رمان کوچه های تنهایی

رمان کوچه های تنهایی پارت ۶

3.7
(12)
[v] پارت ۶

لباس رو نگاه کردم مخمل بود و سبز رنگ واقعا قشنگ بود ولی یه چندتا ایراد داشت که باعث میشد نپوشمش بلند بود ولی یه طرفش چاک داشت قسمت سینه هام دیده میشد و بند نازکی داشت که نگه میداشت تا نیفته دستام و ایناهم دیده میشد باز خوبه شیو کرده بودم وگرنه الان خرس پشمالو بودم😂من زودتراز آرشام آماده شده بودم یه شال مشکی رنگ سرم کردم و کفش مشکی ای که تا کمی بالاتراز پاهام بند داشت برام تعجب داشت که چطور انواع اقسال لباس زنونه و کفش و شال روسری توی هرسایزی بود یه کیف که بندش زنجیرنازکی بود کوچیک و جمع و جور و خلاصه به تیپم میومد یه بوس فرستادم برای خودم 😜
_دخترم آقا منتظرت
_ازتون ممنونم منیر خانوم
_خاهش میکنم عزیزم شب خوبی داشته باشی و مراقب خودت خیلی زیاد باش
_مگه اتفاقی قراره بیفته؟
_نه فقط مواظب باش خیلی خوشگل شدی میترسم بدزدنت
_😂😂نه بابا کی منو میدزده
‌_مهسااااااا😤
_اومدم اومدم
رفتم بیرون پایین پله ها منتظرم بودسرشو بالا اورد و شروع کرد به آنالیز کردنم منم نگاش کردم پیرهن سفید که عضله هاش میخاست بزنه بیرون یه شلوار مشکی که هط اتدش مشخص میشد یه کفش ورنی مشکی که از تمیزی برق میزد و ساعت اپلش وه مشخصه ازنوع تمام هوشمنده موهاش رو به بالا بود و چندتا تر۶ از مدهاش رو پیشونیش ریخته بود صورتش ریشش که سایه انداخته بود چشامو از روش برداشتم
_کمی قابل تحمل شدی جوجه اردک زشت
_ولی تو خیلی خوشتیپ شدی
سرشو تکون داد و رفتیم حیاط ماشینشو اورد و سوار شدیم تا مقصد مکالمه ای صورت نگرفت
_دیگه بهت نگم ازکنارم تکون نمیخوری و اینک تاحالا ودکا وشامپاین و این چیزا مصرف کردی؟
_از اون بابت اوکیه .نه من هیچی نخوردم و چیزی هم مصرف نکردم
_پس هرشربتی سمتت اوردن نخور اگر میخلستی بگو بدون الکل بیارن برات
به تکون دادن سرم اکتفا کردم رسیدیم به مهمونی وارد محوطه حیاط شدیم سوت و کور بود و فقط ماشینا بودن حیاط بزرگی نبود ولی روبه رو ویلای خیلی بزرگی بود که با نگاه کردن بهش سرت سوت میکشید تو فکر کردن به اینک چطور انقدر پول درمیارن که و کسب و کارشون چیه یهو
_دستتو دور دستام حلقه کن
گیج نگاش کردم
_خنگ بازی درنیار
_آها باشه
دو تقه به در زد و درو باز کردن
_سلام آقای تهرانی خوش اومدیدلباساتون رو بدید بهم
اشاره ای بهم کرد مانتوی بلندی که پوشیده بودم تا اون قسمتا دیده نشه رو بالاجبار دراوردم و دادم بهش
_شالتون خانوم؟
_نه ممنون
_چرا ندادی بهش
_همینم از سرم زیاده و مطمئنم تا چند وقت اعصاب خوردی دادی
_هع هرطور مایلی فقط امشبو خراب نکن
نگاه کردم مهمونا زیاد نبودن چندتا دختر و پسر بودن که وسط میرقصیدن منو به سمت پله ها کشوند و رفتیم بالا اونجا فضا یجور دیگه بود مردای هیکلی که بهشون میخورد محافظی چیزی باشن سمتون اومدن و گوشبامون رو گرفتن تمام و کمال مارو گشتن حتی ردیاب هم داشتن مغزم هنگ کرده بود یکی ازاون مردا اومد تا منو بگرده تا دستشو سمتم
_سر انگشتت به همراهم بخوره دیگه فردا رو نمیبینی
_ولی من وظیفه دارم
_چخبره حامد
_اقای تهرانی نمیزارن خانومی که همراهشون هست رو بازرسي کنیم
_نمیخاد
_چشم آقا
_ به به آرشام چشام درست میبینه این خانوم زیبا همراه توعه یا
_کیومرث ایشون معشوقم هست میدونی که باید چیکار کنی
_اووو آره بابا خیالت راحت همه چی طبق برنامس
فقط با تعجب و کنجکاوی نگاشون میکردم دیدم اشاره کرد که دستاشو بگیرم منم هنین کارو کردم رفتیم داخل و به من گفت روی مبل بشینم و ازجام تکون نخورم با چشمام دنبالش کردم سمت چند مرد کت و شلواری که دخترای زیادی با لباسای باز و خیلی تو ذوق زننده بهشون چسبیده بودن صحبت کرد یکی از اون دخترا که موی کوتاه به رنگ دودی یه لباس که باسنشو نشون میداد (انقدر کوتاه بود😑)کفش هایی که پاشنه اش فکر کنم ۱۰۰سانتی بود رفت سمت آرشامو دستشو رو سرتش کشید آرشام هم صورتشو عقب کشید ولی اون لوند تر از این حرفا بود
_سلام خانوم زیبا
سرمو برگردوندم یه مرد حدودا ۳۰ ساله بهش میخورد رو مبل کناریم نشسته بود و دستش شامپاین بود
_سلام
_افتخار آشنایی میدید
_نه ممنون
_خیلی خوشم اومد از طرز برخوردت چرا تنها نشستی از بقیه شنیدم معشوقه آرشام هستی
_اینطوری از مهمونی لذت بیشتری میبرم بهتره وقتتون رو صرف چیز دیگه ای کنید چون میلی به صحبت با افراد غریبه ندارم
_زبون تیز و برنده ای داری موظب باش اینجا دخترای تنها خریدار زیادی پیدا میکنند مخصوصا تو با این بدن سفید س*ک*س*ی
_خیلی بی پروا صحبت میکنید من فروشی نیستم
_بیشترین قیمت رو روت میزارم نمیخاد بازار گرمی کنی
_منظورتو نمیفهمم
_پس هیچی بهت نگفته اون مردی که اونجا نشسته و یکی یکی دخترا میرن روبه روش رو میبینی
_خب
_هروقت دستشو بالا ببره اون دخترو میبرن یه اتاق فردا فرستاده میشه عربستان کناریش آلمانیه هرکیو بخان میبرن برای همین این مهمونی دو قسمت این طبقه واسه خرید و فروش دختراس مواظب باش چشماشون بهت نخوره چون اونوقت منم پولم نمیرسه تا قیمت بیشتری برات بدم خانوم کوچولو
_الکی میگی
_تنهات میزارم اها اسم من کامران و اسم تو چیه
_اسمش بدردت نمیخوره
_به به چه عجب رخ شمارو دیدیم آقای تهرانی عجب تیکه ای واسه شیخ اوردی فقط خوب بهش نگفتی اینجا چخبره
دندون قروچه ای کرد و کامران به خنده ازمون دور شد
_مهسا
_من فروشی نیستم قول و قرارمون سرجاش؟
_آره به حرفاش فکر نکن
_هع
نمیدونم چرا سکوت کردم چرا نزدم بیرون و خودمو نجات ندادم میدونستم باید خیلی خیلی مراقب خودم باشم و تو چشمشون نباشم ولی جایی نبود پنهان بشم حس میکردم نگاه های سنگینی روم ولی نمیدونستم از کیه و کجاس بوی سیگار داشت دیونم میکرد
_من باید برم تا ۵دیقه دیگه میام میتونی مواظب خودت باشی
_آره
_نمیخای بپرسی کجا
_نه لزومی نمیبینم بدونم‌
_خیلی خوبه جایگاه و حرفاتو میدونی پس تکرار نکنم تو چشم نباش و از جات تکون نخور بامزه و شیرین نباش لبات هم انقدر نخور این خودش یه مدل آمار دادن
_حواسم هست این هن عادتم
&از زبان آرشام&
این حجم از بی تفاوت بودنش تازگی داشت عصبانی نبود حتی نمیخندید کاش نمیوردمش فکر میکردم همش اداس تا منو به خودش جذب کنه ولی این چند روزی که دربارش اطلاعات بدست اوردم فهمیدم از روستاس و خانوادش خیلی اصیل بوده و فرهنیگان وکارش توی این شرکتای هرمی و مشاورس که دانشگاه تهران زده سرش به کار خودش و با یکی رفیق بوده ولی بخاطر اینکه اهل رابطه جنسی نبوده جدا شدن چهره معصومی داشت مخصوصا چشماش غم عجیبی داشت باید کارامو امشب روبه راه میکردم پس شدم آرشامی که حواسش به کاره نه به چیز دیگه ای
_آقا همه چیز انبار شده
_بیرون از شهر بردید
_بله ولی اگر بفهمن چیکار کنیم
_مگه تمیز کارو انجام ندادن کیومرث مگه نگفتم نباید رد پایی ازما باشه
_داداش تمیز انجام داده شده فقط بچه ها نگران اینن که چطور میخای اینهمه جنس رو باز به خودشون بفروشی بدون اینک بفهمن و اینکه چطور مراقب باشن خیلی مترکه اس
_نمیخاد نگران باشید همه چیز طبق برنامس
_میتونید برید خونه استراحت کنید
_چشم آقا کیومرث
سیگار روشن کردم و پک عمقیمی زدم و دادم بیرون
_آرشام
_هوم
_قضیه این دختره چیه
_چطور؟
_چون الان بچه های بالا خبر دادن که بدجور عرب رفته تو نخشو داره باهاش صحبت میکنه
_چی داری میگی
عصبی شدم بهش گفته بودم تو چشمشون نباشه
_میدونی که اگه بخانش نمیتونی نه بگی
_میدونم فکر کردی چرا دارم قدرتمو افزایش میدم اینهمه ریسک میکنم
لعنت بهت مهسا رفتیم بالا دیدم عرب کنارش نشسته ولی نمیفهمم چطوره که اینهمه فاصله گرفته و دستشو بهش نزده مهسا خیلی جدی داشت حرف میزد باید سردرمیوردم
_داداش مشکوک
_خیلی
_سلام شیخ میبینم خیلی خوب با نامزدم گرم صحبت شدید
_نامزدتون؟
_اره
_ولی ایشون ازدواجی نکردن من آمارشو دراوردم آقای تهرانی
_زبان فارسیتون خیلی خوب شده
_بله بله وقتی هرشب با دخترای ایرانی همخاب باشی ودراوج لذت باشی زبانت هن خوب میشه😂
_مهسا وسایلاتو بردار میخایم بریم.
_نه نه باید اینجا بشینه
داشتم کنترلمو از دست میدادم نگاهمو بهش انداختم تا بفهمه
&مهسا &
چشمامو بهش دوختم اوه اوه چقدر عصبی بود با اینکه از درون داشتم از استرس میمیردم ولی چیزی به روی خودم نیوردم
_شیخ همه چی آمادس
_پاشو بریم دختر
سرمو تکون دادم آرشام اکمد کنارمو در گوشم گفت کجا میرید
_اتاق
_چیی؟؟؟
شروع به حرکت کردم سمت اتاق شیخ هم جلو بود مشخص بود کارد بزنی ارشام خونش درنمیومد مخصوصا وقتی میخاستیم وارد اتاق بشیم کسی جز منو شیخ اجازه ورود نداشت
_لباسات راحته برات
_بله بشینید
روی صندلی که روبه روی تخت بود نشست
_قرارمون سرجاش شیخ
_آره به شرطی که حال اساسی بهم بدی
_همچنین شما
لبخندی رو صورتم نقش بست ولی کوتاه و سریع اثرش از رو صورتم محو شد رفتم روی تخت نشستم روبه روم بود شیخ عباش رو از تنش دراورد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x