رمان مثل خون در رگ های من

رمان مثل خون در رگ های من پارت ۴۲

4.8
(44)

(ایسان)

_ماماننننننننننن
جورابم کجاست پیداش نمیکنم!

رزا_بالای سره منه بیا بگیر… اخه من موندم تو شلختگیت به کی رفته!

بابا ارش خندید
_ولش کن رزا…بزار دخترم بچگی کنه

رزا_بچگی کنه ارش؟؟؟ بچگی؟؟
۲۵سالشه ناسلامتی…میره دانشگاه!
بعد اون وقت تو میگی بچگی کنه؟
اخه ارش من….

ارش_عزیزدلم چرا گارد میگیری میشی بروسلی!؟
یه نفس عمیق بکش اروم باش جانم

رزا_وای ارش…از دست تو نمیدونم سرمو به کجا بکوبم!

ارش_عزیزم ما ۲۶ ساله داریم باهم زندگی میکنیم، تو همیشه همینو میگی
هیچ وقت سرتو جایی نمیکوبی فقط تهدید میکنی!

رزا_میخوای بکوبم؟؟

عاشق دعوا کردنشونم…
همیشه بابا ارش کوتاه میاد، اخخخ من فدای مظلومیت بشم

وارد پذیرایی شدم
ایسان_مامانننن گناه داره باباییم

مامان چشم غره ای بهم رفت
_اره دیگه…۹ ماه من توی شکمم نگهت داشتم، درد زایمان کشیدم، بی خوابی، لج کردنات و…..همه رو کشیدم که تو بگی گناه داره باباییم
بشکنه این دست که نمک نداره!

ایسان_ای بابا…خدانکنه مامان
من عاشق هردوتونم، میمیرم براتون

با قررررر رفتم روی گونه مامان یه بوس صدا داررر کاشتم

رزا_اه اه ایسان…صد دفعه میگم منو اینجوری بوس نکن!
بدم میاد

ارش_ایسان متوجه یه چیزی شدی؟

ایسان_متوجه ی چی بابا؟!

ارش_رزا هرچی سنش میره بالاتر، خب پیرتر میشه دیگه…غر زدناشم بیشتر میشه

فقط همین حرف کافی بود که بابا بزنه و مامان دست به اسلحه ی نازش…یعنی دمپاییش بزنه و پرتش کنه تو صورت بابا و بخوره تو سره بابای بیچارم!

ایسان_ماماااااااااااان
کشتی بابامو

رزا_حقشه…من دارم پیر میشم؟ من؟؟؟

ارش_نگران نباش بابایی من به این پرتاب کردنای مامانت خیلی وقته عادت کردم…

ایسان_شماها فقط سنتون رفته بالا، وگرنه همون ارش و رزای سابقین که توی فامیل به لیلی و مجنون معروف بودین!

بابا با شیطنت و خنده های بدجنس به مامان خیره بود

رزا_الهی….استغفرالله!
ایسان مامان برو دیرت نشه

ایسان_چشم الان میرم

بعد از خداحافظی با مامان و بابا یا همون لیلی و مجنون، به سمت خونه ی سارا رفتم که قرار بود باهم بریم دانشگاه…

من پیاده روی رو به ماشین ترجیح میدادم، عاشق این بودم که توی باران پیاده روی کنم و کامل خیس بشم…
توی فصل پاییز، روی خش خش برگا راه برم…اخ که چه کیفی میدههههه

رفتم دم خونه ی سارا و تا خواستم در رو باز کنم، یهو باز شد و چهره سامان نمایان شد!

سرم رو پایین انداختم و سلام کردم که به گرمی جوابمو داد

سامان_خوبی ایسان!؟

ایسان_خوبم ممنون…شما خوبید.. عه نه یعنی خوبین؟

سامان خندید
_اره منم خوبم…منتظر سارایی؟؟؟

ایسان_اره

سامان_داره میاد
خب من رفتم…مواظب خودت باش چشم رنگی

گونه هام از خجالت به قرمزی لبو شده بودن…

وای من چرا هروقت سامان رو میبینم اینجوری میشم…الان تابلو میشم، واییییییییی

ایسان_باشه چشم

سامان_خداحافظ

ایسان_خداحافظ…

سوار ماشینش شد و رفت…

همینطور به رفتنش خیره بودم که…

سارا_ایسان؟؟ کجایی؟ سه ساعته دارم صدات میکنم دختر!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 44

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Sahar mahdavi

✌️😁
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
8 ماه قبل

اوه یهو این همه سال گذشت هیراد چطور از بچه‌اش گذشت ؟

واقعا که رزا غرغرو شده😂😂

به شدت منتظرم آیسان پدر واقعیشو ببینه

لیکاوا
لیکاوا
8 ماه قبل

عالی بود❤👏
هیراد رو میکشم 🗡🗡
نمیدونم کلا دوست دارم بکشمش😁

Ghazale hamdi
8 ماه قبل

لابد الان بعد از این همه سال هیراد میخواد یه شری درست کنه یا لابد سامان پسر هیراده🤦‍♀️🤦‍♀️

Ghazale hamdi
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

خب دیگه من اینو نمیدونستم اما قطعا میخواد یه شری درست کنه😒🙃

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

سحریییی‌ توروخدا یه پارت از مائده بزار دیر دیر پارت میزاریا

لیکاوا
لیکاوا
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

اون طوری باید چند ماه صبر میکردی چون سایت شلوغ میشد و …

دکمه بازگشت به بالا
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x