رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۳۳

4.2
(27)

کاوه

چشم باز کردم
نگاهم را به سهیلی افتاد که دستم را بالشت زیر سرش کرده بود

در باز شد

خانومی به طرفم آمده و قبل ازین که چهره اش را قشنگ ببینم فقط صورتم را می بوسید و قربان صدقه میرفت

صورتش را که از صورتم جدا کرد نگاهم به چشمانش افتاد
با چشمان من مو نمی زد !

بعد از مادرم نوبت پدرم شد
خیلی با عکسش تفاوتی نداشت فقط موهایش کمی و بیش سفید شده بودند

سهیل هم که عصاره وجود مرا گرفته بود با آن ابراز محبت وحشیانه اش !

سیاوش کمپوت هارا باز کرده و بزور به خوردم می داد

شاید اولین بار بود می خندیدم و از ته دل شاد بودم
خوشحال بودم بعد از این همه مشکلات بلاخره خانواده را دیدم

_ حالمو بهم زدی نمیخوام دیگه

سیاوش چشمانش را مانند مهتابی نیم سوز شده کرد و باقی کمپوت را خودش خورد

سهیل که داشت دقیقا بالای سرم قورت قورت آب می خورد

کنجکاو بودم اسم مادرم را بدانم

_ سهیل؟

دست از آب خوردن کشیده و نگاهم کرد

سهیل _ جان؟

_ اسم مامانت چیه؟

قیافه اش درهم رفت

سهیل _ اگه مامان من اسمشو میخوای چیکار؟

باید سوالم را تصحیح می کردم

_ اسم ما..ماما..نم چیه؟

سهیل _ نفهمیدم چی گفتی؟

قشنگ داشت اذیتم می کرد

_ سهیل…گفتم اسم مامانم چیه؟

سهیل _ مرضی

پدرم که تا آن موقع مشغول قرآن خواندن بود با شوت کردن قوطی خالی رانی سهیل را مورد عنایت قرار داد

بابا _ لا اله الا ا…

بلافاصله با اتمام جمله پدرم در باز شد و گل آمد

دسته گل را که پایین تر آورد دیدمش

دختری با مژه های فر مشکی و ابروهایی مشکی
صورتش گرد و مظلوم
چشمانش مشکی بود
پوست صورتش گندمی رنگ بود
ریزه میزه بود و شاید ۱۲ سال داشت

به سیاوش نگاه کردم که چهره اش سرخ از خنده بود

با خنده سیاوش و نگاه آن دختر به او حدس هایی زدم

سهیل فحشی نثار سیاوش کرده و رو به من کرد

سهیل _ نرگسه خواهر سیاوش

انگار معمای بزرگی در ذهنم حل شده باشد ذوق کردم

_ می بینم چقدر شبیهن!

نرگس گل و بسته مکعبی را دستم داد

نرگس _ استغفرالله پسرخاله این چه حرفیه دیو کجا فرشته کجا!

از تشبیهاتش قهقهه زدم و سیاوش فقط حرص می خورد

سیاوش _ بیا بریم بیرون کارت دارم بیا

بزور خواهرش را برد و اتاق کمی ساکت شد
بسته را باز کردم
ماشین کنترلی بود!

سهیل روی سرامیک های کف اتاق گذاشتش با کنترل ور رفتم و روشن شد

سرگرمی باحالی بود برای این روزهایم

دسته گل نرگس را به مادرم دادم تا روی میز بگذارد

هنوز پنج دقیقه نشده بود که سیاوش وارد اتاق شد
پارسا بغلش بود
کنارم گذاشتش خواستم بغلش کنم که او پیش دستی کرده و گردنم را سفت چسبید
بین گریه و هق هق هایش کلماتی هم می گفت که متوجه نمی‌شدم

حواسش را به ماشین کنترلی پرت کردم و گریه هایش تمام شد اما از کنارم تکان نمی خورد

کم کم داشت ساعت ملاقات تمام می‌شد و می رفتند

روبه سهیل کردم :

_ مرخص بشم میرم دادگاه؟

سرش را بالا آورده و خیره ام شد

سهیل _ چرا می پرسی؟

_ پس میرم

سهیل _ نگران نباش تخفیف جرم میخوری

_ چقدر؟

سهیل _ هرچقدر حکمش باشه نصف میشه اگه بیشتر همکاری کنی بیشتر رو پروندت اعمال میشه

نگاهم به پارسایی که افتاد که دیگر خوابش برده بود

_ پاشا چیشد؟

سهیل _ پاشا که چند هفته تو کما بود دیگه دووم نیاورد کیانوش و کیارشم و متینم که دارن اطلاعات میدن

_ چقدر تو زندانم؟

سهیل _ از سه تا پونزده ساله مشخص نیس دادگاه میگه

بعد از مکث طولانی خودش ادامه داد

سهیل _ نگران نباش زود تموم میشه

پارسا را از بغل جدا کرده و رفت
فقط مادرم ماند که آن هم با اصرار های زیاد خودش

صدای اذان که بلند شد
وضو گرفت
داخل اتاقم نماز خواند
تمام مدت که پیشم بود تماشایش می کردم
کاش هیچ وقت گذشته ام نفهمد
اصلا نپرسیدم سهیل چیزی به او درباره من گفته یا نه ؟
هر چند که از سهیل بعید نیس آبروی نداشته من را شسته باشد

با تمام شدن نمازش زبان روی لب کشیدم

_ ببخشید؟

کلمه مامان آن هم به زنی که چندساعت بود دیدیه بودمش سخت بود !

صورتش را سمتم چرخاند

مامان _ جانم پسرم؟

_ شما چقدر منو می شناسین ؟

جانمازش را جمع کرد و صندلی کنار تختم نشست

مامان _ طوری تعریف می کرد که خودم میخواستم بیام و پیدات کنم اولاش میگفت مامان یه پسریه شبیه خودته خیلی شره ژست مغروری داره اما اصلا اینجوری نیس

تا همینجا کافی بود تا بفهمم به کل مرا نابود کرده !

_ چرت گفته من اصن ژست مغروری نداشتم بعدشم من کجا شر بودم؟

مامان _ گفت تو دعوا حرف اولو داداشم میزنه تازه خیلی افتخار می کرد داداشش قلدر بازی در میاره

دیگر چشمانم بیش از این گشاد نمیشد!

دلم میخواد سهیل اینجا بود تا شرحه شرحه اش می کردم

_ مامان دروغ گفته من نقش تدارک چی دعوا رو داشتم من اصن کاره ای نبودم

لبخند مادرم معلوم بود باور نکرده

مامان _ آها پس بالا ابروت موقع اصلاح زخم شده

دستی به زخم بالای ابرویم کشیدم که فقط خط کوتاهی مانده بود

_ این چیز شده…داشتم آشپزی می کردم روغن پریده

با خنده مادرم لب گزیدم

( ای مرده شورتو ببرن سهیل چیز دیگه ای نبود بگی ؟)

مامان _ اتفاقا از آشپزیتم خیلی تعریف می کرد میگفت وارد خونش که میشی بو نیمرو سوخته آدمو مست می کنه

آچمز شده نگاهم را به سقف اتاق‌دوختم
فقط لحظه شماری می کردم برای دیدن برادر گلم
سهیل ملعون که آبرویم را تکه تکه کرده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
2 ماه قبل

این پارت خییییییییلی عالی بود 👍بیسته بیست اینقدر که تو پارت در پر توی چشمانت حرص خوردم وناراحت شدم اینجا خیلی خوشحال شدم وتمام حرص وعصبانیتم پرید وای این دو برادر چه باحالن نرگس وسیاوش هم چقدر خوبن فقط جایی که نرگس گفت دیو کجا فرشته کجا😂😂 بیچاره سهیل احتمالا تو پارت بعدی تشیع جنازشو داریم 🤣😅😅مرسی نرگس جون پارتای خیلی خوبی بودن ممنونم هم بابت پارتگذاری منظمت

لیلا ✍️
2 ماه قبل

این پارت خیلی حس خوبی بهم داد، دلنشین و زیبا بود خدا رو شکر که همه چیز به‌خیر گذشت کاوه هم بالاخره باید تاوان کارش رو بده فقط به سن و سالش نمی‌خوره که با ماشین کنترلی ور بره!😂 بالاخره نرگس خانم رو هم رویت کردیم☺ حسم میگه تموم ویژگی‌های خودتو روش پیاده کردی😁

لیلا ✍️
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

چون باهوشم😂 نه خب دور از شوخی واضح بود دختر شیطون و پر جنب و جوشیه مثل خودت😊

𝐸 𝒹𝒶
2 ماه قبل

فقد اشپزی خدایااااا🤣🤣🤣
اقا این پارت در کنار محشر بودنش ناراحت کننده بود ینی چی ک باید بره زنداننن🥲نکن اینکارو با من نرگس نکننن🥲😂😂
خسته نباشیی دمت ولرممممم جیگرر😂❤❤

مائده بالانی
1 ماه قبل

چه خوب کاوه بلاخره خوانده اش رو پیدا کرد

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x