رمان کاوه

رمان کاوه پارت ۱۷

4.7
(20)

….:
چشمانم را مثلا بسته بودم اما اصلا نمی‌توانستم بخوابم
هرچند دقیقه عربده زود باشید دیگه سیاوش پنجره هارا می لرزاند

صدای آیفون را شنید
بدو بدو ها شروع شد

در اتاق باز شد

سهیل _ پاشو بریم پایین زودباش پاشو سیااااوش

چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم

چه مرتب شده بودند !

نشستم سرجایم

سیاوش آمد و بی هیچ حرفی دستانم را کشید

از جا کنده شدم

کمرم را گرفت و عین بزغاله بلند کرد و بیرون رفت

_ میمون کمرم درد گرفت کجا میری؟

سمت اتاق پایین میرفت
سهیل هم دنبالمان می آمد
در را باز کرد و وارد شدیم

سهیل صندلی آورد و رویش نشستم
خودش کنارم نشست و کامپیوترش را روشن کرد

سعید آمد و پرونده سنگینی را دستم داد و رفت
سیاوش که از بالا پایین آمده بود عین عقاب سر سهیل خراب شد

جایم با سهیل عوض شد برای اینکه سرگرد پایم را نبیند

هیس کشداری کشیده شد و در باز شد
مرد ریش خاکستری و با موهایش سفید سیاهش وارد شد با دو سرباز که دنبالش می آمدند

همه از پشت میز هایشان بلند شدند
من بی خیال از کامپیوتر سهیل بازی آورده بودم و مشغول بودم

سرگرد و سهیل داشتند حرف می‌زدند و من فقط گوش میدادم

دستی روی شانه ام نشست
برگشتم سمت سرگرد

سرگرد _ علیک سلام

_ سلام

سرگرد _ خوش اومدین

_ مرسی

سرگرد _ خسته نباشین

داشته طعنه میزد به من ؟
خب بلند نشدم که نشدم دوست داشتم

_ سیاوش گفته بلند نشم تا شما پامو نبینین

سرگرد نگاهی به سیاوش کرد

سیاوش _ چیزی نیس فقط در رفته

سرگرد _ کی ؟

سهیل و سیاوش نگاهی بهم انداختند و هیچکدام حرفی نزدند

_ من گفتم ولم کنین سهیل گفت برو رفتم این سیاوشم دنبالم میومد بعد یه جا افتادم پام در رفت آوردن اینجا منو این سعیدتون پامو جا انداخت خیلی بد میندازه

سرگرد _ پس که اینطور…چرا تو گزارشتون اینا نبود؟

این سوال را از سهیل و سیاوش کرده بود
سیاوش مگر بادیگارد نبود؟
چرا فکر میکردم دروغ گفته و خودش هم مامور است؟

_ چرا به رئیستون نگفتین پامو ترکوندین؟

طلبکارانه به سهیل و سیاوش زل بودم و آن دو هم با چشمانشان سمتم تیر میانداختند

سرگرد رفت سمت دیگر اعضای اتاق و سیاوش ویشگون محکمی از بازویم گرفت
خندیدم و بازی را ادامه دادم

سرگرد بعد از یک ساعت بازرسی از اتاق خارج شد
قبل از خروجش هم سهیل را صدا زد
خسته شده بودم از تکرار بازی
اطرافم را نگاه کردم
سیاوش در حال مرتب کردن پرونده های پخش و پلا شده روی میز بود

_ سیا …سیا واسم آب بیار …سیا باتوام

سیاوش نگاهی کوتاه کرد و دوباره مشغول شد

_ سیاوش تشنمه برو آب بیار …نمیری؟

صدایم را بلند کردم

_ سعیییییید

سعید سر بلند کرد و در پی صدا نگاهش را دور تا دور چرخاند

دستم را بلند کردم برایش

_ سعید برو به سرگرد بگو بیاد

سعید و سیاوش بهم خیره شده بودند و کمی بعد سعید از اتاق خارج شد

فکر نمیکردم واقعا برود دنبال سرگرد اما رفت !

با صدای سرگرد کامپیوتر را خاموش کردم و برگشتم سمتش

_ اینا منو خیلی اذیت میکنن جناب سرگرد مخصوصا این سیاوش نگاش کنین یا اون سهیل الانم منتظرن شما برین بلای جدید سر من بیارن

سرگرد سعی داشت خنده اش را کنترل کند
انگار با بچه بانمک طرف بودند!
حرف های من خنده داشت؟

سهیل _ بله جناب سرگرد ایشون هیچکاری انجام نمیدم بنده روانی تشریف دارم

_ شک داشتی؟

سرگرد _ هر کاری کردن شما به یکی ازین بچه ها بگو به من اطلاع بده بچه های مارو هم اذیت نکن

_ به سیاوش بگین گوشی منو بده

سرگرد _ گوشی خودت دست منه به وقتش به دستت میرسه

_ من گوشی لازم دا…

سرگرد _ شما یادت رفته مجرم هستی ؟

انگار خیلی غیر مستقیم گفت دهنت را ببند

با دو سرباز از اتاق خارج شد و رفت

سهیل صندلی ام را کنار زد و جلوی کامپیوترش نشست

_ من دیگه همکاری نمیکنم

انگار منتظر بود تا فوران کند
انگشت اشاره اش را به نشانه تهدید گرفت

سهیل _ تو هرکاری میکنی فقط واسه خودت سود داره یجوری حرف نزن که انگار داری در حق من لطف بزرگی میکنی و منت میزاری

انگشتش را گرفتم و پیچاندم

_ با من درست حرف بزن

انگشتش را از دستم بیرون کشید و لگدی به صندلی ام زد
از روی صندلی افتادم بیشتر پای در رفته ام درد گرفت تا دیگر قسمت های بدنم
دردش نفسم را بریده بود

سیاوش کنارم نشست و دستم را گرفت
با دست دیگرش پایم را ماساژ داد تا از دردش کم شود اما بدتر درد میگرفت

_ ن…نکن

سیاوش چیزی نگفت و کمک‌کرد تا بلند شوم
باهم طبقه بالا رفتیم و داخل آشپزخانه شدیم

روی صندلی نشستم و صندلی دیگری آورد و پایم را رویش گذاشت

سیاوش _ خوبه ؟

_ ها

سیاوش _ تکون نده پاتو همینجوری نگهش دار دردش میره

_ از وقتی منو آوردین اینجا هرچی بلا بود سرم اومد مواد میفروختم انقدر ناقص نمی‌شدم

سیاوش _ تو چرا نمیفهمی؟

_ چیو؟وحشی بازیاتونو؟

سیاوش _ من تورو گذاشتم اونجا که پات دیده نشه بعد تو روی سرگرد میگی اینا پامو شکستن !
چرا نگفتی عین دارکوب رو مخ رفته بودی که میخوام برم میخوام برم ؟
چرا نگفتی کور بودم تو گودال افتادم پام درد رفت ؟

چرا نگفتی هایش را ردیف میکرد و با این درد پا اعصابم داشت خط خطی میشد

لیوان روی را برداشتم و پرت کردم
جا خالی داد و محکم به کاشی های دیوار آشپزخانه خورد

_ خفه شو دیگه توام وقت گیر آوردی بازجویی میکنی؟ ولم کنین نمیخوام در حقم لطف کنین

سیاوش _ پاشو بریم

رفت و بعد از چند دقیقه با لباس های خودم آمد

سیاوش _ پاشو بپوش بریم بلند شو

سخت بود اما تنهایی لباسهایم را عوض کردم و از آشپزخانه خارج شدم

سیاوش _ بریم؟

_ بریم

سیاوش دست داخل جیبش کرد و گوشی ام را کف دستم گذاشتم

سیاوش _ چیز دیگه که نداشتی ؟

_ نه

آرام آرام از خانه خارج شدم و سیاوش هم ماشین را دم پله آورده بود
سوار شدم و راه افتاد

از آن جنگل مخوف رد شدیم

_ اون روز که افتادم تو گودال چندتا از وسیله هام گم شد نمیدونم اونجا افتاد یان..

سیاوش _ پیداش کردم میارم واست

_ بازم میای؟

سیاوش _ دوست نداری نمیام

_ نه ینی…

سیاوش _ دیگه کاری باهات ندارن خودت نمیخوای به خودت رحم کنی چرا زور کنن ؟

سرم را به پنجره تکیه دادم
هوا داشت کم کم تاریک میشد
نگاهی به گوشی انداختم
مگر سرگرد نگفت دست اوست؟
شاید گوشی دیگری بود !
اما نه ..خط روی صفحه اش و نقاشی های پشتش که هنر متین بود ثابت میکرد عتیقه خودم است

به شهر که رسیدیم سیاوش سرعت را بیشتر کرد
پشت چراغ قرمز ایستاد
چیز دیگری نمانده بود که به خانه برسم

_ سیا ؟

سیاوش _ هوم؟

_ منو چلاق کردین…

سیاوش _ آها یادم رفت نگران نباش خبرش پیچیده رفتی شمال مواد بفروشی و تو راه تصادف کردی این چند روزم بیمارستان بودی و بیهوش

_ اوکی

سیاوش _ فقط یه چیزی..رفتی در مورد خودت تحقیق کن خیلی تحقیق کن کاوه خیلی

_ حرفای سهیلو میگی که

سیاوش _ سهیل یه چی میدونی که میگه

_ حال ندارم تحقیق کنم

ماشین ترمز کرد در خانه
پیاده شدم از ماشین

سیاوش بوقی زد و از کوچه خارج شد

چند باری در را کوبیدم تا پدرم آمد و بازش کرد

با حمله ور شدن سگ طرفم تازه یادش افتادم
بدبخت را اسیر خودم کردم
آرام آرام داخل خانه رفتم

بوی گند همه چی می آمد
معلوم بود در غیاب من دل از عزا درآورده

روی تختش نشستم و پدرم درحال انجام عملیاتش بود

کمی به قیافه اش نگاه کردم
هیچ شباهتی به من نداشت!
به عکس مادرم روی دیوار خیره شدم
او هم شباهتی نداشت !

_ بابا ؟

بابا _ ها؟

_ چهره من به کی رفته؟

بابا _ به هرکی چه فرقی داره؟

_ کی چشماش مثه من رنگی بوده؟

بابا _ هیشکی تو تحفه ای معلوم نی ننت سر تو چی خورد این شدی

حرف های سهیل پررنگ میشد در مغزش

وارد اتاقش شد و لباس هایش را درآورد و روی تخت دراز کشید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
4 ماه قبل

اه چقد کاوه رو مخ و پرروعه
ولی از یه طرفم دلم بهش میسوزه
خسته نباشی نرگسی

لیلا ✍️
4 ماه قبل

واقعاً قشنگ نوشتی دختر، ماشاالله به این پیشرفت قلم👏🏻👌🏻 کاوه یه جا نشسته فقط به اون بیچاره‌ها دستور میده😂 تیکه آخرشم از جواب باباش تو دلم خندیدم🤣😅

مائده بالانی
4 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود
هم کلی خندیدم هم حرصم گرفت.
کاوه واقعا باحاله

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

سرتق بازیای کاوه خیلییی خوبههه😂ینی حال میکنما😂دمت ولرمم
خسته نباشی😂

آلباتروس
4 ماه قبل

عین لیلی و مجنون می‌مونن اینا😂

فقط یه چیزی
آخر پارت تو به سوم شخص پریدی

خدا قوت دختر

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x