رمان قلب بنفش پارت چهل و سه
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_چهل و سه
《راوی》
_هنوز یه کم از روز ات مونده،حالا کجا بریم؟!
باید هرجور شده امشب کار را تمام میکرد،خطر بیخ گوش شان بود و حتی اگر یک دقیقه تاخیر می افتاد،صمدی ممکن بود هر کاری انجام دهد…اصلا نباید هیچ ریسکی میکرد؛باید امشب به خانه ی آراز می رفت.
فکرهایش را کرد و خمیازه ی نمایشی کشید…
با صدایی که سعی در خسته نشان دادن اش داشت گفت
_خیلی خوابم میاد…
مقداری شيطنت به لحن اش اضافه کرد و خیره در چشمان آراز که سوالی نگاه اش می کرد زمزمه کرد
_ولی اگه برم خونه،روز ام تموم میشه…
کمی مکث کرد و دستش را روی دستان آراز گذاشت
_دوست دارم روز ام با کنار تو بودن تموم بشه!
با شنیدن این حرف اش بلند خندید…
او هم خیلی میخواست که کل روز را با آریانا بگذراند…
اما حاله که خود او هم خواسته بود؛چه بهتر…
بدون اینکه حرف دیگری بزند راه افتاد…
سر یک پیچ،راه را به سمت خانه ی خودش کج کرد…
امشب را هم در کنار هم میبودند و چه چیزی بهتر از این…
مدتی بعد به خانه ی آراز رسیدند…
سوار آسانسور شدند و بعد از رسیدن به طبقه،آراز در خانه را با رمزی باز کرد و داخل رفتند…
نگاهی به صورت اش انداخت و گفت
_خسته ای،بریم اتاق بخوابیم…
آریانا لبخند زورکی زد و داخل اتاق رفت…هر چقدر که زمان بیشتری میگذشت،فشار و سختی بیشتری را روی خودش احساس میکرد…
دل کندن برایش غیرممکن و نشدنی بود…
نمیدانست اسم این تلخی بی پایان را چه بگذارد…دست سرنوشت؟تقدیر؟قسمت؟شاید هم صلاح…
آنها برای نجات جان آراز و آرتا،پا روی قلب خودشان گذاشتند و از عشق خودشان گذشتند…
چه چیزی در این دنیا اعجاب برانگیز تر از این عشق وجود داشت؟!
اینکه جوری قلب ات اسم کسی را فریاد بزند،که بدون هیچ توقعی تمام ات را برایش بگذاری…
با غم او غمگین و با شادی اش خوشحال شوی…
کاش میشد دنیا مانند داستان ها گلستان بود!
چقدر خوب می شد؛هیچ بچه ای بدون پدر و مادرش بزرگ نمی شد…هیچ آدمی بی کسی را تجربه نمی کرد…همه به عشق شان میرسیدند و تا ابد،بدون هیچ اتفاق شومی کنار هم زندگی میکردند…
از خدا طلب صبر می کرد؛اندازه ی تمام دنیا صبر احتیاج داشت تا بتواند غصه ی این جدایی دردناک را به دوش بکشد و زیر بارش دوام بیاورد…
شال و پالتویش را از تن اش کند…
با صدای پا،متوجه شد که آراز به اتاق آمده…
خودش خواست برگردد که دست اش کشیده شد و درست روبروی آراز قرار گرفت
روی صورت اش همان لبخند ساده و همیشگی اش پیدا بود…
آریانا کمی جلو آمد و فاصله را کمتر کرد…
ابروهایش را بالا انداخت و پرسید
_آراز!الان خوشحالی تو؟
دست آراز بالا آمد و طره ای از موهای آریانا که روی صورت اش آمده بودند را با عشق کنار زد…
_اگه تو خوشحال باشی،منم خوشحالم!
بغض اش را بی صدا قورت میدهد…نمیتوانست بی تفاوت باشد وقتی این مرد اینطور قلب اش را در میان دست هایش داشت…
آراز در آغوش اش کشید و موهایش را به نرمی نوازش کرد…
چشمان اش را بست و سعی کرد غرق شود و تنها در این لحظه زندگی کند…
در این لحظه که با عشق در بغل آراز،چشم هایش را بسته…
صدای آراز سکوت میان شان را شکست
_ببخشید!
آریانا از بغل اش بیرون آمد و با تعجب بهش زل زد...
امشب دیوانه اش می کرد آخر معذرت خواهی او برای چه بود؟!
_چی؟چرا؟
با لحنی که انگار شرمنده به نظر میرسید گفت
_سر بازی بسکتبال که اون کار رو کردم…یعنی…..ببخشید!من اون لحظه یه کم عصبانی بودم نباید اینطور قضاوت میکردم…
آریانا انگشت اش را به نشانه ی سکوت روی لب هایش گذاشت
_نیازی به عذرخواهی نیست…من ناراحت نیستم!
آراز با نگاهی رضایت مندانه صورت اش را از نظر می گذراند
_ولی خدایی بازی ات خوبه ها!
آریانا به خنده افتاد…چه عجب که بالاخره اعتراف کرد…
_حالا کجاش رو دیدی…
خیلی ناگهانی رهایش کرد…
سوالی نگاه اش کرد چه شد که یهو ول کرد؟!
سمت یکی از کشو ها رفت و جعبه ای ازش بیرون آورد…
جعبه را به دست آریانا داد…
نمیدانست که چرا یهو این کار را کرد و درون این جعبه چه بود…
_بازش کن.
با کنجکاوی درش را برداشت و به لباس تا شده ی نارنجی رنگ درونش زل زد…
آن را بالا آورد و با دقت نگاه اش کرد…
شماره ی ده روی آن توجه اش را جلب کرد…این لباس،لباس بسکتبال اش بود؟!
_این…..این…..
_این اولین لباس بسکتبال منه…روزی که برای اولین برا شروع کردم،بابام این رو برام گرفت؛خاطره اش تا همین الان باهامه…از اون موقع ده شد عدد شانس ام!
کمی مکث کرد….
انگار که میخواست احساسات اش را کنترل کند…مشخص بود که با یادآوری گذشته حس و حال اش به شدت تغییر میکند…
نفسی تازه کرد و ادامه داد
_ولی حالا دیگه برای من نیست؛برای توئه!
کمی نزدیکتر شد و صورت اش را میان دست هایش گرفت…
_برای توئه چون میخوام از این به بعد با تو خاطره هام رو بسازم…
آریانا دیگر کنترلی روی صدای لرزان اش نداشت…
احساساتی شده بود…باورش نمی شد روزی آراز،چنین حرف هایی بهش بزند و چیزی که برایش انقدر با ارزش است را به او بدهد…
با چشمانی که بغض درشان خانه کرده بود خیره اش بود…
_وای آراز!این خیلی با ارزشه برام…..
_تو هم با ارزشی!
اگر کمی دیگر ادامه میداد قطعا گریه میکرد و بیچاره میشد…
دوباره سرش را روی سینه اش گذاشت…
چرا از کنارش بودن و لمس کردن اش سیر نمیشد؟!
از فردا بدون او مگر زنده میماند؟!مگر میتوانست زندگی کند؟!
×××××××
چشمان اش را با ترس باز کرد…
انقدر کنارش آرامش داشت که در همچین شب مهم و سرنوشت سازی خواب اش برده بود…
نگاهی به ساعت انداخت…
خوب بود؛یک ساعت بیشتر نخوابیده بود…
حالا باید دنبال مدارک میگشت…
زمانی که داخل اتاق آمد دور و برش را نگاه کرد اما در اتاق خواب چیزی دست گیرش نشد…
باید اتاق کار را هم میگشت…احتمال اینکه در آنجا باشد هم وجود داشت.
نگاه اش را به سمت چهره ی غرق در خواب آراز سوق داد…
دل اش رفت برایش…
هر حالتی که میدید اش،دوباره عاشق اش می شد…
دیگر هیچوقت نمیتوانست انقدر به او نزدیک باشد و اینگونه او را کنار خودش ببیند…
گونه هایش خیس شدند…
حواس اش پرت اش شد و حتی خواست که نوازش اش گند اما با یادآوری اینکه نباید بیدار شود مگرنه همه چیز به هم میریزد عقب کشید…
هرچند که به زور جلوی خودش را گرفته بود…دوست داشت او را ببوسد…دست اش را بگیرد…در آغوش بکشد…اما در نهایت،از همه ای اینها تنها زخمی باز و حسرت باقی میماند.
آه آرام و پر دردی کشید…
با هزار زور بلند شد…
پتویی که از روی آراز افتاده بود را مرتب کرد…
با قلبی شکسته از اتاق بیرون آمد…
حتی نشد که خداحافظی کند!
در اتاق کار را باز کرد…
به آرامی بست و چراغ ها را روشن کرد…
داخل کمد و زیر میز را گشت اما هیچ چیزی پیدا نکرد…
پس این ها کجا بودند؟!وقت نداشت باید سریع میرفت…
سر اش را فشار داد…
_فکر کن آریانا!فکر کن…
برگشت و روی دیوار،تابلوی بزرگی را دید…
یعنی میتوانست پشت آن تابلو باشد؟!
جلو رفت و بی سر و صدا پایین آوردش…
پیدا کرد!
پشت تابلو بود…
اما رمز داشت…
کلافه هووفی کشید و کمی دور خودش قدم زد…
فکر میکرد به همه ی عدد هایی که میتوانستند رمز باشند…
لحظه ای از حرکت ایستاد…
عدد شانس؟!بسکتبال؟!لباس؟!شماره ی ده…
سمت دیوار برگشت…
دو صفر وارد کرد و بعد عدد ده را زد…
در باز شد و پوشه ای که دنبال اش بود جلوی چشم اش آمد…
خشک اش زده بود!اصلا توقع نداشته که با اولین امتحان باز شود…فکر میکرد قرار تست زیاد برای پیدا کردن رمز معطل شود…اما آراز امشب خودش رمز را میان حرف هایش گفت…
پوشه را به سرعت برداشت…
در را بست و تابلو را سرجایش برگرداند…
استرس مانند خوره وجودش را میخورد…
مدارک را جایی در کیف اش گذاشت…
لباس هایش را هم پوشید…
میخواست تا قبل از روشن شدن هوا برود…رویش نمی شد بار دیگر در چشمانی که تمام زندگی اش بودند نگاه کند…
رویش نمی شد بگوید من دروغ گفتم؛من تو را بازی دادم…
اشک هایش دوباره ریختند و فقط گریه میکرد…بی صدا و سوزناک.
همین که آراز اش در امان باشد برایش کافی بود؛همین که خوشحال و در سلامتی او را ببیند…
همین که مطمئن باشد صمدی بی شرف حتی نزدیک آراز هم نمیشود کافی بود…
آخرین دکمه ی لباس اش را بست…
دست اش روی دستگیره ی در لغزید و چند لحظه بعد،این بازی را برای همیشه تمام کرد…
جدایی انگار،بخش جدا نشدنی راه اش بود…
اول از خانواده اش؛حالا هم از زندگی اش!
×××××××××
این هم پارت جدید تقدیم به شما😊
منتظر کامنت ها و امتیاز هاتون هستم عزیزان لطفا دریغ نکنید🥰
وای خیلی عالی بود عزیزم
موفقیتت آرزومه زیبا💛💛😘😘
نمیدونم در برابر این محبت و انرژی زیادی که میدی چی باید بگم عزیزم🥺❤😍
خیلی ممنون که روزم رو زیبا کردی🥰
چقدر آریانا رو مخه اه اه
آراز با اون همه محبت و عشق پیراهنشو میده به آریانا بعد دختره چه غلطی میکنه؟؟؟؟😑😑
بدم میاد ازش اه اه😂🤦♀️
وااا دلت میاد ستی بدبخت🥺😢
چقدر سنگ دلی🤣😭💔
خب جلو اون که نمیتونست بزنه زیر گریه بگه من دارم ترکت میکنممم😭😂😂😂
خو میگفت دیگه
در اصل آریانا و تیدا سنگ دلن😒😒😒
واقعا که به خاطر نجات جون این گلابی ها از عشق خودشون گذشتن آینده رو ول کردن بعد بهشون میگی سنگدلل😳😭
گلبمو شیکستیی
از این زاویه لطفا نگاه کن:
تیدا و آریانا به قدری عاشق بودن که حاضر شدن فداکاری کنن و از چیزی که سهم خودشون بود بگذرن فقط اون ها زنده بمونن🤌🏻🤦🏻♀️
سعی میکنم از این زاویه نگاه کنم😂🤦♀️
ستی ۱۲ نیایی قهر میکنم 🥺
تو هم شدی من هی قهر میکنی🤣🤣
اهومممم🥺🤣🤣
تو ام طولانی ندی قهر میکنم🤣🤣
🤣🤣 نیومدییییی پس🥺
۱۳دقیقه تاخیر
اصلا بیای میزنمت 🤣🥺🥺
شبیه معاونمون حرف میزنی🤣🤣🤣
به قول خودت توام شدی من🤣😌
اصلا اگه رمان من اول نباشه من میدونم و ستی 😡😡🤣
من رفتم ستی اومد بهش بگید من قهرم باهاش 🥺🥺
تو اولی دیگه قهر نکن سعیدی😁
مرررسی ستی جونم🥺
خلاصه که حواست باشه انقدر جبهه نگیر نسبت بهشون شاید نظرت برگشت در آینده🤣👌🏻
ببینیم و تعریف کنیم🤣🤦♀️
چش پارت های بعد رو با دقت بخونیا😁
*چشم🤦🏻♀️
کی میایی ستی؟
خسته نباشی نوشمک جون پر قدرت ادامه بده🥰🥰
متشکرم فاطمه عزیزم🥰😊
اولل عالی بود ❤️💙
فدای شما😅❤💋
❤️
وااای نیوشا من الان چطوری صبر کنم تا پارت بعد 🤦🏻♀️
خیلی قشنگ بود
😂😁😁😁فردا میذارم پارت بعد رو
مرسیی گشنگم😍💋
رمانت جزو رمان هاییه که سیر نمیشم از خوندنش
مثل همیشه عالی نیوش جونم❤️🥲
بغضضض🥺🥺🥺🥺🥺😭😂
با احساساتم بازی نکنننن مرسیی عشق من😍😍🥲
🥲❤️
راستی شاید امروز یه پارت دیگه هم دادم😁💋
شاااید
وای واقققعنییی
ذوووققق
الان که فکر میکنم نه فاطمه جان😂🥲
آخه ویو این پارت تازه 200 شده
ولی فردا میذارم😊
مچکرمممممم
💕🌱
#حمایت از نیوشیی✨️🥰🤍
😍💋
بمیرم ب اشون😥
نیوشاجان یکم فاصله بذار چشمام درد گرفت😂
دور از جون🥲🥺
😂😂😂عه واقعا؟آخه من خودم با فاصله حال نمیکردم هیچوقت برا همین اگر هم استفاده کردم خیلی کم بوده…ولی اگر واقعا اذیت میشید یه کم بیشتر استفاده میکنم😁
دیگه یکم فاصله ایرادی نداره😊
نه نه مشکلی نیست میذارم از این به بعد چون خودم این مدلی راحت تر بودم اینجوری شد😂🤦🏻♀️
اصلاح میکنم😘