رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۳۴

4.2
(17)

فرزین روی پله یکی مانده به آخر مکث کرد.

از آینه‌ وسط کمد دیواری زینتی‌‌ که سمت چپ بود، به اطراف نگاه کرد.

چشمش به یک اتاق بدون در افتاد که از داخلش فقط یک صندلی مشکی دید.

به آرامی بالا رفت و وارد راهرو شد.

توی آن اتاق که بغل دستش بود، فقط سرویس مبل و چند وسیله زینتی از نظرش گذشت.

راهرو نسبتاً طویل بود.

او به طرف چپ و آرکا به سمت راست قدم برداشت.

محتاطانه در اتاق‌ها را باز می‌کردند.

بعضی‌هایشان قفل بود.

فرزین دستگیره را کشید و وقتی در باز نشد، گوشش را به در چسباند.

هیچ صدایی نشنید.

سرش را چرخاند و وقتی از خلوت راهرو مطمئن شد، نگاهی اجمالی به آرکا که او هم هنوز بچه‌ها را پیدا نکرده بود، انداخت و تقه آرامی به در زد.

– پویا؟ شما اون‌جایین؟

صدایی نشنید.

دوباره در زد و کمی فقط کمی صدایش را بالاتر برد.

– بچه‌ها منم. اگه اون‌جایین بگین.

نفسش را رها کرد و دوباره به آرکا نگاه کرد.

به طرف در دیگر رفت.

دستگیره‌اش را کشید.

این یکی هم قفل بود.

در زد و گفت:

– کسی اون‌جاست؟ پویا؟ مهسا؟

دلش پرپر میزد تا اسم دیگری را هم به زبان آورد.

زبانش می‌رقصید برای ادای آن اسم؛ اما سکوت کرد.

با کلافگی و اضطراب آهی کشید و سمت اتاق‌های دیگر رفت.

به انتهای راهرو رسید که متوجه راهروی دیگری شد.

راهرو سمت چپ قرار داشت و پس از شش_هفت متر پله‌هایی از سمت راستش به پایین ختم می‌شدند.

با تردید جلو رفت.

دستش را روی نرده گذاشت و به پایین نگاه کرد.

پایین پله‌ها که بیشتر از ده تا بودند، دری قرار داشت.

قلبش محکم‌تر کوبید.

نرده را میان مشتش فشرد و قدم برداشت که ضربه آرامی به در انتهای راهرو خورد.

چرخید و به آن نگاه کرد.

هیجان زده به طرف در رفت و گوش سپرد.

– کمک… کمک!

ناله نسیم چشمانش را گرد کرد.

حیرت زده گفت:

– نسیم؟!

لحظه‌ای سکوت شد و کمی بعد نسیم با گریه گفت:

– آقا فرزین تو رو خدا نجاتم بدین.

– باشه‌باشه، آروم باش. ممکنه صدات رو بشنون.

صدایی از نسیم نشنید.

با تردید لب زد.

– الآن… خوبی؟

نسیم دماغش را بالا کشید و عوض جوابش گفت:

– لطفاً در رو باز کنین. من خیلی می‌ترسم.

فرزین به خودش آمد و آمرانه گفت:

– باشه. فقط از در فاصله بگیر، روبه‌روش نباش.

برای بار چندم اطراف را از نظر گذراند.

کلتش را برداشت.

با این‌که صدا خفه کن داشت؛ اما برای احتیاط بیشتر کاپشنش را بیرون کرد و با مچاله کردنش آن را روی سوراخ در گذاشت.

با شلیکش قفل در شکست و سریع دستگیره را کشید.

نسیم را وحشت زده و رنگ پریده دید.

بی اختیار به طرفش دوید و گفت:

– حالت خوبه؟

چشمان نا آرامش روی صورتش سر می‌خورد تا به دنبال رد ضربه‌ای باشد؛ ولی پوست سفید نسیم تنها رنگ پریده بود، اثری از کبودی و زخم به چشم نمی‌خورد.

– مهسا و پویا کجان؟

نسیم با چانه‌ای لرزان دوباره دماغش را بالا کشید و لب زد.

– نم… نمی‌دونم. به‌هوش که اومدم دیدم این‌جام.

وحشت زده گفت:

– همتا حالش خوبه؟

ناگهان صدای آژیری بلند شد که ناخودآگاه به دست فرزین چنگ زد و فرزین هم متقابلاً بازویش را گرفت تا او را به خود نزدیک کند.

صدای آژیر مثل زنگ خطر بود.

فرزین زیر لب “لعنتی”ای گفت.

فکر می‌کرد از طریق همان دوربین مخفی متوجه‌شان شده‌‌اند؛ اما نمی‌دانست که محافظ‌ها همتا و بقیه را دیده بودند!

به نسیم که می‌لرزید، نگاه کرد.

نسیم حتی توان نداشت حرف بزند.

چشمانش داشت خمار میشد و یک دفعه زانوهایش سست شد.

فرزین سریع با دست دیگرش به کمرش چنگ زد و مانع افتادنش شد.

– جان جدت بی‌هوش نشو. الآن وقتش نیست.

نسیم با خماری و گیجی نگاهش می‌کرد، انگار حرف‌هایش را نمی‌فهمید.

فرزین بازوی نسیم را رها کرد و عوضش دست سردش را گرفت.

– دستم رو فشار بده. نباید بی‌هوش بش… .

با بسته شدن چشمان نسیم حرفش قطع شد.

نفسش را رها کرد و زمزمه‌وار گفت:

– مرسی که به حرفم گوش کردی.

کلافه اخم درهم کشید و نچی کرد.

به اطراف نگاه کرد.

اتاق، اتاق نبود و بیشتر حکم انباری را داشت.

پر از کمدهای آهنی و وسایل دور ریخته شده.

نسیم را روی زمین خواباند و به طرف در رفت.

راهرو را نگاه کرد و آرکا را ندید.

می‌دانست که بیرون رفتنش حماقتست.

از طرفی نمی‌توانست تسلیم شود.

باید نسیم را هم از عمارت دور می‌کرد؛ ولی… .

به اتاق برگشت که چشمش به کاپشنش خورد.

سریع به آن چنگ زد و به دنبال گلوله گشت.

نباید اثری از خودش به جا می‌گذاشت.

قبل از این‌که پشت یکی از کمدها که گوشه اتاق بود و با در فاصله زیادی داشت، مخفی شود، کنار نسیم روی زانوهایش نشست.

از داخل جیب سینه‌ای کاپشنش ردیاب سیاه و کوچک را که شبیه عدسی بود، برداشت.

به لباس‌های نسیم نگاه کرد تا آن ردیاب را بچسباند؛ ولی جایی نظرش را نگرفت.

به شالش اطمینانی نبود.

همین الآنش هم از سرش داشت می‌افتاد.

به لباسش می‌چسباند؟

ممکن بود با برخوردهایی که با او میشد، بیوفتد.

پس چه می‌کرد؟

گوشواره‌ای هم که نداشت یا گردنبند.

آن حیوان‌ها تمامش را خالی کرده بودند.

نفس‌نفس داشت.

برای انجام کاری که می‌خواست انجام دهد، دودل بود.

در آخر لب زد.

– شرمنده.

این را گفت و خیلی سریع بدون این‌که نگاه کند، دستش را داخل یقه‌اش کرد و ردیاب را به بند لباس زیرش چسباند.

تا حد امکان سعی داشت که با پوستش تماسی نداشته باشد.

دستانش بد می‌لرزید و دستپاچه شده بود.

صدای تند قدم‌هایی را شنید.

فوراً بلند شد و خودش را پشت کمد مخفی کرد.

قلبش تند میزد؛ اما نفس حبس کرده بود.

جانش در خطر بود؛ ولی از سرک کشی و نگاه کردن به نسیم دست برنمی‌داشت.

نمی‌دانست به آن احساسش چه برچسبی بزند.

نگرانی؟ هه مسخره نبود؟

دلواپسی؟ فکری احمقانه نبود؟ آخر فرزین و دلواپسی؟!

آشفتگی؟ پریشانی؟

چه بود؟!

چند مرد به داخل اتاق ریختند.

یکیشان با اخم غرید.

– در باز بود؟

مردی جواب داد.

– فکر نکنم. ما قفلش کرده بودیم.

نفر بعدی به سمت نسیم رفت که دست فرزین مشت و دندان‌هایش به روی هم فشرده شد.

مرد نسیم را وحشیانه روی شانه‌اش انداخت و در همان حین گفت:

– عوض وراجی آماده شین بریم.

چند ثانیه بعد از رفتنشان فرزین از پشت کمد بیرون شد.

نگاهش هنوز به در بود.

***

رقیه از هلی که خورد، چند قدم به جلو تلو خورد.

عصبی چرخید و به زبان خودش داد زد.

– هوی عوضی‌ها!

ولی مرد به او توجه‌ای نکرد و در را بست.

خون دماغ رقیه که به خاطر ضرب و کتک‌های دیروز بود، خشک شده بود و گونه سمت چپش ورم کرده و کبود شده بود.

ایمان و آرکا هم حالشان بهتر از او نبود.

حین این‌که داشتند داخل عمارت را می‌گشتند، یک دفعه صدای آژیر گوش خراشی بلند شد و محافظ‌ها مثل مورچه‌های سیاه به داخل عمارت حمله‌ور شدند.

زیاد نتوانستند با آن‌ها مقاومت کنند و وقتی از سالن خارج و وارد حیاط شدند، وقتی همتا و بقیه را هم دست بسته دیدند، به ناچار تسلیم شدند.

حال چون لیدی شک داشت که ایمان و رقیه و آرکا واقعاً هم‌دست آن‌ها باشند، جداگانه با ماشین حملشان کردند.

هنوز در واشینگتن بودند فقط عمارتشان تغییر کرده بود.

رقیه به اطراف نگاه کرد.

مثل یک کارگاه خالی بزرگ بود.

از براده‌ها و بوی تند چوبی که هنوز به مشام می‌رسید، حدس زد قبلاً کارگاه نجاری‌ باشد.

علاوه بر آن سه نفر چند پسر دیگر هم دست بسته به دیوار شمالی کارگاه تکیه داده بودند.

ایمان به ستون تکیه داد و نشست.

آرکا نیز به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست، چنان با آرامش که انگار نه انگار که درد تمام صورت و بدنش را بلعیده.

رقیه هم اجباراً پشت ستون نشست.

نمی‌دانست چرا نزدیکی به ایمان کمی آرامش می‌کرد.

تا مدتی حرفی رد و بدل نشد.

رقیه طاقت نیاورد و گفت:

– چی کار کنیم؟

ایمان لب زد.

– نمی‌دونم.

رقیه نیم نگاهی به آرکا انداخت. بی حرکت بود و آرام نفس می‌کشید. حتی شک داشت که بیدار باشد. این بشر، عجیب، عجیب بود!

– یعنی چی نمی‌دونم؟

– واقعاً معنیش رو نمی‌دونی؟ تا کلاس چندم خوندی؟

– هی!

دوباره سکوت شد و باز هم این رقیه بود که به آن چنگ زد.

– می‌خوای همین‌جور وایسی دست‌دست کنی تا بیان بگیرنمون؟

– مگه نگرفتن؟

رقیه چشمانش را در حدقه چرخاند.

با چه زبان نفهمی هم‌صحبت شده بود.

– بچه‌ها امیدشون به ما بود.

ایمان خونسرد زمزمه کرد.

– خب اشتباه کردن. من که گفتم بهم اعتماد نکنن.

رقیه اخم درهم کشید و بلند شد.

مقابلش پشت به پسرها نشست.

– تو واقعاً نمی‌خوای کاری بکنی؟

ایمان فقط نگاهش می‌کرد.

رقیه کمی سرش را نزدیک برد و گفت:

– لالی؟

– خیلی حرف می‌زنی.

رقیه با ناباوری پوزخندی زد.

یک دفعه چشم غره رفت و با همان چشم‌های گردش گفت:

– تو انگار نمی‌فهمی ما تو چه مخمصه‌ای افتادیما.

– نه، نمی‌فهمم.

رقیه با نفرت نگاهی به سرتاپایش انداخت و ایستاد.

خیری از آن دو نفر نمی‌دید، تصمیم گرفت خودش کاری بکند.

قدمی برداشت تا به طرف در برود؛ اما راضی نشد زهرش را نریزد.

لگد محکمی با جلوی کفشش به ران ایمان زد و سپس سمت در رفت.

با لگد به جانش افتاد و داد زد.

– در رو باز کنین. اگه جرئت دارین بیاین تا نشونتون بدم. هی مردین؟

روی انگشتانش می‌پرید تا بلکه بتواند از شیشه بالای در که تقریباً نیم متر بلندتر از قدش بود، بیرون را ببیند؛ ولی فایده‌ای نداشت.

دوباره به در زد که در با شتاب باز شد و مردی حدوداً چهل و خرده با دو جوان پشت سرش که آن‌ها هم مانند او تیره پوست بودند، مقابلش قرار گرفت.

فقط با نگاه تیزشان به او زل زده بودند که رقیه آرام به عقب قدم برداشت.

تک‌خندی زد و گفت:

– سلام.

با قدمی که مرد به طرفش برداشت، چرخید و هم زمان با دویدنش داد زد.

– بهم دست بزنی جیغ می‌زنم.

به پشت سرش نگاه کرد و وقتی آن مرد را کنار در دید، سر جایش ایستاد.

ستونی که ایمان به آن تکیه داده بود، بینشان قرار داشت.

رقیه با نیشخند صدایش را بالا برد.

– چیه؟ ترسیدی؟

رو به همان مرد خطاب به ایمان لب زد.

– وقتی اومد از پشت بزنش.

ایمان در سکوت نگاهش می‌کرد.

با دستی که روی شانه‌ رقیه نشست، رقیه خشک شد.

تازه متوجه نبودِ دو جوان شد!

سر چرخاند و وقتی هر دو نفر را پشت سرش دید، لبخندی ساختگی زد و گفت:

– خوبین شما؟

به یک‌باره با سر به دماغش زد که پیشانی خودش سوراخ شد.

با درد جیغ زد.

– الهی بمیری کارن. این چه ترفندی بود که یادم دادی؟

به ضربه همان مرد جاخالی داد و دوباره فرار کرد.

خطاب به پسرها که نشسته بودند و جلز ولز کردن او را تماشا می‌کردند، داد زد.

– حیوونا شما چرا کاری نمی‌کنین؟ اینا فقط سه نفرن.

بلندتر ایمان را صدا زد که یک دفعه چیزی جلوی پایش قرار گرفت که محکم روی زمین افتاد.

چرخید تا ببیند چه چیزی سد راهش شده که لنگ‌های دراز ایمان را دید.

با خشم جفت پا به آن‌ها زد و با درد غر زد.

– خدایا ما با کیا شدیم نر و ماده!

به ایمان نگاه کرد.

جوان‌ها داشتند می‌رفتند که روی بازویش نیم خیز شد و به ایمان تشر زد.

– خره چرا کاری نکردی؟

ایمان واکنشی نشان نداد.

رقیه عصبی؛ اما آرام گفت:

– دارن میرن!

ایمان همچنان در سکوت نگاهش می‌کرد.

رقیه با خشم غرشی خفه کرد و سپس گفت:

– الهی کور بشی!

چشمانش را بست و سرش را روی زمین گذاشت.

هنوز یک دقیقه هم نشده بود که صداهایی به گوشش خورد.

چشم باز کرد و با جای خالی ایمان مواجه شد.

شوکه شده به مردها نگاه کرد.

ایمان با همان دست‌های بسته‌اش با آن‌ها درگیر شده بود.

لبخندی از سر شوق زد و بلند شد.

بقیه پسرها هم هیجان زده جلو آمده بودند، البته به جز آرکا!

رقیه داد زد.

– بزنش. بزنش. آره. پلنگ مازندران بزنش!

ایمان به طرفش سر چرخاند و غرید.

– میشه مسخره بازی نکنی؟

بلافاصله به ضربه مرد جاخالی داد.

رقیه با بهت لب زد.

– به تشویق من میگی مسخره بازی؟

اخم کرد و بلندتر خطاب به مردها گفت:

– آقا بزنش!

ایمان دوباره چشم غره به او رفت.

یک دفعه دست‌هایش را از روی سرش رد کرد و با آرنجش به دهان جوانی که سمت راستش بود، کوبید.

لب‌هایش را به‌هم فشرد و با کمی تقلا توانست طناب را پاره کند.

یک دقیقه نشد که هر سه مرد بی‌هوش روی زمین افتاده بودند.

رقیه بهت زده تک‌خند زد و گفت:

– ننه‌ات قربونت بشه، چرا زودتر کاری نکردی؟

نگاه خشن و سرد ایمان باعث شد لبخندش را جمع کند.

ایمان همان‌طور که به طرف در می‌رفت، به زبان خودش گفت:

– پنج دقیقه منتظرتون می‌مونم‌.

ایستاد و چشم در چشم رقیه اضافه کرد.

– بعدش میرم.

و رفت!

صدای خروج نفس آرکا توجه‌اش را جلب کرد.

آرکا به راحتی گره طنابش را با فشار پاره کرد و بی هیچ حرفی سمت خروجی رفت.

رقیه هاج و واج به در نگاه کرد.

واقعاً رفتند؟!

به آن دو اعتماد نداشت. می‌دانست که به راحتی ترکش می‌کنند پس با دستپاچگی به دست‌هایش فشار آورد تا بتواند طناب را پاره کند؛ اما او که زور آن دو هرکول را نداشت.

هیکل ریز او کجا و هیکل گنده و درشت ایمان و آرکا کجا!

چنان درشت بودند انگار از وسط رینگ آمده بودند.

شکستگی ابروی ایمان و جای خراش پیشانی آرکا هم به این شباهت اضافه می‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
1 ماه قبل

زیبا بود جانم😍 فقط موندم این رقیه بدبختِ بدشانس چرا هر مردی به تورش می‌افته این‌قدر حرصش میدن😂
رمانت حرف نداره دختر شاید تنها اشکالش نبود فلش بکه، یعنی این شخصیت‌ها به جز همتا گذشته‌ای ندارند؟ میشه توی گفتگو‌هاشون هم به گذشته یه اشاره کوچیک کنند اینجوری به هیجان و قشنگی رمان اضافه میشه که بدونیم چی باعث شد همه این‌ها سرِ راه هم قرار بگیرند چه اتفاقاتی موجب شد آینده‌شون اینطوری رقم بخوره

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

وایی جدی میگی؟😀

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

فقط یه توصیه کوچولو😍 اگه رازی تو گذشته رخ داده یکهو و یا تو پارت‌های آخر برملا نکن. کم‌کم و خورد‌خورد بذار گره‌ها باز بشند اینجوری هیجانش دو‌برابر میشه

Batool
Batool
1 ماه قبل

ننت قربونت بره که چقدر قشنگ مینویسی 🤣🤣🤣🤣
ای رقیه ی بدبخت گیر چه آدمایی افتاده ولله من تو شخصیت ایناموندم 😅😅😅حالا واقعا فرزین برگ برنشدشون شد آخخخخخ همتا اینا رو باز ‌گرفتن ببینم ایمانو رقیه وآرکارو میگیرن یانه آخخخخخخ ازین رمان بی‌نظیر وهیجانتش واقعا حرف نداری دختر 🥰🥰🥰😘😘😘😜
خسته نباشی عزیز عالللللللیییی بود

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

آقا فرزین عههههه وای وای وای ☺
رقیه تو اون شرایطم مسخره بازی درمیاره😂
بدبخت راهو باز کرد چقد بی معرفتی 😐
ننه رقیه فدات شه آفرین به قلمت نوش نگاه چشمای قشنگم 😍

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x