رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۶

4.4
(16)

(آراد)
دختره ی نفهم با اون لباساش کدوم گووری رفت
! اه به تو چه
.پسر واسه چی هی بهش فکر میکنی مهمونی خواهرته لذت ببر
.بره گمشه اصلا هر بلایی سرش بیاد حقشه ازین دخترای آبزیرکاه متنفرم همشون عین همن
…بازم فرو رفتم تو اون اتفاق تلخ
.یاد اون روز افتادم که بعد دیدن اون صحنه طوری سوار ماشینم شدم و گاز دادم که صدای لاستیکا داشت کرم میکرد
!هیچی نمیفهمیدم فقط میخواستم هر چی دیدم و از ذهنم پاک کنم باورم نمیشد
اون شب توی دیسکو قدری مست کردم که فرداش توی یه تخت ناشناس با نور آفتاب خودمو پیدا کردم هیچی یادم نمیومد
غیر اون اتفاق…
ملیسا دختر داییم اومد سمتمو با نازو عشوه قصد داشت منو به پیست رقص ببره.
بوی اتاق عمل میداد توی دلم به حالش میخندیدم درخواستشو قبول کردم ولی همش فکرم پیش کمند بود
واسه چی نمیتونستم از ذهنم بیرونش کنم!؟چی بود توی این دختر که انقدر ذهن منو درگیر خودش کرده بود!؟
شاید اینک اون خدمتکار مظلوم نمای این خونه است و منو یاد…
نه الان فقط خوشی میکنم و تمام اون مزخرفات و از ذهنم پاک شون میکنم
تمومش کن آراد
این دختره کمند کارش دیگ تمومه.
کاری میکنم طوری فرار کنه ازین عمارت که حتی اسمشم اینجا نمونه.
(کمند)
.یا یه بوی خوب و وسوسه انگیز از خواب پاشدم
.اوووم بوی لازانیا کل خونه رو برداشته بود
فوری پاشدم رفتم توی سرویس صورتمو آب کشیدم رفتم توی آشپزخونه و دیدم سارا داره میزو میچینه
_عه بیدار شدی!؟داشتم میومدم بلندت کنم
بیا به موقع رسیدی.
_چه کردی سارا خااانم غذا بخوریم یا خجالت؟
با ولع مشغول خوردن لازانیا بودیم که دیدیم زنگ درو زدن.
سارا رفت سمت ایفون
_عه سروشه.
_وای سارا من از روش خیلی خجالت میکشم.
_عیبی نداره داداشم اینطوری نیست.
بیا تو.
سریع پریدم توی اتاق و یه شال سرم انداختم.
وقتی برگشتم توی پذیرایی سروش اومده بود و روی مبل با سارا حرف میزدن.
_سلام آقا سروش.
بدون اینکه به صورتم نگاه کنه جواب سلاممو داد.
رفتم نزدیک ترو با فاصله روی مبل نشستم صورتش کبود بود و سرشو با باند بسته بود سرم و انداختم پایین اصلا نمیدونستم باید بهش چی بگم!؟از روش خیلی خجالت میکشیدم.
_داشتم به داداش میگفتم به موقع رسیده بیا بریم سر میز که مادر زن آینده ات خیلی دوستت داره.
_مزه نریز سارا.من سیرم.
_اقا سروش سرو صورتتون…
_موردی نیست خوبم.
_من …من…جدا
_بریم بالا سر لازانیا بوش اشتهامو باز کرد.
نزاشت حرفمو تموم کنم فهمید خیلی خجالت میکشم.
سه تایی رفتیم سر میزو با ولع مشغول خوردن اون لازانیای خوش مزه شدیم.

_سارا جان من دیگه رفع زحمت میکنم.
_کجا عمرا اگر بزارم!
_نمیخواد بری جایی من امشب قراره برم پیش دوستم بخوابم شما دخترا راحت باشید.
_نه باور کنید بحث اون نیست من توی خونه راحت ترم.
مرسی سارا جون زحمت کشیدی.
_حاضر شو سر راه میرسونمت.
_نه مزاحم شما نمیشم.
_مزاحم نیستی بیرون منتظرم.

یکی از مانتو شلوار های سارا رو قرض گرفتم
خیلی ضایع بود اگر با اون لباس ها برمیگشتم.
بعد ماچ و بوسه و خدافظی رفتم بیرون.
یه جنسیس جلوی در بود شک داشتم ک همون باشه.
انگار متوجه ی حسم شد که شیشه ی دودی ماشین و داد پایین.
_بیا سوار شو قول میدم تند نرم.
سوار ماشین لوکسش شدم خیلی صندلی های راحتی داشت ولی من معذب بودم.
یه موزیک ملایم گذاشت و حرکت کرد.
سکوت سنگینی بین من و سروش حکم فرما بود تا سروش این سکوت و شکست
_چند سالته!؟
_۲۲ سال.
_هم دانشگاهی سارای مایی!؟
_بله.
_خواهرم سارا خیلی موذیه!
_سارا!؟نه چطور!؟
_اخه ….
رو نکرده بود همچین دوست خوشگلی داره!!!
توی دلم حسابی قند آب شده بود
لپای سفیدم سرخ شدن از خجالت
.اولین باری بود که یه پسر اینطور ازم تعریف میکرد
.توی دانشگاه چند تا پسری بودن که به بهونه ی جزوه و چیزای دیگه سعی میکردن بهم نزدیک شن تا من شماره مو لو بدم
. ولی اصولا دختر سبکی نبودم
خیلی سنگین رنگین میرفتم سر کلاسام و برمیگشتم
.مامان شوکت اینطوری منو بار آورده بود و عین چشماش بهم اعتماد داشت
. دیگه حرفی نمیزدم
…نمیدونستم باید چی بگم!خجالت میکشیدم
.اونم که متوجه ی لپای قرمز من شده بود زیر زیری لبخند میزدو دیگه چیزی به روش نیاورد
!جلوی در عمارت که رسیدیم حس کردم چشاش گشاد شد
.درسته سارایینا پولدار بودن ولی کمتر کسی توی تهران همچین عمارت اعیونی ای داشت
حس کردم دچاروسو تفاهم شده
_من و مامانم
مامان شوکت.
…میدونید
.چند سال پیش پدرم سر یه تصادف سر چالوس فوت کرد
.راننده ی ماشین سنگین بود
.برای اینکه من و مامان توی آسایش باشیم خیلی زحمت میکشید
اما خب درآمدش قدری نبود که پس انداز کنیم و خونه و ماشینی بهم بزنیم
بعد اینکه بابام از دنیا رفت
من و مامانم خیلی تنها شدیم
خرج زندگی بالاست بخصوص وقتی یه دختر جوون داشته باشی
،به واسطه ی یه آشنا اسم یه خیری رو شنیده بود مامان
که دست هیچ بی پناهی رو رد نمیکنه
خانواده ی رادمنش من و مامان آوردن و توی خونشون راه دادن
…در عوض
_کمند…
_بله!؟
_من مطمئنم پدرت خیلی خوشحاله که شما اینجایید.
_سرتو خوردم خیلی حرف زدم
_کمند…
.همش اسممو با یه حالت خاصی صدا میکرد
_بله!؟
_کاش بیشتر بیایی خونمون!؟
_واسه چی!؟
_آدم دلش میخواد تو بشینی و همینطوری واسه آدم حرف بزنی
اخ اخ اخ یکی من و بگیره
یه پسر تا چه حد میتونه جنتلمن و جذاب باشه
.حس کردم فشارم کف پامه
.موندن توی این ماشین و بیشتر ازین جایز ندونستم و فوری پیاده شدم
_راستی نبینم دیگه با اون سرو وضع دربیایی بیرون!مشکلی پیش اومد به خودم بگو.
_چشم حتما
.تشکر کردم و سمت در عمارت رفتم
قلبم همینطوری تند تند میکوبید
انگار دیواره های قلبم داشتن ریزش میکردن

حسی داشتم که هیچ وقت اونو تجربه نکرده بودم
.توی حیاط باغ که رسیدم چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم آروم باشم
دختر توام که سریع هول برت میداره
چی گفت مگ پسره!؟
طوری هیجان زده شدی انگار اومده خاستگاریت
…چند قدم بیشتر برنداشته بودم که یهو
یکی دهنمو گرفت و من و کشون کشون میبرد پشت باغ
وای نگهبان هاام هیچ متوجه نشدن
این کیه خدایا بدبخت شدم
حالا چه خاکی سرم بریزم!.؟
کمرمو محکم کوبید به دیوار عمارت و دستاشو محکم با مشت زد دو طرف صورتم روی دیوار
.طوری که حس کردم استخون هاش خورد شدن
وای اینکه آراده!
داره با خشم نگام میکنه چشاش قرمز شده!
_تو فکر کردی کی هستی!؟
بی صاحابی آره!؟
کی به تو اجازه داده سرخورد هر وقت دلت خواست بری و بیایی!؟
هیچ میدونی ساعت چنده!؟
رات ندادیم اینجا هر سگ پدری با ماشین لوکس گمشه جلوی درپیاده ات کنه!؟
ابرو داریم ما
چه غلطی میکردی تو این وقت شب با اون بی سرو پا برگشتی!!؟؟
هااان!؟
جواب بده……
حرفاشو با داد میگفت
همه ی تنم داشت میلرزید از ترس
خدایا خودت نجاتم بده
چه فکری کرده درباره ی من!؟؟
طبق معمول نمیتونستم حرفی بزنم
.گیج و منگ داشتم نگاهش میکردم و قیافه ام معصوم شده بود
صداشو پایین تر اورد و بازم اون صحبت میکرد
_من از دست تو چیکار کنم اخ!؟
.اینطوری که نمیشه فردا باید حسابی با بابام صحبت کنم درباره ی تو و کارات
.پدر من روی اعتبارو ابروش خیلی حساسه
_نه آقا خواهش میکنم.
_باور کنید من کار بدی نکردم من فقط.
هیششششش!
دستشو گذاشته بود جلوی بینیم و با چشمای قرمز و خمار نگاهم میکرد
_دیگه هیچی نگو تا فردا…
.الانم فوری از جلوی چشمام دور شو نمیخوام ببینمت
.دویدم سمت پله های عمارت، طوری خودمو به اتاقم رسوندم که خودمم کپ کرده بودم
از پنجره ی اتاقم باغ و میدیدم که پسر رئیس مرتب راه میرفت و موهاشو تو دستش میگرفت
آخرشم ماشینشو روشن کردو از عمارت بیرون رفت
.به یاد روز پر حاشیه ای که داشتم به پلکام سنگین شدو به خواب رفتم.
….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x