رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت36

5
(2)

من=راجبِ؟
آقای واتسون=این پسربچه ک دینش باما یکی نیست و از ی کشور دیگست!یکم سخته با ویلیام باشه و…
نذاشتم ادامه بده
من=خود ویلیام مشکلی نداره!
آقای واتسون=اون الان نمیفهمه بعدا مطمئنم پشیمون میشه…بعدشم خب توقراره برگردی ب همون کشور ک تاالان توش بازیگر شدی و چمیدونم معروف شدی!منم ک حساس…اما اگه برنگردی و بمونی میشه راجبش فک کرد ک ببینیم این ازدواج…
من=آقای واتسون پسرتون خودش اومده ول کن نیست وگرنه خودمم موافق این ازدواج نیستم درضمن تصمیمات زندگی خودم رو خودم میگیرم و کسی حق دخالت دراون رو نداره…روز خوش
آقای واتسون=کجا میری دختر،ببخشید اگه ناراحتت کردم…من هنوز باهات حرف دارم
من=عذرمیخوام باید برم کاردارم!
فعلا قصد برگشت ب کره رو نداشتم اما واقعا بهم برخورد!فک کرده کشته مرده پسرشم،هه!اعصابم بدجور بهم ریخت!رفتم سمت دفتر ویلیام و تند درو باز کردم…
ویلیام=وا چخبره انگار میخوای دزد بگیری
بااین حرفش خندم گرفت و سرمو انداختم پایین
من=ببخشید…
ویلیام=خوبی؟
من=اهوم
نگاهی ب ساعت انداختم…
من=ویلیام…میشه یچیزی ازت بخوام؟
ویلیام=بفرمایید
من=میشه ی چن ساعت مراقت میونگ باشی؟البته اگه مزاحم اوقات دینیت نمیشه
ویلیام=البته اما نفهمیدم
من=اخه نه ک دینش باهات یکی نیست
ویلیام=پدرم چیزی گفته؟
من=نه بیخیال یچیزی گفتم…پس اگه مزاحم نیست و اذیت نمیشی بی زحمت ی چن ساعت مراقبش باش تامن برگردم
ویلیام=کجا میری؟
من=بتوچه!
با فک کردن ب چیزی ک گفتم دستمو گذاشتم رودهنم…
من=نه نه ببخشید…چیز…قرار ملاقات دارم باچنتااز آشناهام…
ویلیام=باشه،مراقب باش انگار حالت خوب نیست…ی قرص فشار عصبی بخور ب حرفای بابامم توجهی نکن
من=اونوقت مامان من6سال پیش ی حرفی زد هنوز کینه داری ازش
ویلیام=جان؟
من=هیچی…من دیگه میرم دیرم شده
رفتم بیرون و درو بهم کوبیدم…اخخخ اینطوری نمیشد ک!ی قرص ازکیفم دراوردم و خوردمش،یکم نشستم و بلاخره ازجام بلندشدم و راه افتادم…
•جی یون
هرطور شده بود شماره الیو پیداکردم اما جواب نمیداد،لعنتی!ب شماره‌ای ک جئون،دوستِ دایون داده بود زنگ زدم…
-الو؟
-سلام…شما باید آقای هوانگ جانگ مین باشین،درسته؟
تروخدا بگو اره!
-بله بفرمایید
-من…بخاطر میونگ زنگ زدم،میتونم بدونم پیش کیه؟
-شما؟
-من کیم جی یون هستم…خواهر ک‍ی‍‌..م دایون
یکم مکث کرد و بعدش صداش توگوشم پیچید…
-اون پیش هان الیه…ازدوستای خانم کیم
-من هرچی زنگ میزنم جواب نمیدن…میشه…میشه شما بهش زنگ بزنین؟
•الیزابت
هوففف بلاخره تموم شد!حالا باید میرفتم پیش میونگ پس راه افتادم سمت شرکت همینکه رسیدم دم در گوشیم زنگ خورد و ایستادم…
-بله؟
-سلام الی خانم
-سلام خوبی جانگ مین
-خوبم اگه توخوب باشی…میونگ حالش چطوره؟
-خوبه!حالا چیشده زنگ زدی؟
-مگه حتما بایدچیزی بشه ک زنگ بزنم؟
-نه خب…
-حال خودت چی؟خوبی؟
-خوبم
-الی جی یون زنگ زد،خواهر دایون
-خب؟
-میخواد میونگو بدیم اون مراقبش باشه
-اون ک کانادا بود…
وایسا!اون شماره!!
-اره کانادا بود گفت بتوام زنگ زده جوابشو ندادی…خیلی نگران میونگه
-من بهش عادت کردم…چطوری
-بهرحال اونم بهش نزدیکتره بنظرم بره پیشش واسش بهتره…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x