رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۶۵

4.5
(26)

# پارت ۶۵

حالم اصلا خوب بود.

نگران بودم بیش تر از هرچیز نگران بچه‌ای که در وجودم داشت برای زنده ماندن تقلا می‌کرد.

کاش به حرف کامیار گوش داده بودم و هیچ وقت به شروین اعتماد نمی‌کردم.

می‌گفت طُرّه موهایت را بپوشان

خوش ندارم هر رهگذری با بویشان مست شود

باد که می آید

خوش ندارم موهایت در دستِ باد پریشان شوند و دلبری کنند.

نیستی که ببینی این موها دیگر نه دلبری بلدند

و نه رهگذری را با بویشان مست می کنند.

این موها اگر بویی داشتند

پس تو کجای دنیا ایستاده ای که بویشان نمی‌رسد به سمتَت!؟

که نمی آیی!؟

گمانم وقتِ آن است که زلف بر باد دهم

مگر به غیرتِ مردانه ات بربخورد

گذَرَت از این طرف ها بیفتد

بگویی به چه حقی!؟

بگویم نبودی که شاخ و شانه بکشی

مویِ بلندِ بی صاحب به چه درد می‌خورد؟

باصدای مشاجره شروین و آنی به خودمم آمدم.

شروین : قرار ما این نبود آنی

آنی : تا وقتی اون دختر نفس می‌کشه برای من و تو دردسره. بهتره هم از شر اون راحت بشیم هم از شر بچه.

فریاد کشیدم

من : خیلی بی وجدانید، لعنتی ها.

آنی: خفه شو دختره چموش.

نالیدم.

من: انتقام آرومت نمی‌کنه شروین، خون من و این طفل معصوم دامن جفتتون رو می‌گیره، رنگ خوشبختی رو نمی‌بیند.

شروین: من نمی‌خواستم سر تو بلایی بیاد من دوستت داشتم گلچهره.

آنی از پشت کمرش اسلحه‌ای را بیرون کشید.

شروین : داری چی کار می‌کنی؟

آنی: حوصله ام سر برديد.

اسلحه را به سمتم نشانه گرفت.

آنی: اینجا آخر راه دختر جون ، تو و اون توله تو شکمت خیلی اکسیژن مصرف کردین
بهتره زودتر تشریف ببرید اون دنیا.

با بهت به مقابل خیره شده بودم‌.

آخر راه بود و هیچ معجزه‌ای نمی‌توانست اتفاق بیافتد.

دلم بیش‌تر از همه برای جنین در شکمم می‌سوخت.

داشت بی گناه قربانی می‌شد.

نقاش نبودم ؛ اما تمام لحظه های بدون او را خوب درد می‌کشیدم.

شروین اسلحه اش را بیرون کشید و به طرف آنی گرفت.

شروین : اسلحه ات رو بیار پایین آنی.

آنی بلند خندید.

آنی: می‌خواهی بازی کنیم؟ باشه بازی می‌کنیم آقای سعادت.

در مثلث مرگی ، که یک سویش خودم بودم و دو سوی دیگرش آدم هایی که هم را نشانه گرفته بودند گیر افتاده بودم.

و ناگهان صدای شلیک گلوله تمام فضا را پر کرد.

و این من بودم که داشتم جان می‌کندم.

چیزهایی هست که هرچه هم که نخواهی‌شان، باز می‌آیند

باز سنگین و بی‌رحم می‌آیند

و خود را روی تو می‌افکنند

و گرد تو را می‌گیرند

و توی چشم و جانت می‌روند و همه‌ء وجودت را پر می‌کنند

و آن را می‌ربایند که دیگر تو نمی‌مانی‌

که دیگر تو نمانده‌ای که آن‌ها را بخواهی یا نخواهی.

آن‌ها تو را از خودت بیرون رانده‌اند و جایت را گرفته‌اند و خود تو شده‌اند.

دیگر تو نیستی که درد را حس کنی. تو خود درد شده‌ای.

…………….

کامیار

روی صندلی کنار جیک نشسته بودم‌

رد ماشین شروین را زده بودند.

در انبار متروکه ای حوالی لندن.

نیرو های پلیس دور تا دور انبار را محاصره کرده بودند.

با شنیدن صدای تیراندازی و شلیک گلوله که از داخل انبار می‌آمد

بند دلم پاره شد.

از ماشین پیاده شدم و به فریاد های جیک توجه‌ای نکردم.

دوباره صدای شلیک گوله بلند شد.

خودم را به انبار رساندم و داخل رفتم.

شروین خون آلود و زخمی روی زمین افتاده بود ؛ اما نفس می‌کشید
و آنی با اسلحه‌ای در دستانش مثل دیوانه ها می‌خندید.

سرم را که برگرداندم تمام تنم یخ کرد.

او گلچهره من بود که روی صندلی بسته شده بود و در خون غرق بود.

آنی: اگه طرفش بری بهت شلیک می‌کنم

پلیس وارد انبار شد

باری دیگر صدای شلیک فضا را پر کرد.

این بار شروین بود که با گلوله پیشانی آنی را نشانه رفته بود.

بهت زده بودم و باورم نمی‌شد که آنی در دزدیدن گلچهره دست داشته بود.

بی مهابا خودم را به گل چهره رساندم

با صندلی‌ای که به آن بسته شده بودروی زمین افتاده بود.

طناب ها را باز کردم و در آغوشش کشیدم.

نبضش خیلی ضعیف می‌زد.

فریاد کشیدم

_ یکی آمبولانس خبر کنه.

روحم

آویزانِ واژه‌ای

حبس شده در گوشه‌ی لبانش بود.

کاش دوباره

صدایم می‌کرد

آری

من چشم به راه او بودم

چشم به راه اویی که، کوله بارش نور

دست‌هایش عشق و نفس‌هایش بهار بود

خاطره‌ هایش

مصمم‌تر، از قول‌هایش بودند

برای ماندن کنار من

قول‌هایش خیلی زود خسته شدند

و چمدانشان را بستند

اما خاطره‌هایش مدت‌هاست

روزها و شب‌ها همدم تنهایی‌ام شدند

قول ها بی وفا بودند

اما خاطره‌ ها

وفادار

وفادار

وفادار

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
4 ماه قبل

ای وایییبییی.😢دستت درد نکنه خانم بالانی😘.طپش قلب گرفتم ولی🙁

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط camellia
مائده بالانی
پاسخ به  camellia
4 ماه قبل

خواهش میکنم
ممنون که خوندی کاملیا جان

camellia
camellia
4 ماه قبل

یادم رفت😅اول…🤗☺

Newshaaa ♡
4 ماه قبل

حمایتتت🫂🤍

مائده بالانی
پاسخ به  Newshaaa ♡
4 ماه قبل

ممنون عزیزم❤️

لیلا ✍️
4 ماه قبل

😭😭💔 خیلی قشنگ بود ولی غمگین…دلم برای شروینم سوخت گناه داشت🤒🤒 کاش هیچکس نمیره، آنی هم نباید به این سادگی میمرد دختره عفریته حیفه گلچهره که انقدر بهت خوبی کرد😑

مائده بالانی
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

ممنون که خوندی لیلا جان.
آنی به سزای اعمالش رسید
ولی تکلیف شروین و گلچهره هنوز مشخص نیست

نسرین احمدی
نسرین احمدی
4 ماه قبل

عالی بود خسته،🌹 نباشی

مائده بالانی
پاسخ به  نسرین احمدی
4 ماه قبل

مرسی عزیزم

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
4 ماه قبل

دلم واسه شروین سوختتتت🥲💔💔
خسته نباشی

مائده بالانی
پاسخ به  Aylli
4 ماه قبل

ممنونم گلم ❤️❤️

سعید
سعید
4 ماه قبل

چه پارت زیبایی بود
اما 🥺🥺 غمیگن بود
خسته نباشی

مائده بالانی
پاسخ به  سعید
4 ماه قبل

ممنون عزیزم
متشکر که حوندی❤️

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x