رمان عطر تلخ

رمان *عطر تلخ* پارت ۳

4.4
(5)

رمان .عطر تلخ پارت3.

توی اتاقم مشغول تمیز کردن لنز دوربینام بودم
تق تق در اتاق به گوشم رسید
حدس زدم الیکا باشه چون بجز اون کسی نمیومد در اتاقم
برای همین بدون تغییر دادن وضعیتم درحالی که با موهای شلخته دورم ریخته شده و شلوارک و تاپ نشسته بودم کف اتاق و دورم پر بود هم از وسایل عکاسی هم کاغذ های ایده و لپ تاپ و دوربینا و لنزای بهم ریخته و لباسام .
داد زدم بیا تو الیکا
سرم پایین بود که دیدم بعد باز شدن در خبری از الیکا نیست سرمو بالا اوردم و در کمال تعجب تو چارچوب در صورت عبوس آرمانو دیدم.
با نگاه سردی به طور کامل آنالیزم کرد و گفت: بهت نمیاد عکاس باشی
پس خودشم مثل بوی عطرش تلخ و غیر قابل تحمل بود
مثل خودش با سردی جواب دادم
:شما اگه خواستی ازدواج کنی یه عکاسی بیار که بهش بیاد که عکاس باشه

ارمان: چاقو کشی بیشتر بهت میاد،عکاسا معمولا روحیه لطیفی دارن ،تو واسه این کار بیش از حد خشنی.
اگه دوبار ژستی که میخوای رو نگیره گازش میگیری درسته؟

لعنتی داشت دستم مینداخت دیگه تا یه جایی من شرمنده بودم اون دیگه داشت زیاده روی میکرد

گفتم:من فقط کسایی که عین دزدا 5 صبح وارد خونه میشنو گاز میگیرم

ارمان:عذر میخوام که واسه خونمون اومدنم از تو اجازه نگرفتم

صحرا:حداقل قبلش میتونستید یه خبر بدید

ارمان:خیلی رو داری دختر بجای معذرت خواهی داری منو بازخواست میکنی؟ اصلا 5 صبح باید تو اتاق خواب باشی
نکنه تو اومدی چیزی دزدی کنی دیدی یکی اومده ، اومدی صحنه سازی کنی؟!

دیگه کم مونده بود دود از کلم بلند شه،
خدا این یه ماهو بخیر بگذرونه
خانواده اش کم بودن با قوانین مسخره اشون ایشونم اضافه شد.
اینجاست که میگن *گل بود به سبزه نیز اراسته شد*
از بچگیم عادت نداشتم با کسی بحث کنم یعنی حوصله اشو نداشتم
واسه همین بهش گفتم :من احتیاجی به دزدی ندارم مطمئن باش اگه خانوادت بهم اعتماد نداشتن منو تو خونشون راه نمیدادن ،کار اشتباهیم نکردم که بخوام معذرت خواهی کنم

الانم تایم کار من نیست و این اتاقم تا وقتی من اینجا اقامت دارم حریم خصوصی من محسوب میشه پس ممنون میشم به حریم خصوصیم احترام بزارید و تشریف ببرید بیرون

برخلاف تصورم اومد داخل و درم پشت سرش بست،از روی وسایلی که رو زمین بود رد شد و رو تخت نشست

خواستم چیزی نثارش کنم که خودش فهمید و پیش قدم شد

ارمان:مجبور شدم از روشون رد شم چون راه دیگه ای نبود
اخه دختر انقدر شلخته.

نه خیر اصلام مجبور نبودی از روشون رد شی همونطور که مجبور نبودی وارد اتاق شی بعدشم من شلخته نیستم فقط اینطوری واسه استفاده کردنشون راحت ترم الانم لطفا از اتاق برو بیرون

از زمین بلند شدم
خواستم سمت در برم که دستمو کشید و روبروی خودش نگهم داشت وگفت:
ببین خانم کوچولو بهت میخوره فضول باشی تموم اعضای این خونه میدونن که اصلا نباید تو کار من دخالت کنن گفتم بیام به تو اعم همین حالا هشدار بدم ،بعدنا کار به جاهای باریک نرسه
من 15سالی میشه که تو امریکا زندگی میکنم و شرایط زندگیم مثل اوناست و چیزایی که اونجا بابه واینجا عیبه وااسه منم بابه پس واسه توعم باب باشه وگرنه کلامون میره توهم

لبخند دندون نمایی زدم و زیر لب گفتم کمتر از اینم ازت انتظار نداشتم اقا آرمان

گفتم :خیالت راحت من کاری به کار تو ندارم به شرطی که توعم کاری به کارم نداشته باشی
من یه ماه اینجا کار میکنم بعدشم مارو بخیر و شما به سلامت ،بیخودی ترسیدید

ارمان : من نترسیدم فقط گفتم شاید بعدا تو بترسی.

اینو گفتو بعد دوباره بالگد کردن لباسام بیرون رفت.

طبق برنامه ای که مهتا چیده بود
اول قرار بود یه پارتی تو خونه بگیرن و بعد خانوادگی برن شمال
پارتی امشب بود واسه همین من باید با سردار همکار و دوست فیلم بردارم هماهنگ میکردم
رفتم ساکمو زیر و رو کردم ولی لباس مناسب پارتی امشب پیدا نکردم من کلا بجز لباس راحتی و بگ و تیشرت چیزی با خودم نیاوردم
یه پیام به الیکا دادم که “من امشب چی بپوشم؟”
به ثانیه نرسید که سین کرد ولی جواب نداد
حدودا یه 20 دقیقه بعد الیکا با یه کوه لباس و کفش وارد اتاق شد و همرو پرت کرد رو مبل گوشه اتاق
واسش دست زدم و تحسینش کردم واسه این سرعت عمل
لباسا رو دونه دونه برام باز کرد یکی از یکی باز تر بودن با کفشای پاشنه 10 سانتی
خنده بلندی کردم و گفتم من عکاسم امشب نه رقاص چطوری با این لباسا عکاسی کنم؟
الیکا: این دیگه مشکل خودته
و بعد رفت

از بین لباسا یه اورال مشکی بیرون کشیدم راحت به نظر میرسید ولی قسمت سینه و پشتش خیلی باز بود
ولی خب چاره دیگه ای نداشتم از بین اون لباسای یه وجبیه الیکا این بهترین گذینه میومد
یه کفش پاشنه 5 سانتی نگینی ام از تو کفشاش بیرون کشیدم

الیکا قدش اندازه من بود ولی یه کوچولو از من تپل تر
که اونم بخاطر ورزش نکردن اون بود
من حتما باید ورزش میکردم چون انرژی زیادی بهم میداد
و الیکام از تنبلی ورزش نمیکرد وخودشو با رژیم های لاغری خفه می‌کرد
از الیکا یکم لوازم آرایشم گرفتم و سردار که باهام هماهنگ کرد خیالم راحت شد و شروع کردم به آرایش کردن بلد نبودم یکمی کرم زدم ویه سایه سیاه که با لباسم ست شه یکمی ریمل زدم و یه رژ قرمز ملایم
موهامم با اتویی که از الیکا گرفتم صاف کردم موهای بلندی داشتم تقریبا یک ساعت صاف کردنش زمان برد ولی خیلی خوشگل شد
لباسمم پوشیدمو دوربینم رو آماده کردم هنوز تا شروع مهمونی یه دوساعتی مونده بود خودم زود تر میخواستم برم که به سردار تو نصب دوربینا کمک کنم از پله ها که اومدم پایین با آرمان رو به رو شدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x