رمان فرفری

رمان فرفری پارت18

4.1
(23)

یکم که منتظر شدم سوپ هم آماده شد

کشیدم تو ظرف گذاشتم تو سینی یکم آبلیمو یه لیوان آب پرتغال گذاشتم داخل سینی

بردم اتاق خانم

درزدم رفتم داخل دیدم بیدارشدن

سلام دادم سینی رو گذاشتم رو میز

کمک کردم بشینن سینی آوردم نشستم رو تخت

گذاشتمش رو پام قاشق پر کردم بدم خانم دیدم خیلی ناراحت داره صورتمو نگاه میکنه

فهمیدم یادم رفته باز ماسک بزنم خجالت کشیدم سرمو آوردم پایین

_صورتت چیشده جای دست کیه بابات زده؟ دعواکردین؟

_نه خانم چیزمهمی نیست خوب میشه

_یعنی چی مهم نیست زود باش جواب بده کار کیه؟

وقتی دیدم خانم بیخیال نمیشه کل ماجرای این مدت رو گفتم

که بابا اینا حرفا ورفتار مشکوک داشتن تا قضیه دیروز و حرفای اون یارو گنده بک

حرفام که تموم شد خانم گفت

_سوپ رو بده من برو یکم استراحت کن خودم مشکلت رو حل میکنم

_ممنون نمیخوام شمارو قاطی مشکلاتم کنم خودم یه جوی حلش میکنم

_پاشو کم واسه من حرف بزن گفتم حلش میکنم پس ساکت شو برو بیرون

_چشم ببخشید

بعد بلند شدم رفتم بیرون رو مبل سه نفره نشستم سرم رو به پشت تکیه دادم

از خستگی نفهمیدم چطور خوابم برد

فقط حس کردم یه چیزی افتاد روم ولی انقدر خوابم میومد که اهمیت ندادم وخوابیدم

یه چیزی هی داشت دماغم رو قلقلک میداد

فکر کردم مگسه با دست چندباری کنار زدم

دیدم ولکن نیست بیدار شدم ببینم چرا نمیره

دیدم بله عسل خانم داره با موهاش اذیت میکنه

_ای بلا خانم وایسا ببینم منو اذیت میکنی الان میخورمت

تا گفتم بخورمت جیغ زد فرار کرد

منم افتادم دنبالش با شلوغ کاری داشتیم دنبال بازی میکردیم که آقا اومد

سریع عسل پرید پشت پدرش وگفت

_بابا منو گایم تُن خاله منو میقوله(بابا منو قایم کن خاله منو میخوره)

آقا هم با لبخند ریز نگاش کرد بعد سریع جمع کرد با اخم گفت

_شما حواستون هست مادرجون مریضه داره استراحت میکنه ؟

_وای شرمنده هواسم نبود این شیطون خانم با موهاش منو بیدار کرد خواستم باهاش بازی کنم

_اره دختری خاله رو بیدارش کردی کارت اشتباه بود

_ببشید بابا (ببخشید)

عسل رفت سمت اتاقش بازی کنه بعد آقا گفت

_شماهم اگه میشه برای عصرونه وسایلی که لازمه بنویس بخرم

_چشم

لیست نوشتم دادم وسایل کیک ومیوه بخره

رفتم شربت درست کردم

تا آقا بره خرید بیاد چای آماده کردم

آقا اومد وسایلی که خریده گذاشت رو میز بعد اومد کنارم

یه کِرِم گرفت سمتم با تعجب نگاش کردم گفتم

_چیه ؟

_بیا اینو بزن صورتت زود خوب بشه

گفت وبا سرعت رفت

_منو میگی چشمام پر از قلب شد

چندساله کسی حواسش به من و دردام نبود

با بغض رفتم جلو آینه کرم زدم صورتم بعد دستمو شستم وشروع کردم به درست کردن کیک

بعد گذاشتم تو تستر رفتم سراغ میوه ها شستم چیدم داخل ظرف بعد

وسایل پذیرایی رو آماده کردم میز داخل حیاط رو تمیز کردم

رفتم رومیزی انداختم وسایل رو چیدم

کیک رو گذاشتم خنک بشه کارام که تموم شد آقا هم اومد

از اتاق بیرون نگام افتاد بهش

یه تیشرت سفید با شلوار اسلش مشکی پوشیده بود

موهاشو به عقب شونه کرده بود ماشاءالله با ادکلن دوش گرفته بود

چنان محوش شده بودم که با صداش به خودم اومدم

_خب خانم رضایی همه چی آماده شده ؟

_اره آماده شده میز حیاط رو چیدم

_اوکی ممنون

همون موقع آیفون زدن رفت باز کنه بعد از زدن دکمه رفت حیاط استقبال

منم برگشتم آشپزخونه شربت ببرم چون هوا یکم گرم بود

سه تا ریختم راه افتادم سمت حیاط

دونفر پشت به من نشسته بودن آقا هم روبه رو ی اونا روبه من بود

منو که دید بلند شد سینی رو گرفت گذاشت رو میز سلام دادم

که برگشتن تا جواب بدن

یا خدا محمد چرا اینجاس تا دیدمش رنگم پرید

سرم گیج رفت به زور خودمو کنترل کردم نیفتم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fereshteh Gh

زندگیم از کجا شروع شد؟ شاید از وقت به دنیا اومدن ،شاید ازبعداز رفتن به مدرسه،یا شاید بعداز ازدواج،شاید وقتی مادر شدم
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

حالم از محمد بهم میخوره…🙄💔

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x