رمان تناسخ محنت

رمان تناسخ محنت پارت ۱۱

4.4
(16)

آرام به سمت صندلی چوبی رفتم و روی آن نشستم. کیف زرد ساده‌ام را روی میز نهادم و منتظر ماندم. کیف سامسونتش را از روی زمین برداشت و روی میز گذاشت. درش را گشود و چند تکه عکس و مدرک بیرون کشید. با جدیت گفت:

– آماده‌ای؟

در حالی که گیج و گنگ به عکس‌ها نگاه می‌کردم، سرم را به معنای «تأیید» تکان دادم. همه چیز شروع شد! شروع به حرف زدن کرد. اول اسم تمامی عکس‌ها را گفت و قضیه برایم جالب شد. سپس نسبت هرکدام را با من گفت؛ اما وقتی درباره‌ی کارهایی که هرکدام با من کردند و تصمیم مهم خودش توضیح داد، سریع از سر جایم بلند شدم. دستانم را روی میز کوبیدم و گفتم:

– بسه!

متعجب تکه‌ای عکس را که دستش بود، روی میز گذاشت و به من خیره شد. پوزخندی زدم و گفتم:

– تو داری از من به نفع خودت استفاده می‌کنی! تو می‌خوای حافظه‌م رو برگردونی و ازم استفاده کنی تا به خواسته‌ی خودت برسی!

سریع از سر جایش بلند شد و گفت:

– چی داری میگی؟!

با عصبانیت گفتم:

– من دارم چی میگم؛ نه؟ منِ ساده رو بگو که فکر می‌کردم در راه خدا داری این کار رو انجام میدی! واقعاً که خیلی رو داری! الآن هم ازم می‌خوای که حافظه‌م رو برگردونم و باهات بیام؟!

حیرت‌زده گفت:

– شهرزاد اصلاً این‌طوری نیست! من بهت حق انتخاب دادم.

با حرص گفتم:

– حق انتخاب؟! آره؟! این چه‌طور حق انتخابی هست؟ تُوی لعنتی فقط و فقط واسه منافع خودت بهم نزدیک شدی! چه‌طور وجدانی داری تو؟!

حیرت‌زده چشمان عسلی‌اش را به من دوخته بود. سر جایش خشکش زده بود و هیچ نمی‌گفت. ابرو بالا انداختم و گفتم:

– دنبال جواب اون سؤال هم نباش! اون بدبخت هم همچین چیزی ازت دیده که ولت کرده!

سرش را پایین انداخت و عکسی را از روی میز برداشت. به سمتم گرفت و گفت:

– اصلاً می‌دونی من رو ول کرده و با کی رفته؟! حتی برات مهم نیست؟!

پوزخندی زدم و بی‌تفاوت به عکس خیره شدم. با ناراحتی عکس را پایین آورد و گفت:

– شهرزاد ما بیست سال دوست صمیمی هم بودیم! ما باهم بزرگ شدیم. چه‌طوری الآن اینها رو میگی؟ چرا آخه من رو یادت نمیاد؟ چی کار کردم که تاوانم شنیدن این حرفاست؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

– شاید هم خیلی آدم بی‌ارزشی بودی که حتی یه خطره ازت یادم نیست!

سریع سرش را بالا آورد و ل*ب تر کرد. جمله‌ام سنگین بود اما واقعاً باید آن را می‌گفتم! با غمگین‌ترین صدایی که از او شنیده بودم ل*ب زد:

– شهرزاد…درسته من رو یادت نمیاد ولی مواظب جمله‌هات باش. داری دل می‌شکنی!

کیفم را از روی میز برداشتم و به سمت در چرخیدم. با جدیت گفتم:

– دیگه مزاحمم نشو. نه می‌خوام گذشته‌م رو به یاد بیارم و نه دیگه می‌خوام تو رو ببینم. اگه فقط یه بار دیگه مزاحمم بشی، پای پلیس رو وسط می‌کشم.

خواستم اولین قدمم را بردارم که صدای لرزانش به گوش رسید:

– شهرزاد…خیلی دلم برات تنگ شده. لطفاً برگرد! پنج ساله منتظرتم. تو رو خدا حافظه‌‌ی لعنتیت رو برگردون. من…من دیگه بدون تو توی اون شهر غریب دووم نمیارم.

لرزشی که در صدایش داشت، قلبم را تکان داد. چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. آن حرف‌ها را برای گول زدن می‌زند! او آدم خوبی نیست؛ اصلاً نیست. سریع قدم برداشتم و از کافه بیرون زدم. تصمیم داشتم به یاد آوردن حافظه‌ام را کنار بگذارم و همان زندگی را ادامه دهم. چهار روز دیگر عقدم بود و باید ذهنم را خالی می‌کردم.

***
می‌دونی دل بریدن از اینهمه عشق

درست مثل مرگمه

خیابون‌های خلوت رو پرسه زدن

بدون تو حقمه

میری و هرچی بین من و تو گذشت

می‌رسه به گوش همه

صدای آهنگ از اسپیکر گوشی‌ام اتاق را پر کرده بود. در حالی که با گوشی‌ام از تصویرم که درون آینه‌ی میز آرایشم بود فیلم می‌گرفتم، زیر ل*ب با لبان آرایش شده‌ام قسمت اوج آهنگ را زمزمه کردم:

– همه می‌دونن عمریه رفتی و من

همون‌جوری دوست دارمت

نمیای و می‌میرم و کاش خبرش

برسه یه روزی بهت

دل دیوونه راضی نمیشه تو رو

به یکی دیگه بسپارمت

سپس موهای شینیون شده‌ام را جلوی دوربین تکانی دادم و گفتم:

– امروز یکِ یکِ هزار چهارصد و دو، عقد همتا چامرا با سپهر صلاحی هست. بهترین نوروز و سالِ نو رو دارم سپری می‌کنم! خیلی خیلی هیجان دارم! پنج سال برای امروز صبر کردم. امیدوارم اگه چند سال دیگه این ویدیو رو دوباره دیدم، عروسی‌ کرده باشیم و خوش‌بخت‌تر از همیشه زندگی کنیم! دوستت دارم سپهرم!

سپس لبانم را غنچه‌ای کردم و فیلم را قطع کردم. با لبخندی عمیق، در حالی که داشتم بهترین روز زندگی‌ام را سپری می‌کردم، فیلم را پلی کردم. صدای آهنگ در گوشم پیچید و لبانم را بیشتر به لبخند گشود.

به قسمت اوج آهنگ که رسیدم، فیلم قطع شد. اخمی کردم و به صفحه خیره شدم. خواستم دکمه‌ی پلی را بزنم که با دیدن اسم مخاطب روی گوشی، اخمم غلیظ‌تر شد. لعنت! در این روز هم باید این مزاحم به سراغم بیاید! نفسم را با حرص بیرون دادم و تماس را رد کردم. یادم رفته بود شماره‌اش را پاک کنم. با بی‌خیالی خواستم دوباره دکمه‌ی پلی را بزنم که پیامکی روی صفحه نقش بست. پیامک را باز کردم و با حرص خواندم:

«شهرزاد خانوم چند دقیقه بیشتر وقتتون رو نمی‌گیرم. لطفاً جواب بدین.»

چشمانم را در کاسه چرخاندم و زیر ل*ب گفتم:

– چرا گورت رو گم نمی‌کنی؟!

باز هم صدای موسیقی بی‌کلام زنگ گوشی‌ام در گوشم پیچید. با حرص انگشت اشاره‌ام را روی صفحه کشیدم و جواب دادم:

– مگه بهت نگفتم دیگه مزاحمم نشو؟! چته؟!

صدایش آرامش و لحن خاصی داشت:

– خواهش می‌کنم یه لحظه به من گوش بدید. لطفاً!

دست به کمر ایستادم تا حرفش را بزند.

– فقط…فقط یه ویدیو براتون می‌فرستم. لطفاً ببینیدش. قول میدم بعد از این دیگه مزاحمتون نشم!

چیزی نگفتم. با مهربانی گفت:

– باشه؟

نفسم را با حرص بیرون دادم و عصبی گفتم:

– بعد از فرستادن اون ویدیو دیگه نبینمت!

– می‌بینیدش؛ مگه نه؟

لحنش مظلومانه بود. ای خدا! چرا دست از سر من بر نمی‌دارد؟! کلافه جواب دادم:

– بله!

– پس من براتون ویدیو رو بفرستم. خدانگه‌دارتون!

انگار حول شده بود و سریع تماس را قطع کرد. نفس عمیقی کشیدم و چپ‌چپ به صفحه‌ی چت نگاه کردم. دقیقه‌ای گذشت و بعد از آن، ویدیویی برایم فرستاده شد. انگشتم را با تردید بالای دکمه‌ی پلی گرفتم.

«لطفاً ببینیدش. قول میدم بعد از این دیگه مزاحمتون نشم!»

دکمه را فشردم و ویدیو باز شد. اولین چیزی که به چشمم خورد، قیافه‌ی خندان کامیار بود که جذاب به دوربین خیره شده بود. موهای قهوه‌ای روشنش براق‌تر از همیشه در فیلمِ با کیفیت رو‌به‌رویم برق میزد. در حالی که صدای جیغ و دست و هورا در پشت صح*نه می‌آمد، پشت سرش پر از آدم بود که دور تا دور باغچه‌های بزرگی با گل و گیاه‌های متفاوت ایستاده بودند. انگار از خودش و آدم‌هایی که همراهشان درون یک باغ بود، فیلم می‌گرفت. با صدای خاص و ضمختی که داشت، شروع به حرف زدن کرد:

– امروز بیست و هفت دی ماهِ هزار و سیصد و نود و شیش هست. حالا حدس بزنین تولد کیه!
ابروهای کشیده‌ و به رنگ موهایش را یکی پس از دیگری بالا انداخت و دوربین را به سمت چپ گرفت. با چیزی که در کادر فیلم دیدم، نفسم در س*ی*نه‌ام حبس شد. من درون فیلم بودم!

– تولد خود خود منه!

با موهایی کوتاه و سیاهِ ل*خت جلوی دوربین دست‌هایم را دور شانه‌‌ی کامیار حلقه کردم و جیغ زدم:

– تولد بیست سالگیم مبارک!

نفس در س*ی*نه‌ام حبس شد. خدایا! خدای من تولدم بود! تولد بیست سالگی‌ام، یعنی دقیقاً پنج سال پیش را کنار کامیار بودم! یعنی واقعاً کامیار در گذشته‌ی من حضور داشته و حتی آنقدر به هم نزدیک بودیم که در جشن تولدم کنارم بوده! آب دهانم را فرو بردم. با دیدن کسی که درون کادر فیلم آمد، روح از بدنم جدا شد.

– این هم عدنان جون منه! تازه دو ماهه نامزد کردیم و چشم حسود کور!

دستانم را دور گ*ردنش حلقه کردم و ب*وسه‌ای روی گونه‌اش نشاندم. خدای من! این همان عکسیست که کامیار درون کاقه به من نشان داد! عَدنان! من حتی نامزد داشتم؛ نامزدم عدنان بود! خدایا چگونه امکان دارد؟! چگونه هیچکدام را به یاد نمی‌آورم؟! مردی قد بلند با اندامی متناسب، موهای بلند مشکی، ابروان مشکی و حتی چشم‌های مشکی، به دوربین زل زده بود و لبخند کم‌رنگی داشت. با عشق انگشتر ظریفم را رو به دوربین گرفتم و گفتم:

– عدنان! بگو قراره چندم عقد کنیم؟!

خندید. ب*وسه‌ای روی موهایم نشاند و گفت:

– وقتی بیست و پنج سالت شد گلم.

– قول دادی‌ها!

در بیست و هفت دی، یعنی چند ماه دیگر، بیست و پنج سالم تکمیل می‌شود. یعنی ما حتی قول و قرار عقد نیز گذاشته بودیم! چه شد؟! دقیقاً چه اتفاقی برای من افتاد که همه را از یاد بردم؟! چرا مثل کامیار به دنبال من نمی‌گردد؟‌ نکند حرف‌های آن روزِ درون کافه‌ی کامیار، واقعاً صحت دارند؟! ذهنم پر از سؤال شده بود. کامیار با خنده و شوخی گفت:

– برید گم شید بابا حالمون رو به هم زدید! اصلاً نامزد خودم رو میارم. مهسا! کجایی تو؟!

اما این بار با دیدن فردی که پا به تصویر گذاشت، سرم تیر کشید. صح*نه‌های مختلف شروع به حرکت می‌کردند. چشمم سیاهی می‌رفت و صداها در ذهنم فریاد می‌کشیدند.

«- آقا کامیار می‌خوام بدونم نامزد تو سَره یا مال من؟! مسابقه بریم؟

– بله که بریم! تو امر کن! چه مسابقه‌ای؟!

– پاسور بزنیم. هم زن من بلده هم زن تو. حکم می‌زنیم هر زوجی که برد از اون یکی زوج سَرتَره! قبوله آقا؟!»

دستانم را روی گوشم فشردم و با ناله گفتم:

– خفه شید!

«- یه عشق دارم شاه نداره؛ صورتی داره ماه نداره! به کس کسونش نمیدم! به همه کسونش نمیدم. به کسی میدم که کس باشه… .

– صبر کن ببینم! عدنان جدی جدی من رو می‌خوای به کسی بدی؟

– من غلط بکنم. تو مال خود منی. فقط و فقط سهم منی!

– جون من؟

– قسم نخور دیوونه.

– گفتم جون من؟!

– قلقلک می‌خوای نه؟ دلت هوس کرده؟

– نه نه نه! عدنان موهات رو می‌کنم ها!»

روی سرامیک‌های سرد سفید اتاق نشستم و چشمانم را محکم روی هم فشردم. هم قلبم تیر می‌کشید هم سرم! انگار دردی کهنه داشت دوباره زنده میشد. داشت ریشه می‌کرد و ساقه‌اش را رشد می‌داد. چه دردی! چه زجری قرار بود متحمل شوم! صداها یکی پس از دیگری ذهنم را پر می‌کردند.

«- مهسا جونم صد تومن بدم پایان‌نامه‌م رو می‌نویسی؟

– نوچ!

– دیویصت چی؟!

– نوچ!

– آخه چرا؟! چرا تو اینقدر خسیس شدی؟!

– تو خودت می‌دونی توی نوشتن این چیزها صد برابر از من بهتری. پس حرف الکی نزن و خودت بنویس.

– خیلی بُزی!

– من هم خیلی دوستت دارم عزیزم.»

هق‌هق کردم. آن قدر سرم و قلبم درد می‌کردند که فقط دوست داشتم همان لحظه بمیرم. تداعی خاطراتم برایم سخت بودند. یکی پس از دیگری خاطراتم پشت سر هم صف می‌کشیدند و به نمایش در می‌آمدند. من هم انگار به اجبار باید تا آخر گوش می‌دادم و تماشا می‌کردم. قلبم می‌لرزید و صداها در سرم فریاد می‌کشیدند. سرم گیج می‌رفت و اشک‌هایم ناخودآگاه یکی پس از دیگری روی صورت کرم‌زده‌ام جا خوش می‌کردند. ل*ب‌هایم اما آنقدر می‌لرزیدند که کنترلشان برایم سخت بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

فاطمه شکرانیان

ویدا هسم نویسنده رمان
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
Hana
11 ماه قبل

چقدر زیباااا😍😍

هستی
هستی
11 ماه قبل

وای عالیه 😘😍

هستی
هستی
11 ماه قبل

میشه بگی عدنان چرا دنبالش نمیگرده

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x