رمان رویای ارباب

رمان رویای ارباب پارت ۳۲

4.6
(35)

به خانه نگاه می‌کند…همه چی بهم ریخته بود!
لباس هایش همه انداخته بودند ،ظرف های کثیف و….

باید خانه را مرتب میکرد وگرنه لیلا پوستش را میکَند!

لباس های کثیف را در لباسشویی می‌گذارد و روشنش می‌کند
لباس هایی هم که تمیز بودند را در کمد می‌گذارد
ظرف های کثیف را در ماشین ظرفشویی گذاشت
حالا نوبت جارو برقی بود!

اوففف کار خونه چقدر سخته!

شروع به کشیدن جارو برقی می‌کند، کل خانه را جارو برقی می‌زند
از شدت کمر درد روی مبل می افتد

_وای کار خونه چقدر سخته
مه کَمِر بوسه….
(کمرم داغون شد)

….

چادرش را سرش می‌کند، دلهره ی عجیبی داشت، از ته این ماجرا می‌ترسید
نگاه به خودش می‌کند در آیینه
چهره اش سرد و بی روح بود!
اصلا هیچ آرایشی نکرده بود….

صدای اعتراض نگین بلند شد
_وای تورو جان من با این قیافه میخوای بری؟ تورو ببینه اشهد خودش رو باید بخونه ‌که….انگار داری میری مجلس ختم

سرش را تکان می‌دهد..
او همیشه همینقدر ساده بود!

_نگین ول کن خواهشا اصلا حوصله ندارم

_چی چیو حوصله ندارم!
بیا خودم اصلا آرایشت میکنم

سریع به سراغ کیفش رفت ،از توی کیف کرم پودر و ریمل و رژ برداشت

با لبخند به سمتش رفت
_الان خوشگل میشی

_بیخیال نگین ول کن تروخدا

_عه ببند ببینم

بزور آرایشش کرد
خودش را درآیینه دید،واقعا با همین چندتا تیکه کلی تغییر کرده بود!

_رویا نگرانتم!!

وحشت زده می‌پرسد
_چرا؟

_چون اگه الان احتمال داشت ۱۰ درصد بهت تجاوز کنه الان با این آرایش ۹۹ درصد بهت تجاوز میکنه!!

چشم غره ای برایش می‌رود…دختره ی دیوانه!

_اصلا حوصله ی مسخره بازی هاتو ندارم نگین…من خودم از استرس دارم میمیرم تو وقت گیر آوردی؟

تک خنده ای می‌کند می‌گوید
_وای رویا خیلی رومخی!

_دستت دردنکنه

لبخند بدجنسی می‌زند و می‌گوید
_فداتشم

هول شده میپرسد
_نگین ساعت چنده؟!

نگاهی به ساعت مچی اش می‌کند و بیخیال می‌گوید
_۷نیم

سراسیمه می‌گوید
_وای دیرم شد..باید برم

چیزی نمی‌گوید و فقط نگاهش می‌کند

آخ اگر بداند چه نقشه ای برایش داشت……!

…..

همینطور در خانه راه می‌رود
لیلا چشم غره ای برایش رفت و گفت
_بس نیست اینقدر خونه رو متر کردی؟ چته تو!

سرجایش می ایستد و می‌گوید
_بابا نگرانشم…ساعت ۸ نیم شده نرسیده!

یک تای ابرو هایش بالا می‌رود
_به به
آقا آیدین هم مگه نگران میشه؟

_لیلااا

_کوفت!
خب صبر داشته باش دیگه…میاد
اینقدرم خونه رو متر نکن من سرگیجه گرفتم

سرش را تکان می‌دهد و روی مبل میشیند

_میگم لیلی

چشم غره ای می‌رود
آخر این پسر او را دق میداد!

_چیشده؟

_اومد من چی بگم بهش؟

_بگو سلام و عرض ادب،آیدین هستم یک دیوانه سادیسمی

خنده ای می‌کند و نگاهش می‌کند
_نه جدی گفتم

_منم جدی گفتم!

صدای اعتراضش بلند می‌شود
_عه لیلااا

سرش را تکان می‌دهد و زیر لب لا اله الا الله می‌گوید و ادامه می‌دهد
_خب ببین
اول که اومد، مثل آدم رفتار میکنی و پذیرایی میکنی
بعد من سر حرف رو باز میکنم،باهاش یکم حرف میزنم ،بعدش الکی غذا رو بهونه میکنم میرم تو آشپزخونه شما دوتا حرف بزنین
بعد تو
قضیه ی تینا رو باز میکنی…یکم حرف های چیز چیز میزنی

اخم می‌کند و سوالی می‌پرسد
_چیز چیز دیگه چیه؟!

با دستش محکم روی پیشانی اس می‌کوبد،این پسر زیادی گاو بود!!

_بابا سادیسمی
منظورم حرف های عاشقانه اس…چرا اینقدر خری تو آخه!

_اهااا
بخدا از سر عشقه…عشق!

_این عشق تو مارو یه جنون رسونده!

قهقهه ای می‌زند و شیرینی از روی میز برمی‌دارد که صدای اعتراض لیلا بلند می‌شود

_آخ تو نمیری دست نزننننن

_یه دونه گرفتم

خواست جوابش را بدهد که صدای آیفون بلند شد‌

سراسیمه از جایش بلند شد به طرف آیفون رفت، دکمه ی باز کردن را زد و سریع به طرف آیینه رفت

_لیلا خوبم؟

با خنده به طرفش می‌رود و می‌گوید
_شبیه این دخترای هولی شدی که براشون خاستگار میاد خودشونو گم میکنن!!

_اصلا مثال خوبی نزدی!

_برو مهمونت اومد!

کرواتش را درست می‌کند و به سمت در می‌رود
یه جوری تیپ زده بود هرکسی نمیدانست فکر میکرد جشن دامادی اش بود!

رویا را می‌بیند و با خوشحالی که از صدایش مشخص بود می‌گوید
_سلام عزیزم…خوش اومدی!

سرش را بالا می‌گیرد و نگاهش می‌کند
لبخند کمرنگی می‌زند
_سلام…ممنونم

از جلوی در کنار می‌رود و در را برایش باز می‌کند

وارد خانه می‌شود لیلا را می‌بیند

با لبخند سلامی می‌کند که لیلا با مهربانی جوابش را می‌دهد

_خوش اومدی عزیزدلم
بیا بشین

روی مبل میشیند که آیدین رو مبل روبرویش میشیند
لیلا به آشپزخانه میرود
سرش را پایین می اندازد و حرفی نمیزد،مشغول بازی با پایینه ی شالش بود

_خوبی رویا!؟

سرش را بالا گرفت و نگاهش کرد
_ممنون تو خوبی؟

از اینکه مثل قبلا اورا جمع نبسته بود لبخندی زد و گفت
_تورو میبینم عالی ام!

لیلا در آشپزخانه حرف هایشان را میشنید،بشکنی زد و گفت
_آفرین آیدین..همینه برو جلو

برای اینکه بیشتر تابلو نشود سینی چای را می‌گیرد و با لبخند وارد سالن می‌شود

_خیلی دلم میخواست بیای اینجا، خیلی دوست دارم باهات حرف بزنم
همون یه باری که دیدمت عاشقت شدم به آیدین جان حق میدم اینقدر دوستت داشته باشه!!

لبخند پررنگی روی لبش داشت و به آیدین نگاه میکرد و آیدین به او ،با اشاره ای کرد زد تازه دوزاریش افتاد!!

_آها..چیزه …بله حق با لیلاست!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
23 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

ممنون سحر جان که این پارتو زودتر فرستادی موفق باشی قشنگ بود

لیلا ✍️
3 ماه قبل

ادا جان موقع تایید همیشه رمان رو تو دسته‌بندی قرار بده، پایین صفحه انتشار لیست تموم رمان‌ها موجوده

𝐸 𝒹𝒶
پاسخ به  لیلا ✍️
3 ماه قبل

عه ندیدم
رمان خودمم توی دسته بندی قرار نگرفته اگر میشه درستش کنین🙏🏻🙏🏻

saeid ..
پاسخ به  𝐸 𝒹𝒶
3 ماه قبل

ویرایش کردم ولی هیچ کدوم درست نشد
مشکل از سایت هستش

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط saeid ..
لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
3 ماه قبل

آره منم درستش کردم این سایت مشکل داره

لیلا ✍️
3 ماه قبل

خیلی قشنگ بود و البته کمی هم طولانی👌🏻😄 از دست آیدین و لیلا سر صبحی داشت خنده‌ام می‌گرفت😂 الان کنجکاوم بفهمم نگین چه نقشه‌ای تو کله‌اشه🙄

Tina&Nika
Tina&Nika
3 ماه قبل

من که به نگین اصلا حس خوبی ندارم
مردن رها هم کار نگین بود به نظرم
ممنون سحری🥰

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

🥰🥰🥰

تارا فرهادی
3 ماه قبل

به نظرم نگین عاشق آیدین و همچنین پولشه و داره رویا رو ترقیب میکنه که آیدین رو بازی بده برای فهمیدن گذشته آخر دستی که رویا هم عاشق آیدین میشه نگین همه چیو به آیدین میگه آیدینم از رویا متنفر میشه و واسه لجش با نگین وارد رابطه میشه
سخنی از گارگاه تارا🤠

Tina&Nika
Tina&Nika
پاسخ به  تارا فرهادی
3 ماه قبل

واقعا باهات‌موافقم 👌🏻👌🏻👌🏻

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

سلین خانوم بیا و این نگینو بکش این داره یه کارایی خبیثانه میکنه😂🙏🏻

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

یه بار یادم بود گفتی اسمم سلین بوده بعد سحر بدنیا اومدم سحر شده😂

ا آیدین توقع داشتم چایی ام خودش بدع🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

امکانش بود که چایی رو رو رویا بریزه و لپاش گل بندازه☺😂

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
3 ماه قبل

غصه نخور من جا این ۱۸ سال بت میگم سلین😁اسم گیشنگیه

آخرین ویرایش 3 ماه قبل توسط 𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
دکمه بازگشت به بالا
23
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x