رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت14

5
(1)

کاملا تعجب کرده پرسیدم
من=کی من؟
لیام=اره دیگه چند دیقه پیش که داداش مایکل بهت میگ…
ویلیام=لیام جدیدا دروغگو شدیا!مگه داداش مایکل دستشویی نرفته بود؟
بااین حرف ویلیام همه باخنده به غذاخوردنشون ادامه دادن
خانم لیندا=پسرم موادب باش این چه حرفیه که میزنی
اخییییش نجات پیدا کردم…ویلیام ازاونطرف داشت اشاره میکرد ک بهم بدهکاری بعدا تلافی میکنم…بعدشام کمک کردم کارارو بکنن و نشستیم فقط مایکل نبود،ویلیام گوشیشو برداشت نمیدونم زنگ زد ب کی ک پاشد رفت بیرون لیامم دنبالش راه افتاد چپ چپ نگاش کردم اصلا نگفت کجامیره بیشعور زیادطول نکشید لیام باداد اومد سمتم
لیام=خاله الی داداش ویلیام میگه بتوبگم قراربود منو ببری بیرون دوربزنیم
یاخدااا خاک توسرت ویلیام
من=عه الکی نگو ویلیام گفت یاخودت؟
لیام=داداشم
من=باشه منم باورکردم،پاشو بریم
ینی این بچه تا یروز منو به فنا نده ول کن نیست رفتم بیرون دیدم ویلیام اونجا وایساده…
من=بفرمایید آقای واتسون کارم داشتید؟
ویلیام=صدبار گفتم بمن نگو واتسون!
من=فرقی نداره هرکی ک هستی کارم داشتی؟
ویلیام=میشه بگی چخبره؟
من=راجب؟
ویلیام=همین چن دقیقه پیش
من=هیچی گفتم ک داشتیم با مسالمت حرف میزدیم
ویلیام=مسالمت؟جدی جدی زدی عق*یمش کردی ک
من=بیچاره مامانت…قرارنیست ازپسر بزرگش نوه داشته باشه
ویلیام=الان وقت شوخی نیست…کامل بگو ببینم چیشده؟
میترسیدم…فقط کافی بود بزنه بسرش داداش اینا سرش نمیشد ک!
من=هیچی اومد جلو منم زدم
ویلیام=اونم بدون دلیل لابد؟ازتویکی بعیده
من=خب پیشنهاد میده ول کنم نیست!
ویلیام=پیشنهادِ؟
من=هیچی راستی ب کی زنگ زدی
ویلیام=جواب سوالمو بده
من=ازت میترسم
ویلیام=بیخود،منتظرم؟
من=امممم…رل
ویلیام=داداش من؟
من=نه فروشنده مغازه سرکوچمون
ویلیام=الی حوصله شوخی ندارم
من=اره دیگه ارههههه الان جز داداشت مگه بحث کس دیگه‌ایم شد
ویلیام=هیچی نمیگم چون ازم بزرگتره،بروتو
من=نگفتی ب کی زنگ زدی
ویلیام=هنوز ک اینجایی
من=توام بیا وگرنه نمیرم
ویلیام=لوس نشو بروتو
واقعیتش موقع عصبانیت ازش میترسیدم پس عین بچه آدم سرمو انداختم پایین رفتم تو…نزدیک به یک هفته بعدش عروسی کیتی،خواهر جوسیکا بود…بایکی ازدوستای مایکل و ویلیام،یه مرد قدبلند و خیلی خوشتیپ به اسم آیکان…ازاون شب باویلیام قهر کرده بودم و باتمام تلاشی که میکرد هم باز آشتی نمیکردم،خب یه لباس که تازه واسه عروسی کیتی دوخته بودم روپوشیدم با یه آرایش نسبتا غلیظ که بتونم ویلیام روهم به اندازه کافی حرص بدم…موهامو صاف کردم و دیگه راه افتادیم…لباسم ترکیب مشکی و یاسی بود و خیلی دوسش داشتم…رسیدیم و همونطور ک انتظار داشتم ویلیام اینام بودن البته کلا نگاش نمیکردم که یهو جوسیکا اومد جلو…
جوسیکا=پرنسس خانم افتخارِ یه دور رقص نمیدن؟
من=نه اصن حوصله ندارم
جوسیکا=بیخیاااال مثلا عروسی تنها خواهر منه ها!!پاشو ببینم نکنه باویلیام دعوا کردین؟
من=اره حوصلشو ندارم
جوسیکا=میگم چرا همچین آرایشی رو باموهای لختت ترکیب کردیا نگو میخوای حرصش بدی
من=اونم ازنوع بدش!
جوسیکا=پاشو نازنکن دیگه!
هرجور ک بود منو کشون کشون برد و منم دیگه مقاومت نکردم بین این همه مردم خجالت کشیدم!رفتیم و نگو ک خانم با مانتی و امیلی هماهنگ کرده ک منو بدن دست ویلیام!!همینکه رفتم دستش خواستم دربرم ک تندتر دستمو گرفت…یکم همینطور ادامه داشت تااینکه عروس و داماد اومدن…واقعا کیتی خیلی زیبا شده بود…دستمو تندازدستش کشیدم بیرون چقد این بشر دستاش گرم بوددددد…دامادم مثل همیشه خوشتیپ،چون حس گرمارو هنوز رو دستم داشتم رفتم حیاط که یهو جناب قورباغه پیداش شد…اییی خدااا
مایکل=یادته دفعه پیش چیکار کردی؟حالا وقتشه تقاصشو پس بدی
من=ولم کرد قورباغه ولم کنننن
مایکل=عمرا اگه ولت کنم
من=جیغ میزنم!
مایکل=نمیتونی…
من=حداقل میتونم مث دفعه قبل ادبت کنم نه؟
مایکل=جراتشو نداری!
ویلیام=داداش…اینجا چه خبره؟
من=ویلیااااممممممم داره اذیتم میکنه
ویلیام=ولش کن…
مایکل=چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x