رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۵۳

4.6
(64)

# پارت ۵۳

تقریبا تایم کلاس به پایان رسیده بود.

صبر کردم تا همگی دانجشو‌ها ار کلاس خارج شوند‌.

وسایلم را جمع و جور کردم و درون کیفم گذاشتم.

_ تو که هنوز این‌جایی بانو.

لبخند زدم.

_ منتظربودم تا کلاس خلوت بشه.

متعجب نگاهم کرد.

_ اتفاقی افتاده ؟

سرم را تکانی دادم.

_ نه، می‌خواستم یکم باهم دیگه صحبت کنیم.

_ باشه بیا من می‌رسونمت، تو راه باهم دیگه صحبت می‌کنیم.

همراه شروین راه افتادم و طولی نکشید که به ماشینش رسیدیم.

سوار شدم و روی صندلی جا گرفتم.

شروین هم سوار شد و ماشین را روشن کرد.

موسیقی آرام در حال پخش شدن بود.

_ نگفتی چی شده بانو جان، راجب پیشنهادم فکر کردی؟

نگاهم را از خیابان گرفتم.

_ راستش می‌خواستم در همین باره حرف بزنیم.

_ خب بگو، من سر تا پا گوشم.

_ راستش نمی‌دونم باید چطور شروع کنم.

تو خیلی خوب و جنتلمن و کاملی

_ لطف داری، تعارف رو بزار کنار راحت باش.

_ می‌دونم که از ماجرای من و کامیار و خواهرت مطلع هستی .

نفسش را فوت کرد.

_ بی خبر هم نیستم .

_ بعد از اون همه ماجرا من دیگه نمی‌تونم به کسی فکر کنم.
بد جوری شکستم و واقعا نمی‌تونم وارد یک رابطه دیگه‌ای بشم.

_ درک می‌کنم. این روز ها مانلی هم حال خوشی نداره.
همه‌ی ما فکر می‌کردیم اون پسر عموی بی وجدانت واقعا دوستش داره.

_ ما همگی به زمان نیاز داریم. شاید گذشت زمان بتونه همه چیز رو حل کنه.

_ یعنی ممکنه نظرت تغییر پیدا کنه ؟

_ نمی‌دونم ، شاید.

با لبخند نگاهم کرد.

_ قول می‌دم همه تلاشم رو برای تغییر نظرت بکنم.

………………..

رژ لب را روی لب هایم کشیدم .

آخرین نگاه را در آینه به خود انداختم.

_ خوبه آقا خونه نیست و گرنه …

_ و گرنه چی؟ هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه. چقدر زود یادت رفت چقدر عذابم داده.

از روی تخت بلند شد.

و کنارم ایستاد.

_ یادم نرفته ؛ اما فکر نمی‌کنید خیلی بی رحم شدید ؟ اون الان خیلی تنها است.

_ تنهایی براش لازمه.

_ ترسناک ترین قسمت داستان اون‌جایی که می‌بیند اون داره از تنهاییش لذت می‌بره.

_ اوه آنی خواهش می‌کنم. توی دلم رو خالی نکن.

_ از من گفتن بود خانم.

_ باید برم شروین الان که برسه. فعلا خداحافظ.

_ خدا حافظ.

بودنِ بعضی از آدما  شبیه ساعت شِنیه؛
داریشون، کنار خودت داریشون، توو دستات داریشون

اما هر لحظه حجمِ نبودنشون
زیاد و زیادتر می‌شه
و تو هیچ کاری از دستت برنمیاد
جز اینکه.
فقط تماشا کنی و ببینی کی آخرین دونه‌ی شن پایین میفته، آخرین بهونه‌ی بودن.

بعد اگه هم بخوای ساعت شنی رو زیر و رو کنی
تا واسه چند لحظه هم که شده
دوباره بودنشونو به دست بیاری

تازه می‌فهمی فقط انبوهی از نبودن‌ها رو زیر و رو کردی .

از عمارت بیرون زدم.

شروین در ماشینش منتظر بود.

بدون مقدمه سوار شدم.

_ سلام ببخشید منتظر موندی.

_ سلام، خواهش می‌کنم بانو جان.

ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.

قرار بود همراه هم به یک گالری نقاشی برویم.

_ چخبر ها ساکتی؟

کمی روی صندلی جا به جا شدم.

_ خبر خاصی نیست، گرمای ماشین باعث شده یکم خوابم بگیره.

نخودی خندید.

_ یکم دیگه می‌رسیم.

صدای موزیک در فضا پیچید و کمی از خواب آلودگی ام از بین رفت.

با رسیدن به مقصد از ماشین پیاده شدم. هوا سرد بود
شال گردنم دور گردنم محکم کردم.

همراه شروین وارد گالری شدیم‌.

تقریبا شلوغ بود، از همان بدو ورود نگاهم به یکی از تابلو‌ها افتاد و عجیب برایم زیبا بود.

صاحب نمایشگاه یکی از دوستان شروین به نام تینا بود که به استقبالمان آمد.

دختری قد بلند، پوست معمولی، موهای لخت و خرمایی رنگ با چشم هایی عسلی رنگ . زیبا و جذاب بنظر می‌رسید.

تینا: سلام خیلی خوش اومدید، اوه چه بانو زیبایی معرفی نمی‌کنی شروین جان؟

شروین خندید.

شروین: سلام عرض شد تینا جان. بزار برسیم بعد مارپل بازی در بیار.

لحنش شوخ بود و تینا اصلا به دل نگرفت.

من: سلام تینا جون، من گلچهره هستم.

یا شنیدن اسمم کمی تعجب کرد ؛ اما فوری تغییر حالت داد و گرم در آغوشم کشید.

تینا: خیلی خوش بختم عزیزم. ممنون که اومدی.

لبخندی زدم.

من: ممنونم. همچنین.

تینا: خب بچه‌ها برید مشغول شید دوباره بهتون سر می‌زنم.

شروین: برو به مهمون‌هات برس.

با رفتن تینا مشغول تماشای تابلو ها شدیم.

_ واقعا این تابلو‌ها خیلی زیبا هستند.

_ تینا تو کارش خیلی ماهره و بهترین ها رو خلق می‌کنه.

تقریبا چند ساعتی می‌شد که آمده بودیم. مشغول دیدن تابلو ها بودیم که برق رفت.

در آن تاریکی چشم ، چشم را نمی‌دید.

با کمک شروین از گالری بیرون رفتیم.

_ خیلی بد شد از تینا جون خداحافظی نکردیم.

_ ایرادی نداره، تو اون تاریکی پیدا کردن تینا خیلی سخت بود. طفلک شانسش برق هم رفت.

_ آره.

_با یک قهوه چطوری؟

به ساعتم نگاهی کردم.

ساعت نزدیک یازده بود و عجیب بود که متوجه گذشت زمان نشده بودم

_ ساعت یازدهه، اوه خیلی دیر کردم.

_ چرا هیچ وقت قسمت نمیشه من یک کافی مهمونت کنم.

_ باشه برای سریع بعد.

_ هر چی شما بگی بانو جان.

سوار ماشین شدیم و شروین حرکت کرد.

مسافت گالری تا عمارت خیلی زیاد نبود بعد از نیم ساعت شروین ماشین را کنار عمارت پارک کرد.

کمربند را باز کردم

_ ممنون که رسوندیم.

_ ممنون که دعوتم رو قبول کردی.

از ماشین پیاده شدم.

_ گل چهره.

شروین هم از ماشین پیاده شده بود. شاخه گل رز را به طرف گرفت.

سوپرایز شده بودم و توقع اش را نداشتم

_ اوه ، ممنون لطف کردی.

_ قابلت رو نداره.

گل را از او گرفتم.

_ می اومدی داخل.

_ نه دیر وقته، به عمو سلام برسون. شبت بخیر.

_ ممنون شب بخیر.

به سمت عمارت حرکت کردم و با کلید قفل را باز کردم.

ماشین کامیار وارد کوچه شد.

شروین سوار ماشینش شد و حرکت کرد.
من هم فوری وارد عمارت شدم و در را بستم

دلم نمی‌خواست اتفاق بدی بیفتد.
انگار برق عمارت هم رفته بود.

وارد ساختمان شدم. به محض ورود ایرابل با فانوسی در دستش به استقبالم آمد.

_ سلام خانم، اومدید.

_ سلام، برق ها رفته؟ بقیه کجان؟

_ یک ساعت بیشتره، همه خواب هستن. منم داشتم می‌رفتم بخوابم.

_ باشه ممنون.

_ فانوس را بگیرید من یکی دیگه روشن می‌کنم.

_ ممنونم

.فانوس را از ایزابل گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
وارد اتاقم شدم و فانوس را روی میز گذاشتم.

امکانش را می‌دادم که هر لحظه وارد اتاقم شود.

در اتاق باز شد و داخل آمد.

استرس تمام وجودم را احاطه کرده بود.

در آن نور کم اتاق هم صورتش از خشم بیداد می‌کرد.

سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.

_ چیزی شده پسر عمو؟

در را پشت سرش بست و چند قدمی نزدیکم شد.

_ از کی تا حالا این‌قدر پست و لجن شدی.

بهم بر خورد‌.

_ منظورت چیه؟

_ تو امشب من رو شکستی گلی، من رو به خیانت متهم کردی ؛ اما خودت با دیگران وقت می‌گذرونی و میگی و می‌خندی و گل می‌گیری.

سرم را پایین انداختم.

فریاد کشید.

_ به من نگاه کن گل چهره.

لرزیدم.

‏ وقتی به هر دَری می زنم که یه‌چیزی رو بهت بگم و نمی‌فهمی ، دیگه بحثِ نفهمیدن نیست. بحثِ نخواستنه.

ولی بدون هر چقدر هم که دورت شلوغ باشه هیچ کدوم قلق تو رو مثل من بلد نیستن و تو همیشه تنهایی.

اشک از گوشه چشمم غلتید و گونه ام را خیس کرد.

واقعا من این‌قدر پست شده بودم!

با بغض نالیدم.

_ مثل یک تخم مرغ یک رنگ داشتم ؛ اما وقتی شکستیم دو رنگ شدم. انتظار نداشته باش آدمي رو که شکستی یک رنگ باشه.

_ من گرگ صفت قبول؛ اما همه‌ی سلام های من فقط به طمع داشتن تو لعنتی بود.

اشک راهش را باز کرد و صورتم خیس شد.

حق با او بود و من چه باید می‌گفتم!

خواستنت گلیمی بود که همیشه پاهام از اون بیرون می‌موند.

زمانی که هنوز هم به من تعلق داری همه‌ی وقتت رو با دیگران می‌گذرونی تویی که ادعای وفاداریت میشه از منم پست تری.

در زندگی یک جایی هست که
‏ نه خوشحالی ؛ نه ناراحتی
نه توان ادامه دادن داری؛
نه شهامت دست کشیدن از راهت
من دقیقا همان جا ایستاده بودم.

پشتش را به من کرد و به سمت در رفت.

هنوز به در نرسیده بود که ایستاد.

_ من اون آهنگی بودم که ردش کردی و بهش گوش ندادی
اما بعداً می‌فهمی چقدر می تونستیم در کنار هم معرکه باشیم .

_ کامیار

_‌من فهمیدم تقسیم شدن چقدر درد داره ؛ اما کاش توام می‌فهمیدی دردی که تو به من تحمیل کردی درد نبود خود مرگ بود.

من جـا مـانـده‌ بودم، از او

مثل دكمـه‌اى از پیراهن

انگشتری از دست

گیره‌ای از مو

كه هیچ وقت

براى برداشتنش بر نمی‌گشت.

چه باید می‌کردم؟

به طرفش رفتم و از پشت بغلش کردم

_ این‌طوری نرو،‌ سکوتِ آدمیزاد بوی دلخوری می‌ده

پر حرفیش بوی دلتنگی.

وای به حال آدم دلتنگ دلخور.

می‌دونم که اشتباه کردم. درسته در حقم بد کردی ؛ اما وقتی جای گیاه بامبو رو که عوض می‌کنی دیگه رشد نمی‌کنه؛ پژمرده می‌شه چون ریشه اش رو همون جا، جا می‌زاره
این دل لعنتی که کمتر از گیاه نیست، ریشه‌اش جا می‌مونه.
من رو این‌طوری پس نزن.

امشب شب ترین شب های من بود

که میان تکثیر چشم‌هایش

خیالم پر می‌ کشید.

و زمین

عاشقانه هایش را گم می‌کرد.

و او محو و محو تر می‌شد.

_ یک روزی می رسه خاک قدر بارون می‌دونه ؛

ولی اون روز دیگه بارون نمیاد.

دیر فهمیدی و چقدر دیر داری بهم برمی‌گردی
ولی دیر شده دختر عمو خیلی دیره.

دست هایم را از خود جدا کرد و صدای بسته شدن خبر از رفتنش را می‌داد.

گنگ وسرگردان بودم در حجم این همه سوال.

در انزاوی درون

در خلوت سکوت

سوال‌های که هر روز از خود می‌پرسم.

بدون هیچ جوابی

در میان واژه ها مبحوس شده ام

نه قراری برای ماندن دارم نه دلی برای رفتن

چقدر پاییزم زمستانیست

به کدام گوشه اتاقم پناه برم

که مرا در دنج ترین دیوار خود جای دهد.

شاید باید کسی در آغوشم می‌کشید

باید کسی آرامم می‌کرد.

من قوی بودم اما دردها از من قوی‌تر شده‌بودند
من جسور بودم اما روزگار از من جسورتر شده بود
سیل اندوه را به سمتم روانه می‌کرد و می‌خواست بایستم و قوی باشم

اما دوام آوردن و ایستادگی در نهایت اندوه محال بود!

من باید تنه‌ی درختی را محکم می‌گرفتم تا دوام بیاورم، و حوالی من هیچ درختی برای پناه بردن نبود.

(‌ این هم پارت امروز، اگه باز تعداد ویو بالا بود فردا هم پارت می‌دم.
کامنت فراموش نشه ❤️)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
5 ماه قبل

لیلا جان من دسته بندی رو پیدا نکردم
لطفا توی دسته بندی بزارش

لیلا ✍️
5 ماه قبل

دختر تو چقدر خوب می‌نویسی معرکه بود حتما چاپشکن

کامل توی حس رفتم

کامیار همونیه که بود چرا دست از این شکاکیاش برنمیداره،حسم میگه شروین نباید انقدر خوب باشه انقدر خوب بودن ترسناکه

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

بله درسته، گلچهره هم لجبازه واقعاً… اسم این رمان باید میشد دو خط موازی😂 چون هر دو انگار نمیخوان بهم برسند🤦‍♀️

camellia
camellia
5 ماه قبل

واییی مرسی مائده جون.دستت درد نکنه.خوب و عالی بود,احساس میکنم یه کوچولو طولانی تر هم بود🤗ولی پارت دردناکی بود.😓هر چند دوست داشتم کامیار حالش گرفته شه,ولی اینقدر پرروئه که اون قهر میکنه,😡”زدی ضربتی,ضربتی نوش کن”.دیگه قهر کردن نداره جانم😏

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
camellia
camellia
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

منهدم رو خوب اومدی.آخه اون اول خیانت کرد,دو قورت و نیمش,هم باقیه,رفته باهاش خوابیده😡,انتظار بخشش داره ولی گلچهره باهاش,یه بیرون رفته و یه شاخه گل گرفته,به مرحله انهدام رسیده آقاااا.😠

Tina&Nika
Tina&Nika
5 ماه قبل

وایی منم تینام دقیقا تمام ویژگی هاشو دارم ولی چشام سبزه اونم خاص هی تعیر رنگ میده

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  مائده بالانی
5 ماه قبل

😍

Tina&Nika
Tina&Nika
5 ماه قبل

منم طرفدار کامیارم از گلچهره بدم اومد خودخواه بلانسبت شما عزیزم 🥰

Newshaaa ♡
5 ماه قبل

عالی زیبا💋❤

𝓗𝓪 💫
5 ماه قبل

مائده جان مثل همیشه عالی مینویسی قلمت و دوست دارن مرسی 💞دیگه ببخش کامنت نمیزارم یادم میره

آلباتروس
5 ماه قبل

هر چی بگم به نوشته‌هات بازم کمه
واقعا حرفای قشنگی برای گفتن داری
و اینکه این پارت هم جالب بود خدا قوت!

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x