رمان آیدا

رمان آیدا پارت 60

4
(36)

 

“سه سال و چند ماه بعد”

موبایلش را تند داخل کیف انداخت و بعد از چک کردن اینکه تمام وسیله هایش را برداشته از جایش بلند شد

نیم ساعتی میشد که تایم کارش اش به پایان رسیده بود اما چون کارهایش مانده بود نیم ساعت هم دیر تر به خانه می‌رفت.

مهرداد بیرون منتظر بود برای همین باقی کارهایش را برای فردا گذاشت.

جایی که کار میکرد به خانه اشان نزدیک بود،گاهی وقت ها هم مهرداد می آمد و باهم می‌رفتند

دیگر عادت کرده بود

این مدتی که گذشته بود کارش همین شده بود،صبح سرکار بود و ظهر به خانه برمیگشت

گاهی وقت ها مهرداد را می‌دید و دیگر مثل سابق از دیدنش ناراحت و عصبانی نمیشد

آخر در این مدت درست مثل یک دوست کنارش بود

البته اگر برق نگاه های گاه به گاهش را فاکتور می‌گرفت

بیرون منتظر بود

همین که از در خارج شد نگاهش به او افتاد

لبخند محوی روی لب نشاند و نزدیکش شد:

-سلام

و او درست مثل همیشه جوابش را داد:

-سلام،خسته نباشی

تشکری کرد و به راه افتادند.

پاییز بود و گاه به گاه بادی می‌وزید و دلچسب بود

-چه خبر از کار و بار؟

کیفش را روش شانه اش جابه‌جا کرد و گفت:

-خوبه بد نیست،امروز یکم از کارام مونده بود مجبور شدم دیرتر در بیام

سرش را تکان داد و زیر لب “خوبه”ای زمزمه کرد.

تا سرکوچه همراهش آمده بود.

ایستاد و خیره به چشم هایش لب زد:

-خب توام خسته ای برو استراحت کن منم برم خونه،تا عصر هم برات ی چیزایی می‌فرستم ی نگاهی بنداز بهشون

سرش را تکان داد و با لبخندی کوتاه گفت:

-باشه ،پس فعلا خدافظ

لحظاتی بعد به سمت خانه راه افتاد و همان طور هم مشغول پیدا کردن کلید در کیفش شد.

چیزی که مهرداد قرار بود برایش بفرستد حدس میزد کتاب یا برگه هایی باشد که برای کار لازمش میشد

یک چیزهایی را باید دقیق تر یاد می‌گرفت و قبلا به مهرداد هم گفته بود

و حالا گویا چیز هایی را که می‌خواست برایش جور کرده بود و از این بابت خیلی خوشحال بود

بالاخره کلید را پیدا کرد و بعد از باز کردن در وارد خانه شد.

…….

در خانه فقط مادرش بود و دختر دوساله ی شیدا که برای خودش بازی میکرد

لبخندی به صورتش زد و بعد از سلام دادن به مادرش وارد اتاقش شد

خسته بود اما قبل از خواب باید ناهارش را می‌خورد و بعد می‌توانست چند ساعتی را استراحت کند.

نیم ساعت بعد پدرش هم به خانه برگشت و ناهار هم گویا حاضر بود

بعد از شستن دست و صورتش از اتاق خارج شد و کنار سفره جای گرفت.

آن قدر خسته بود که تند تند غذایش را خورد و بعد از ناهار به اتاقش برگشت تا استراحتی بکند.

درجایش دراز کشید بود و خیره ی سقف بود

مثل تمام این روز افکارش قبل از خواب و در تنهایی پی او می‌چرخید.

شاید تنها وقت هایی که به او فکر نمی‌کرد همان سرکار و در جمع خانواده بود

مابقی وقت ها مگر میشد از خیالش غافل شود!

…….

ساعت نزدیک های پنج عصر بود که بالاخره از خواب بیدار شد

خانه در سکوت بود.

بعد از خمیازه ای از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت

دختر کوچک شیدا آنجا نبود و گویا دنبالش آمده و برده بود او را.

مادرش هم شاید خوابیده بود.

به سمت آشپزخانه راه افتاد تا چای یا آبی برای خودش بردارد اما قبل از ورودش صدای در خانه بلند شد

وسط راه دوباره برگشت و بعد از مرتب‌کردن روسری اش به سمت در راه افتاد.

همان طور که دمپایی هایش را پا میزد جواب داد:

-بله؟

قبل از آنکه جوابی بشنوند تند خودش را به در رساند و باز کرد.

پیک بود،گویا مهرداد چیزهایی را که گفته بود برایش فرستاده بود.

-سلام،بفرمایید؟

بعد از جواب سلامش نامش را پرسید و بعد از مطمئن شدن اینکه درست آمده بسته را به دستش داد و رفت.

وارد خانه شد و ترجیح داد تا زمان کافی دارد آنها را مطالعه کند پس وارد اتاق شد و لامپ را روشن کرد.

بدون معطلی بسته را باز کرد اما چیزی که داخل جعبه بود هیچ شبیه به چیزی که فکر میکرد نبود!

یک دسته گل!

ولی..!

لحظاتی طولانی همان طور خیره ی گل بود و در نهایت بالاخره برداشت و متعجب همان طور خیره اش شد.

کاغذ کوچکی که رویش بود توجه اش را جلب کرد.

مگر مهرداد قرار نبود کتاب یا برگه هایی بفرستد که قبلا راجبش صحبتی که کرده بودند

ولی چرا گل برایش فرستاده بود؟!

مهرداد فرستاده بود؟!

آخر نوشته ای که روی گل بود هیچ نشان نمی‌داد کار او باشد!

متعجب دوباره خیره به نوشته شد:

“سلام آیدای من”

فقط همین نوشته شده بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 36

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
17 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
19 روز قبل

حتما سام فرستاده😍❤️🥹مرسي سعيد جون🌷😊

camellia
camellia
پاسخ به  saeid ..
19 روز قبل

😘😍

لیلا مرادی
19 روز قبل

سعید بیا رمان بوک کارت دارم⚔️😁

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
19 روز قبل

ببخشید میشه بدونم چرا رمانا دارن تند تند تایید میشن؟
رمان من رفت صفحه بعدی…

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
19 روز قبل

سامههه😁

لیلا مرادی
19 روز قبل

زحمت کشیدی🙃 خداقوت بابت این پارت زیبا و نسبتاً طولانی.
فقط سام می‌تونه بگه آیدای من😄 و یه چیز دیگه که خیلی خوب به انجامش رسوندی تغییرات آیداست که به روند رمان خیلی کمک می‌کنه و کمی تحول توی شخصیتش لازم بود
دیگه رفتاراش داشت حوصله سر بر میشد😂
فقط مهرداد چقدر مهربون شده🤒

لیلا مرادی
پاسخ به  لیلا مرادی
19 روز قبل

حقش نیست‌هااا بعد سه سال و اندی باز سام بیاد و آیدا رو دو دستی بقاپه!😑

خواننده رمان
خواننده رمان
18 روز قبل

بلاخره سام آزاد شد ببینم آیدا چکار میکنه با مهرداد این دفعه

Aida
Aida
17 روز قبل

چقدر این جمله (سلام آیدای من ) لذت بخشه خوشحالم سام بر میگرده ،خسته نباشید 🔥

دکمه بازگشت به بالا
17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x