رمان انتهای دنیای من با تو

انتهای دنیای من با تو _ پارت 15

4.3
(3)
[فلش بک به گذشته]

چشمانش را که باز کرد خود را در آغوش پر مهر زنی یافت.

اولین بار بود دست زنی با محبت همچون سارا روی صورتش می نشست تا کمی نوازشش کند.
زخم هایش با پارچه ای بسته شده بود و دیگر خون ریزی نمی کرد.

با صدای کودکانه اش گفت:
_ ش…شما کی..کی هستین؟!
سارا: من سارام.‌ با لبخندی ادامه می دهد: تو چی؟
سبحان:من..من سبحانم.. داشتم می مردم. خانم من متاسفم.‌.پولی ندارم بهتون بدم بابت لطفی که به من…

باقی جمله اش با بوسه ای که بر روی پیشانی اش نشست، اتمام یافت‌. این اولین بار بود که خوشبختی را اینگونه تجربه می کرد. سبحان مادرش را هرگز ندیده بود. با خودش گفت شاید امشب جبرانی برای مصیبت های گذشته است.. شاید سرنوشت فقط برای یک امشب، او را آرام و به حال خود گذاشته..

سارا: می تونی راه بری پسر عزیزم؟
سبحان که آهسته از جایش بلند می شود می گوید:
_ بله خانم. حالم خوبه
سارا: ولی هنوزم تب داری..
سبحان عجله ای از تخت پایین آمده و به سمت در می رود
سبحان: خانم من باید برم وگرنه ارباب دعوام می کنه.ازتون ممنونم
سارا: چند لحظه صبر کن..
دستش را پشت گردنش لابه لای موهایش می برد و قفل گردنبند طلایی رنگش رو باز می کند و رو به سبحان می گیرد:
_ بیا سبحان..این متعلق به توعه.
سبحان سرش را پایین انداخت و گفت:
_ منو ببخشین خانم ولی من از کسی چیزی قبول نمی کنم
سارا: می دونم.. اما دخترم بهم گفت اینو بهت بدم.. اون دوست داشت این مال تو باشه.
سبحان: ممنونم
و با ادای احترامی به سوی سارا، از اتاق لنگ لنگان بیرون می رود.

با بیرون آمدن از کشتی که برعکس چند ساعتی پیش، آرام و ساکت به نظر می آمد ، به گردنبند درون دستش نگاهی کرد و با فکری که به ذهنش آمد لبخندی زد و با خوشحالی در آن شب بارانی، با بدنی پر از زخم، درد و آسیب دیده، می دوید. تمام توانش شده بود پاهایش. همچنان که در خیابان های تاریک می دوید، با لحن کودکانه اش فریاد می زد
ممنون مامان، ممنون بابا،ممنون..ممنون سارا… .

✳️✳️✳️

مدیر بیمارستان که مردی خوش قلب بود و از روز اول سبحان را به خوبی درک می کرد رو به سبحان گفت:
_حالا می خوای چیکار کنی سبحان؟ تو با فروش اون گردنبند می خوای پول درمان سپهر رو به دست بیاری؟ اما اگر عمل بشه و بیماری از بین نره چی؟ حتی بعد عمل، شانس زنده موندنش کمه پسر.
سبحان: می دونم آقا. ولی من می خوام اون عمل بشه
خواهش می کنم آقا.
مگر می توانست نگاه های پر از التماس کودکی مثل سبحان را ببیند و دلش نرم نشود؟! سبحان عشق می ورزید و می دانست عشق، کوچک و بزرگ ندارد… عشق را کم پیدا می کرد؛ اما قلب هایی وابسته به آن را زیاد در شهر می دید. آدمهایی که تکیه گاهشان عشق بود.‌. عظمتش را در آن زمان خوب درک می کرد..در میان مردم بودن، او را بزرگ و با تجربه، بار آورده بود.. گویی سالهاست در این دنیا قدم گذارده..

سپهر عمل شد اما هنوز شانس زنده ماندنش زیاد نبود.‌.
سبحان و سپهر پس از چندین سال زندگی باهم، دو برادر کوچک تر از خودشان را یافتند.. با هم در خیابان ها و زیر دست شاهرخ بزرگ شدند و مبارزه را آموختند.
در بیرون از عمارت کار می کردند تا محتاج ثروت شاهرخ نباشند.
هم زمان با چنین اوضاعی برای ایل ماه، سخت ترین دوران می گذشت… ایل ماه باید می دانست سارا، مسافر همیشگی جهانش نخواهد بود و روزی جسم خود را ترک خواهد نمود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x