رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت بیست و یکم

3.3
(8)

پویا هاج و واج نگاهشان کرد.

با شک و تردید انگشت اشاره‌اش را سمت سینه‌اش گرفت که جوابش سر تکان دادن‌هایشان شد.

ابروهایش آرام بالا پرید.

از شدت شوک دهانش باز مانده بود.

حبیب خیره به او زمزمه کرد.

– یک… سه!

ناگهان پویا عصبی از روی مبل پرید و فریاد زد.

– مغز خر خوردین شما؟!

فرزین با خونسردی زمزمه کرد.

– نه… مغز تو رو خوردیم.

پویا خشمگین لب‌هایش را به‌هم فشرد و چشم غره رفت که فرزین پشت چشم نازک کرد.

پویا جفت دستی به موهای فشنش چنگ زد.

– اونم هیچ کی نه، من!

رو به فرزین پرخاش کرد.

– ببینم این رو تنها‌تنها فکر کردی یا یکی هم کمکت کرده؟

– تنها فکر کردم.

– لا اله الله.

نفسش را با خشم رها کرد و برای لحظه‌ای چشم بست؛ اما نه، آرام نمیشد.

سریع سمت پایش خم شد و دمپاییش را بیرون کرد.

محکم آن را سمت فرزین که مقابلش روی مبل نشسته بود، پرت کرد؛ ولی فرزین در کمال خونسردی کمی کج شد که لنگ کفش از روی شانه‌اش رد شد.

پویا دوباره دو دستی به جان موهایش افتاد.

نفس‌های تند و عمیقش هم بی فایده بود، آرام نمیشد.

– باید فردا بری‌ها، خودت سوژه رو پیدا کن.

پویا حرصی به فرزین نگاه کرد.

نیشخندی زد و گفت:

– نه، واقعاً انگار رفتین کله پزی (بلندتر) تا کله خر کوفت کنین!

سجاد که سمت میز خم شده بود تا ظرف تخمه را بردارد، روی مبل دو نفره لم داد و حین شکستن تخمه ژاپنی با خنده گفت:

– آره، اتفاقاً خیلی شبیه‌ات بود.

نگاهش را به پویا که رنگ سرخ شده‌اش حال داشت کبود میشد، داد و گفت:

– کله رو میگم.

پویا برای بار چندم نفس عمیق کشید.

چشمانش را بست.

خنده‌ای ناله مانند کرد؛ ولی زیاد زمان نبرد که قیافه‌اش آویزان شود.

روی صندلی افتاد و با استیصال گفت:

– آخه من کی رفتم زندون که بار دومم باشه؟ حتی وقتی خودت هم زندان بودی نمی‌اومدم ملاقاتت.

فرزین با پوزخند لب زد.

– قانون که من رو نبرد… خودم خواستم برم!

– خب چرا این‌بار هم نمیری؟ بابا همیشه که تو می‌رفتی، چرا الآن نظرت عوض شده؟

– ببین حبیب و سجاد که درگیر شاهینن، منم که می‌دونی همتا دستم رو بسته. اگه این‌بار بیوفتم محاله درم بیاره واسه همین… .

سمت پاهایش خم شد و با انگشت اشاره‌اش او را نشان داد.

– تو میری اون تو و پیغاممون رو می‌رسونی، به همین راحتی.

پویا لب پایینش را به دندان گرفت و سرش را به بالا و پایین تکان داد.

تکرار کرد.

– به همین راحتی؟… نچ بهونه‌ست. اصلاً به همتا بگو می‌خوای بری یک جایی، خودمون درت میاریم. حالا که دیگه مجبور نیستی واس خاطرش الکی اون تو بمونی. خودمون درت میاریم.

نگاه سفیهانه فرزین باعث شد وا رفته ناله دیگری بکند.

– من… ای خدا این‌ها دیگه چی بودن سرم هوار کردی؟ از حور و پری دل کندم افتادم وسط یک مشت ابله.

سجاد دوباره سمت پویا سر چرخاند و پس از پرتاب پوسته تخمه روی کف سالن، گفت:

– زیاد سنگین نری‌ها، سیاست رو از فرزین یاد بگیر. دو کله بشکون، بیوفت اون تو. در آوردنت هم راحته.

پویا با تاسف غر زد.

– لعنت خدا به شما، ای لعنت خدا به شما که از شیطون بدترین.

و با خشم از روی صندلی بلند شد و سالن را ترک کرد.

هر چه در اصفهان خوش گذرانده بود، این‌جا از سوراخ دماغش درآمده بود.

فرزین هنوز به جای خالی پویا خیره بود.

کس دیگری جز پویا را سراغ نداشت وگرنه می‌دانست عرضه رفتن به زندان را ندارد؛ ولی لازم بود بامداد و آرکا را ببیند.

باید خبر نهایی را به آن‌ها می‌رساند.

هفته دیگر حکم اعدامشان اجرا میشد؛ ولی قرار نبود به بالای چوبه‌دار بروند!

مگر نگفته‌اند بی گناه تا پای چوبه‌دار می‌رود؛ اما بالای دار، نه؟

وقتی دوازده سال پیش همراه پدرش در ترکیه محموله‌ها را آب کرده بود، با آن‌ها آشنا شد.

آن‌ها هم زیر دست شاهین بودند؛ اما فقط نقش محافظ را داشتند.

دقیقاً همان سال بود که لو رفتند و شاهین شانه خالی کرد.

پدرش دستگیر و بامداد و آرکا نیز به خاطر توطئه چینی شاهین مسئول تمام آن اجناسی که توسط پلیس پیدا شد، شدند، البته که اعترافی از آن‌ها شنیده نشد؛ اما… مدارک علیه آن‌ها بود.

به خاطر همان دو نفر بود که مدام به زندان می‌افتاد و پشت سرش غرغرهای همتا را به جان می‌خرید؛ اما ارزشش را داشت.

از نظرش هر چیزی که شاهین را له کند، ارزشش را داشت، حتی اگر مجبور میشد منت شخصی مثل همتا را می‌کشید.

کسی که قرار بود آخرین هدفش باشد.

بازمانده آخرین دشمنش!

دو نفری که نفرتشان از شاهین بی شک باعث ترقیش می‌شد، ارزشش را داشتند، نه؟

می‌توانست رویشان حساب زیادی باز کند.

گرگی بودند در لانه گربه.

باید از آن جعبه خارج می‌شدند.

زمان نمایش رسیده بود.

بازی‌ای راه می‌انداخت انگشت به دهان بمانند!

به خاطر موش‌های شاهین که در لباس مامور در همه جا پرسه می‌زدند، نمی‌توانست با آن‌ها ملاقات کند به همین خاطر ناچاراً خودش یکی از زندانی‌ها میشد.

این‌گونه زمان بیشتری هم داشت؛ اما این دفعه… باز هم همتا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم❤️

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x