رمان ازدواج سنتی

رمان ازدواج سنتی پارت سوم

4.8
(127)

پارت سوم

بیکار توی اتاق می چرخیدم، بعد از اون همه خواب معلوم بود که شب سرگردون میشم!
در تراس باز کردم واردش شدم که نسیم سردی به تنم برخورد کرد و کمی لرزیدم ولی باز از رفتن منصرف نشدم بی نهایت اسمون پر از ستاره از این ارتفاع زیبا بود.
دستام رو تکیه گاه چونه ام کردم و مشتاق به اسمون خیره شدم که موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد و باعث شد که نگاهم رو بگیرم دوباره وارد اتاق تاریکم بشم.
ساعت “2:20زیبا چیکارم داشت؟!
ــ بگو زیبا
ــ خودمون کشتیم خانوم حواس پرت، جوری که تو به اسمون زل زدی انگار تاحالا ندیدی!
نفس پر حرصی کشیدم دوباره به سمت تراس و نگاهم رو به پایین انداختم.
بختیار با صفحه روشن موبایلش دستش رو تکون داد.
ــ دیدمتون!
ــ بیا پایین البته اگه خوابت نمیاد.
ــ میام.
بعدهم تماس و لغو کردم دوباره کتم رو پوشیدم و خیلی آروم از اتاق اومدم بیرون اتاق من داخل راهرو بود بعد از دوتا اتاق دیگه به راه پله می رسیدی و دقیقا روبه روش هم همین طور بود!
کمی که جلوتر رفتم صدای اروم دونفر باعث کنجکاویم به سمت راهروی روبه روی شد.
سعی کردم کمی خم بشم تا زیاد تو دسترس دید اونا نباشم کمی که دقت به خرج دادم چشمای ابی رنگ بهمن یا بهراد درخشید قطعا یکی از اون دوتا بود که به دیوار چسببده بود و یکی دیگه ام چفت‌اش بود و لبای هم و می بوسیدن، با کنجکاوی بیشتر خودم به راه پله رسوندم و نشستم تو این نقطه دید صورتاشون توی نور افتاد بود، درست حدس زده ام بهمن بود و آسیه!
آسیه لباش روی لبای بهمن بود یک پاش رو بهمن بالا اورده بود و با اون دست دیگه اش باسن آسیه رو از روی شلوار مورد عنایت قرار می داد و هرزگاهی صدای آه آسیه در میومد!
چشمام گرد شد ماشالله از فیلمای خاک برسری بدتر بود مگه راهرو جای این کاراست.
با رفتن دست بهمن به سمت سینه های سفید اسیه که از توی اون تاب نازک قرمز رنگش معلوم بود، چشم گرفتم و پاورچین به سمت پله ها رفتم و اومدم پایین.
این خونه و ادماش خیلی عجیبن.
در خونه رو اروم بستم و با چشم دنبال زیبا گشتم، اروم اومدم پایین رفتم سمت باغچه های گل رز و نور چراغ قوه ام رو انداختم ولی نبود با صدای پیام موبایلم دست از نگاه کردن کشیدم”زیبا:دیر اومدی ماهم رفتیم شبت بخیر.” هرچه فوش زیر هیجده بود که به ذهنم رسید نثار زیبا کردم حالا چطوری برگردم اونم با وضعیت بهمن و آسیه .
موبایلم همین طور که اوردم بالا تا چراغش رو خاموش کنم امتداد نور تاب دونفره ای که زنجیراش و پایه هاش با پیچیدن گل پیچک جذاب شده بود به چشم خورد با ذوق باغچه رو گذروندم و خودم به تاب رسوندم از بچگی عاشق تاب بودم همیشع تو تابستون تاب خونمون می شد تختم‌ام و باغچه اتاق شخصیم، به یاد گذشته ها روش دراز کشیدم و به اسمون خیره شدم یکی از پاهام و اویزون کردم نیروی به تاب وارد کردم اونم با صدای بدی شروع کرد به حرکت کردن، نمی دونم چقدر نگاهم به سمت اسمون بود و با خودم حرف میزدم که کم کم چشمام گرم شد و روی تاب خوابم برد.

با خوردنم به زمین مث دیوونه ها سرجام نشستم به درو ور نگاه کردم و موقعیتم رو درک کردم، صبح شده بود و من به خاطر غلتی که زدم از روی تاب افتادم.
بلند شدم لباسام رو که گردو خاکی شده بود تکون دادم موهامم کمی برگ خشک شده گرفته بود، موبایلم از روی زمین برداشتم صفحه اش رو روشن کردم ساعت12 ظهر بود و ۴۵ تا میس کال از زیبا و ۳۰ تا از بختیار داشتم احتمالا نگرانم شدن تاب پشت باغچه و درختا بوده احتمالا بخاطر همون ندیدن.
همین طور که به سمت خونه راه میرفتم شماره زیبا رو گرفتم به یک دونه بوقم هم نرسید.
ــ ساقی کجایییی؟
بعدهم صدای فین فین‌اش اومد، تعجب کردم زیبا چقدر زود نگران شده.
ــ توی حیاط‌ام چرا گریه می کنی؟!
ــ میگی چرا گریه می کنی؟اخه دختره احمق تو تا ساعت ۱۲ توی حیاط چیکار می کنی؟ نمی تونی یک خبر به من بدی هاا؟اصلا توی حیاط شب رو چطور گذروندی؟
چشمام رو از این حجم سوالات بی مورد زیبا مالیدم و لب زدم:تو الان کجایی؟
ــ برگرد
طبق حرف اش به عقب برگشتم ولی هیچکس رو ندیدم.
ــ منظورم قسمت پارکینگه.
بعدهم دماغش رو کشید بالا، نفسم رو فوت کردم و گفتم:لازمه من بیام؟
ــ لازمه!! با اقا اکتای می خوایم بریم روستا من چمدونت برداشتم فقط بیا.
با اومدن اسم اکتای دهنم کج شد و به مزاجم خوش نیومد دوباره راه اومده رو برگشتم.
از دور زیبا تکیه زده به تیوتا لندکروز مشکی رنگ که احتمالا از ابهت ماشین می شد فهمید صاحبش اکتای بود رو دیدم.
ــ سلام
زیبا پشت چشمی ناز کرد و طلبکار به سمتم اومد
ــ کجا بودی؟!
شال سیاه رنگم رو از دستش چنگ زدم و با حرص گفتم:من بچه نیستم.
ــ اما باید به دختر خالتون خبر می‌دادید کجا هستین!
با صدای باابهت اکتای نگاهم به سمتش برگشت یک بلیز سفیر رنگ چسب با یک شلوار پیله ای چارخونه ای خاکستری و کفش های اسپرت سفید زود نگاهم گرفتم همینطور که زیبا رو مورد عنایت قرار می دادم و لب زدم:می خواستم بیام خونه ولی خوابم برد.
زیبا کنجکاو بدون اینکه معذب بودنم رو در برابر اکتای بفهمه دوباره سوال پیچ کرد.
ــ کجا خوابت برد؟
نگاهم به سمت نگاه زیبا سوق دادم به بدترین حالت ممکن بهش فهموندم بهش ربطی نداره ولی نگاه خیره اکتای ناخواسته باز خواستم می کرد.
ــ روی تاب پشت باغچه گل رز!
زیبا با نادیده گرفتن نگاهم به سمت اکتای برگشت و گفت:اقا اکتای طبیعه ساقی از بچگی مثل دختر جنگلیا روی درخت و تاب خوابش می برد، احتمالا با دیدن تاب از خود بی خود شده!
دلم می خواست زیبا رو دورترین نقطه جهان شوت کنم مخصوصا با پوزخند اکتای بدون حرف زدن و رفتنش به سمت ماشین مصمم تر توی کارم شدم.
ولی زیبا وضعیت قرمز زود فهمید برای همون سوار ماشین شد، نفس پر حرصم بیرون فرستادم عقب ماشین جا گرفتم اکتای ماشین روشن کرد و به راه افتاد سوار شدن این ماشینای شاسی بلند رو دوست داشتم مخصوصا توی راه های خاکی و سرسبز طبق گفته اکتای بعد از پنج مین وارد روستای کوچیک و البته خیلی سرسبز و زیبا شدیم روستای نازی بود و شلوغ نگاهم دختر بچه ها با لباس های محلی شون دنبال می کرد مخصوصا اون قسمت لی لی بازی کردنشون اکتای توی یک کوچه پیچید به سمت بلنوی روستا حرکت کرد کم کم خونه های کاهگلی کم شد و در بزرگ اهنی نمایان شود اکتای دوتا بوق کوتاه زد که بعد اقای تقریبا مسن و کوتاه قد در رو باز کرد و عمارت تقریبا کوچیکی معلوم شد.
ساختار حیاط این عمارت کاملا شبیه عمارت قبلی بود با این تفاوت که سمت چپ و راست خونه های دو طبقه ای بود که از رفت و امد زن و مرد زیادی توی عمارت می شدفهمید که مال خدمتکاراست.
اکتای ماشینش و پارک کرد و پیاده شد من و زیبا هم پیاده شدیم
ــ رجب علی
مرد با لباس های محلی به سمتمون دوید و گفت:جانم ارباب
ــ چمدونارو بیار داخل.
ــ چشم ارباب
بعدهم به راه افتاد من و زیبا هم مثل جوجه اردک زشت دنبالش افتادیم و وارد عمارت شدیم ابتداش سالن مثل عمارت اولی داشت کا از توی همون راه پله می خورد به طبقه دوم البته یک راه پله هم به سمت پایین داشت که اکتای به سمتش نرفت و ماهم نرفتیم.
ــ شما وسایلتون و جابه جا کنید تا میز چیده بشه!
هردومون سر تکون دادیم با راهنمایی خدمتکار رفتیم به سمت بالا، منم بدون توجه به زیبا رفتم توی اتاق فعلا باهاش قهرم!
اتاقشم نسبتا خوب بود اول از همه رفتم سمت سرویس به صورتم اب زدم بعد لباسم رو با یک شلوار بگ لی ابی رنگم و تی شرت سیاه رنگ ساده و کت لش مشکیم عوض کردم کفش های اسپرت سفیدمم پام کردم موهامم پایین شل بستم که موهای کوتاه شده جلوی سرم تیپم رو اوکی تر کرد.
بدون منتظر ایستادن از اتاقم اومدم بیرون و به سمت راه پله ها رفتم، طبقع دوم طوری بود که تا به نصفه های راه پله توی دید افراد طبقه اول نرسی نمی تونی ببینی کی داخل سالن نشسته،و شانس گند من اکتای با موبایل روی مبل های چیستر لجنی نشسته بود.
راهی نداشتم جز رفتن، باصدای پام نگاهش برگشت سمتم و نگاه به سرتاپام کرد با رسیدنم به پایین و بلند شد و دستاش توی جیب های شلوارش فرو کرد و گفت:هر موقع خواستین بیرون از عمارت برین سعی کنید تیپ تون رو با محیط اش انتخاب کنید.
حین حرف زدن مستقیم به چشماش نگاه نمی کردم و فقط به سر تکون دادن اکتفا کردم و بلاتکلیف همونجا ایستادم.
ــ نمی خواید بشنید؟؟
احساس خفگی می کردم تا حالا اینقد از تنها شدن با یک پسر احساس بدی نداشتم ولی الان به مرز جنون رسیده بودم.
به سمت دور ترین مبل نسبت به اکتای انتخاب کردم و نشستم زیر چشمی اکتای رو می پایدم اونم بعد چند ثانیه دوباره سرجای اولش برگشت و مشغول موبایلش شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Brta op

تنها ولی خودساخته!
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x