسی از داخلش بیرون کشید همون تصویر سه نفره‌ای که علی هم توش حضور داشت

_یه نگاه بهش بنداز، شاید بهتر بشناسیش

 

با اخم عکس رو ازش گرفت، در عرض چند ثانیه رنگ صورتش پرید که از نگاهش دور نموند؛ خودش سر حرف رو باز کرد

_حالا چی میگی، برام جای سواله که علی یوسفی چرا باید تو این عکس باشه؟

 

اخم غلیظی بین ابروش نشست. عصبی بود، اینو از رگ برجسته کنار پیشونیش فهمید

 

_این عکس رو از کجا آوردی؟

مثل خودش جدی شد. هر دو دستش رو سر میز بهم قفل کرد

_اومدم از تو بپرسم، این عکس داخل کمد اتاق کار شوهرم بود…

 

مکث کرد. دست برد و از داخل کیفش عکس دیگه‌ای رو بیرون کشید و جلوی صورتش قرار داد

_خوب نگاه کن، این زن تو هر دو عکس حضور داره تاریخشونم پشتش نوشته شده فقط یک سال با هم فرق دارن!

علی از شنیدن این حرف‌ها کلافه دست بین موهاش انداخت. سرش پایین بود و نمی‌تونست چیزی رو از صورتش بخونه ترگل اما سکوت نکرد برای فهمیدن حقیقت اومده بود

_علی تو باید بهم بگی، اگه اومدم سراغت چون میدونم حقیقت رو میگی

با خشم سر بالا آورد و ابرو در هم کشید

 

_چرا از شوهرت نمی‌پرسی؟ این موضوع به من هیچ ربطی نداره

جبهه گرفتن تند و سریعش اونو کامل مطمئن کرد که یه قضیه‌ای پشت این عکس‌ها وجود داره

_حسام بهم گفته که نگار رو قبلا دوست داشته، اما من میدونم حقیقت بزرگتری تو گذشته وجود داره…

به دنبال حرفش نگاهش رو بالا آورد و ادامه داد

 

_اگه بهش بگم راستشو بهم نمیگه، اگه واقعاً چیزی رو می‌دونی بهم بگو؛ من حقمه بدونم

 

انگار که تو این وضعیت معذب شده بود. دست کشید به صورتش، چند بار این کار رو تکرار کرد گذشته باعث تموم این مشکلات بود نگاهش رو به چهره دخترک داد همونی که روزی جونشم براش می‌داد، حالا اما برای حل کردن مشکل زندگیش بهش رو کرده بود اگه ترگل حسی به اون مرد نداشت کارش آسون‌تر بود اما برق عشق رو تو چشماش می‌دید، برقی که هیچ‌وقت نسبت به خودش توی نگاهش ندید!!

چی می‌گفت؟ این راز باید تا ابد پنهون می‌موند شرفش اجازه نمی‌داد واقعیت رو براش بگه وگرنه زندگی این دختر نابود میشد

 

ترگل خسته از سکوت مرد روبروش سرش رو بین دستاش گرفت

 

_یه فکری داره عین خوره مغزمو می‌خوره، از همون روزی که فهمیدم آروم و قرار ندارم

 

_بهش فکر نکن، مهم اینه که حسام عاشقته

 

با شنیدن جمله یکهوییش بهت زده سر بالا گرفت. این حرف از دهن علی خارج شده بود؟ انگار زبون و دلش یکی نبود نگاه دزدیدناش چه سری داشت…!!!

آهسته پرسید

_منظورت چیه؟ باید بهم بگی اون زن رو از کجا می‌شناختی

تو پیله بودن نظیر نداشت، تا جواب سوالش رو پیدا نمی‌کرد ول کن قضیه نبود؛ علی پوفی کشید و شقیقه‌اش رو فشرد

بعد از گذشت لحظاتی شروع به توضیح دادن کرد

_خب ما تو یه دانشگاه درس می‌خوندیم، نگار بعد بهم خوردن رابطه‌اش با حسام با یکی از همکلاسی‌ها که اسمش رضا بود آشنا میشه این عکسم مربوط به جشن تولدشه که رضا براش گرفته بود…

هممون باهاش نوبتی عکس انداختیم، حالا من خبر ندارم که این عکس چطور سر از خونه تو در آورده

 

دستپاچگی تو لحنش کاملاً آشکار بود توضیحات مختصر و سرسریش بیش از پیش ذهنش رو مغشوش کرد. با این افکار مطمئن بود مغزش به زودی متلاشی میشه علی عجله داشت انگار که دوست داشت زودتر از این بازجویی خلاصی پیدا کنه، از پشت میز بلند شد اما قبل از اینکه بره سرجاش مکث کرد

 

_فکرتو خراب نکن، بچسب به زندگیت گذشته هر چی بوده تموم شده. حسام مرد زندگی توئه حتما صلاح دیده چیزی ندونی

 

اینو گفت و به سرعت شبیه به روح از جلوی چشماش محو شد، حتی فرصت حرف زدن رو بهش نداد! حس می‌کرد بالای یه کوه قرار داره و ممکن بود با کمی لغزیدن از اون بلندی به ته دره سقوط کنه

 

«حرفای علی مرموز بود. یعنی واقعاً فکر می‌کرد حرفاشو می‌تونه باور کنه؟ موضوع به این سادگی نبود از اون بدتر این بود که علی سعی داشت اونو از فهمیدن گذشته منصرف کنه همش می‌گفت باید کنار حسام بمونی چقدر عوض شده بود! :-هه ترگل احمق علی حالا ازدواج کرده مثل اینکه نمی‌شناسیش، با خودت چه فکری کرده بودی؟ نکنه…»

 

افکار منفیش رو پس زد. دستش رو داخل جیب مانتوش فرو کرد، بارون دیگه بند اومده بود خنکی هوا بعد از گرمای چند روزه گذشته حس خوبی بهش می‌داد

پیاده راه خونه رو در پیش گرفت، تو کوچه‌های خلوت و خیس تنها برای خودش قدم میزد.«همیشه تنها بود! همه به نوعی خوشبخت شده بودن مهران که گرم زندگیش بود و به قول خودش نیمه گمشده‌اش رو پیدا کرده بود، علی هم اون زن دلخواهش رو کنار خودش داشت؛ این وسط اون سرگردون میون یه عالمه بندهای بهم پیچیده شده اسیر شده بود که نمی‌دونست سرش به کجا ختم میشه»

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نویسنده ✍️

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
57 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
4 ماه قبل

اولل ممنون لیلا جونم 🥰

Tina&Nika
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

🥰

Fateme
4 ماه قبل

چرا نمیگن که چیشده تو گذشته
علی چیکاره اس این وسط یعنی
طفلک ترگل که یه روز خوش ندید
خسته نباشی لیلا جونم
میشه پارت من روهم تایید کنید؟

Fateme
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

آره تایید کن لطفا

Narges banoo
4 ماه قبل

چه زندگی پیچیده ای !

احساس میکنم علی رابطه حسامو نگارو بهم زده حسامم برا انتقام اومده سراغ ترگل🧐
حدسم اینه؟الان باز میگی در ادامه متوجه میشیم😂

Narges banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

احساسم غیرقابل کنترله😅
ولی خدایی تو خلق شخصیتای زجر دهنده مهارت داری یه نمونش حسامه
بشدت زورگو دارای غیرت کاذب و مخفی کار جهت حفظ هرچیزی
ترگل
بشدتتتتت فضول و زبون دراز که گاها زبانش اورا دچار کبودی و درد می‌کند
علی هم که خدا خیرش بده عشقش ته کشیده رفته دوماد شده😕
یه موجودی که دارم میفهمم بی شباهت به حسام نیس اونم یه چیزایی میدونه خفه شده و عقلش با رفتارش کار نمیکنه مثه همون موقع که پا میشد هلک هلک میرفت در خونه ترگل😑😑😑😑

Narges banoo
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

اگه بهشون دسترسی باشم فیزیکی تخلیه حرص میکردم🤣🤣🤣

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط Narges banoo
خواننده رمان
خواننده رمان
4 ماه قبل

یعنی چه اتفاقی بین نگار و حسام افتاده زودتر بگو لیلا جان مردم از کنجکاوی موفق باشی عزیزم مثل همیشه عالی بود

آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

ذاتا بیشتر پیچیده‌تر میشه😂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

حق حق😂

نازنین
نازنین
4 ماه قبل

می‌دونی ترگل خیلی خوب درک میکنم اینکه شوهرت عشق زندگیت حتی دستشو قبل تو به کسی دیگه خورده باشه اذیتت می‌کنه خیلی عذاب آوره خصوصا ترگل که هنوزم حقیقتونمیدونه کاش اونی که تومغزمه نباشه کاششششش ..خوشم نمیاد ازش ولی این آخرش بغضم گرفت🥺🥺😭😭حسام ……🤬🤬

نازنین
نازنین
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

راستس اینقد احساساتی شدم یادم رفت بگم خسته نباشی…چقد بدم میادازاین مردایی که دست پیش رومیگیرن هم مقصرن هم زبونشون درازه😡خیلی عصبی شدم پوففففف

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

باور کن خودمم اصلا بااین پارت اشک توچشمام جمع شد بغضم گرفت بخدا 🥺

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

دقیقا بیااین حسام روگور به گورش کنیم مرتیکه نفهم خر🤬🤬🤬🤬🤬

setareh
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

همینو بگو

setareh
پاسخ به  نازنین
4 ماه قبل

اخه دلت میاد بچه به این خوبی

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی لیلا جان.
ترگل رو گذشته حسام زیادی گیر شده.
مهم لینکه الان حسام عاشق ترگله.
ولی ترگل داره‌زندگیش رو بهم میریزه

camellia
camellia
4 ماه قبل

مرسی خانم مرادی عزیز.دیروز توی رمان لند خوندمش,امروز هم اینجا.مثل همیشه بی نقص و خوب و عالی.🤗اونجا یه کم از پارت قبل هم بود و اینکه اونوقسمت که ازدست ترگل ناراحت شد و رفت نبود.البته این هم بگم چه پرروعه.😡یه دختر معلوم الحال رو با اون سر و وضع آورده تو خونه,طلبکار هم هست!😏😤

camellia
camellia
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

خواهش می کنم.ممنون از شما.پس خوب شد هر دو رو خوندم🤗دیونه رو خوب اومدی.البته بهتر بگم دیونه ی خود خواهه,شکاکِ عوضیِ….نمی دونم چه لفظی مناسبشه!😡

sety ღ
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

من یه هفته ای هست ک نمیتونستم وارد اکانتم بشم خدارو شکر درست شدش😁

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

چرا نمیگن بهشش؟
دیوانه شدم از دست این علی هاا😐🔪
مرسی لیلا جون ولی خیلی حرصم دراومد از دست این علی😐🔪😂

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

میدانم ولی اینق برام رمان ارزشمنده که شده ساعت ها بخاطر یه داستان که حقیقی نیس گریه کردم😐راستیتش مود خودمو درک نمیکنم😐😂
بوس❤

Yas
Yas
4 ماه قبل

مثل همیشه عالی ❤️❤️❤️❤️😘😘😘😘😘

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

لیلا جونم داشتی تایید میکردی ببین رمانم کامل نوشته شده چون احساس میکنم نصف نوشتم پریده
مرسی❤

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

تنکس عشقم❤

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

اها
بلد نیستم والا
الان دوباه ارسال کردم پارتمو فک کنم درست شد

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

اها بش مرسی
تا حدودی فهمیدم دفعه بعدی خاستم بفرستم اینکارو میکنم
فقد الا رمانم درست اومده؟ اگر اومده چرا تایید نشد پس؟

مریم
مریم
4 ماه قبل

سلام لیلا جان.عالی عالی عالی

نسرین احمدی
نسرین احمدی
4 ماه قبل

لیلا جان خیلی قشنگ بود قلمت قشنگ خواننده رو کنجکاو تر از ترگل کرده زیبا می نویسی موفق باشی،❤️

آلباتروس
4 ماه قبل

من که منم از این زندگی سر درد میگیرم
ماجرا پشت ماجرا اووووه آخه این راز چیه همه رو دق داد😂

راستی لیلا جان من دو رمان دیگم رو بروز کردم و یه حرفی با خواننده‌ها داشتم میشه اون دو تا رو تایید کنی؟ مهم نیست اگه نتونی عکسش رو تایید کنی.

آلباتروس
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

دوباره میفرستم

آره فرستاده بودم معلوم نیست چرا نیومده شاید تو راه ماشینشون پنچر شده😁کسی چه می‌داند

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

برا منم فک کنم نیومده باشه 😕این سایته با من خصومت داره هر دفه میفرستم باید بدبختی بکشم😕💔
عمو قادر بیا رسیدگی کن حق بچه مظلومو سایتت داره میخوره🥲💔😂😂😂

sety ღ
4 ماه قبل

دمت گرم لیلا فوق العاده بود
بینهایت کنجکاو ادامه اشم🤦‍♀️
برای اولین بار امیدوارم چیزی ک تو مخمه درست نباشه😁🤦‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
57
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x