رمان آتش

رمان آتش پارت 12

4.8
(66)

# راوی

قوانین اترا سفت و سخت بود و حال دانیار گرفته..دانیاری ک از همه پسر ها دختر باز تر بود.. کاملا برعکس مسیح ک سال ها بود با دختری وارد رابطه نشده بود..
دانیار پر از کمبود بود.. پسری از خانواده ای فقیر و داغون ک تنها دلیل بودنش در این جمع مسیح بود.. قطعا اگر مسیح نبود قاعدتا مث برادرش معتاد و کاتون خواب بود.. بماند ک چقدر سعی کرد برادرش را ترک دهد.. مسیح منجی او و بهترین دوستش بود.. خانواده فوق العاده ای داشت اما در هر خانواده فوق العاده هم مشکلاتی بود.. مشکلاتی که مسیح رو به تهران کشانده بود..
مسیح و آترا با هم مشورتی کوتاه کرده بود و قوانینی را وضع کرده بودن..
دانیار حس میکرد این قانون ک از همه بیشتر روی مخش بود ایده مسیحه..

” هرگونه رابطه احساسی تو این مدت ممنوعه لطف کنین دختر یا هرکس دیگه ای هم باخودتون نیارین اینجا و اگه خواستین میتونین جمعه ها هر کی رو خارج از اینجا ببینین..”

“فقط وای به حالتون اگه بخواد رو کارتون اثر بزاره”

هر چند ک اون وای به حال آخر رو آترا اضافه کرده بود و نگاهش به هانا و هانیا بود.. آترا مطمئن بود آریسا حالا حالا دوست پسر جدید نمیگیرد..
اما دانیار ک در فکر پیشنهاد دادن به آریسا بود با این قانون به کل ناامید شده بود.. مسیح بعدا اورا به کناری کشید و گف: دانی هزار دفعه بهت گفتم این کارا رو نکن و تو گوش ندادی.. جون هر کی دوس داری یه این چند ماهو تحمل کن این پروژه تموم شه بعد باهاش قرار بزار.. میترسم به خاطر یه دعوای کوچیک کل کار بره رو هوا..
و دانیار مسیح را درک کرد و چیزی نگفت..دانیار بهتر از هرکسی مشکلات مسیح رو میدونست و میفهمید مسیح پشت این ظاهر آرامش بشدت نگران خواهرش است.. هرچه باشد دانیار یار غار او بود..
و چه کسی خبر داشت از اینده؟؟؟
آینده ای ک همه پیش بینی هایشان را به هم میزدن؟؟؟
آینده ای قانون ها رو میشکند؟؟؟
آینده شکنجه گر قانون شکن..

یه هفته بعد

# آترا
ذهن آشفته ام قصد جمع شدن نداشت و قدم رو رفتن آرام مقابل چشمم بهش دامن میزد..
یه هفته از شروع گذشته بود و کل این یه هفته رو طوفان فکری راه انداخته بودیم و ساعت ها ایده دادیم و برسی کردیم.. در نهایت امروز صبح نتیجه گیری کردیم و هم برای نرم افزار و هم سخت افزار ایده ای را انتخاب کردیم..
پسر ها بیش از حد تصورم خوش فکر و خلاق بودن و واقعا دم مسیح با این تیمی ک جمع کرده بود گرم..
برنامه ریزی کرده بودیم ک کی چی کار کنه..
قرار شد کارای گرافیکی رو هانا و هانیا انجام بدن.. آریسا و گیسو کدای پایه سسیتم عاملمون رو بزنن و آرام هم اپ های جدید طراحی کنه و کد بزنه.. آرام بشدت خلاق بود و مطمئن بودم قرار کلی اپ خلاقانه و نو بهم تحویل بده.. کارای فایروال ها و هوش مصنوعی و یکی کردن کد ها هم با من بود.. شبکه ای ساخته بودم ک خودش تا حدی کد هارو مرتب میکرد اما خب بازم نیاز به چک داشت..

تو اکیپ مسیح دیاکو قرار بود طراحی های ظاهری رو انجام و جنس مواد هایی ک استفاده میکنیم رو تعیین کنه.. مهیار و رادوین قرار بود طراحی های مدار رو انجام بدن و دانیار کدایی ک تو بخش سخت افزار استفاده میشد رو بنویسه.. مسیحم قرار بود در کنار من اون شبکه رو گسترش بده و کد های سخت افزار و نرم افزار به خوبی کنار هم قرار بده..
شاه نشین ویلا رو کرده بودیم اتاق کار. بالاترین قسمت ویلا بود و دور تا دورش شیشه کار شده بود و منظره دل نشینی داشت.. ویلا سه طبقه بود.. طبقه اول آشپرخونه و یه پذیرایی سلطتنی و یه نشیمن نسبتا بزرگ.. طبقه دوم یه نشیمن کوچیک و 8 تا اتاق خواب داشت ک به جز اتاق سامی همه اتاقا دست بچه ها بود.. و طبقه سومم ک کلا یه تیکه بود و مساحتش کمتر از طبقه های پایین.. از اون بالا میشد به راحتی دور دست هارو تماشا کرد..
روابط دوستانه ای بین بچه ها بوجود اومده بود و تو تایمای استراحت یا بیرون میرفتن یا بازی میکردن و صد البته ک من شرکت نمیکردم.. بچه ها اصرار زیادی داشتن به حضور من و من طبق معمول با یک نه به اتاقم پناه میبردم..
نمیدونم چه رازی تو این ویلا بود ک باعث شد بعد از ده سال مداد دستم بگیرم و شروع به طراحی کنم.. چشمانم را میبستم و هر چی به ذهنم میامد روی کاغذ میکشیدم و تهش جز خونه ای در میان اتش چیزی روی صفحه سفید باقی نمی ماند.. احساس میکردم خسته و افسرده تر از وقتی ک وارد ویلا شدیم شدم.. سعی میکردم به این حس محل ندم اما میدونستم خاطراتی ک تو این ویلا و با این وسایل دارم منو ضعیف کرده و احساسی.. جوری ک فوران آتش فشانم رو حس میکردم..
همه این حس های عجیب و مرور خاطراتی ک ذهن نافرمانم انجام میداد یک طرف دادگاه فردایم با ایزدی و فکر و خیال برای او هم از یک طرف باعث سردرد عجیبی شده بود..

همه توی هال نشسته بودند و هر کس در افکار خودش غرق بود.. همه میدونستن دادگاه فردا چقدر میتونه روی کار ما تاثیر بزاره.. قرار بود فردا صبح زود با مسیح راه بیافتیم و الان ک ساعت 12 جمعه شب بود همه بیدار و آشفته بودن..
دوست داشتم میتوانستم نفس باشم و این جمع گرفته را از این حال خارج کنم..
انگار هیراد هم همین احساس را پیدا کرد ک به آرام گف: ای بابا آرام تو رو خدا آرام باش.. کسی قرار نیست اونجا آترا خانوم رو بکشه ک…
جالب بوده ک پسرا همه دخترا رو به اسم بدون پیشوند صدا میکردند اما من اترا خانوم بودم..
البته هانیا میگفت پسرا از من بشدت میترسن.. میگفت بیش از حد برای آدم های غریبه سرد و خشک هستم..
مشکلی با سرد و خشک بودن ندارم اما احساس میکنم اگر این طور بود مسیح هم با فاصله از من باید قرار میگرفت اما این طور نبود.. نگاه های نافذش حس عجیبی رو به من میداد.. احساس میکرد مسیح مثل بقیه من رو نمیبینه.. شاید فقط یه حس بود اما احساس میکردم مسیح به من نزدیک نبود اما بعد از ده سال کسی بود ک خارج از دایره دوستانم کمی نزدیک شده بود.. شاید مثل ورداشتن یک قدم برای طی صد کیلومتر.. میگوییم نزدیک شده بود چون برخلاف پسر ها راحت با من حرف میزد و برایش آترای خالی بودم..
ارام با لحنی ک از او بعید بود گف: نمیخوام آروم باشم به تو چهه؟؟؟
این آرام همیشه نبود و چشم های گرد شده دخترا همن رو نشون میداد.. قضیه چیزی فرا تر از استرس و کلافگی برای دادگاه سرنوشت ساز بود..
صدایش زدم: آرام یه لحظه بیا..
و بلند شدم و به آشپز خانه رفتم ک از نشیمن دید نداشت. ارام بغ کرده پشت میز ناهار خوری کوچک تو آشپز خانه نشست..
– چی شده آرام؟؟ و قبل از اینکه حرفی بزنه سریع گفتم به من دروغ نگو.. بازم با عماد به مشکل خوردین؟؟
آهی کشید و گفت: بهت بگم منو سرزنش میکنی..
– نمیکنم آرام.. فقط گوش میدم..
+ دعوامون شد.. میدونی فک میکنه صاحب منه.. شرکتمون رو قبول نداره.. مهارت هام رو نادیده میگیره.. میدونی این شکلی نبود.. یعنی وقتی ک یه پسر دایی ساده بود خیلی بهم احترام میذاشت و کاری ک میکردم رو قبول داشت اما از وقتی شد نامزدم اوضاع بهم ریخت و بهونه گیری ها الکیش شروع شد..من.. من کارمون رو دوست دارم.. عاشق کد زدنم.. اما اون فک میکنه فقط پزشکی به مردم کمک میکنه.. نمیفهمه تکنولوژی و پیشرفتش چقدر به مردم کمک میکنه .. فک میکنه خودش کارش سخته.. نمیفهمه ساعت ها خیره شدن به لپ تاپ و کد زدن چه پدری از آدم در میاره.. نمیفهمه.. هیییییی.. پشیمونم ک قبول کردم نامزد کنیم نفس.. پشیمونم.. اونی نبود ک فک میکردم..
دعوایش نکردم ک بهم گفته نفس.. این ارام ک چشماش قرمزه قرمز بود نیاز به نفس داشت.. در آغوشش کشیدم و سرش را به سینه ام فشرده ام..
– وقتی فهمید اومدیم جواهر ده و تهران نیستم و فقط جمعه ها همه میتونیم ببینیم جنجالی به پا کرد بیا و ببین..یه جوری برخورد میکرد انگار تو این یه ماهی ک نامزد کردیم هر روز باهم بودیم.. ما حتی هفته ای یه بارم بزور میتونستیم همو ببینیم.. اون حاضر نبود به خاطر من از کارش بگذره.. بعد از من توقع داشت.. گفت.. گفت یا باید بیخیال کارم شم یا نامزدی رو بهم میزنه.. اما من.. من نمیخوام بخاطرش دست از آرزو هام بردارم.. شاید اگه اونم.. اونم برای “ما” شدن فداکاری میکرد قبول میکردم.. اما خیلی خود خواهه..
اشک هایش لباسم را خیس کرده بود.. خانواده آرام را تا حدی میشناختم.. از آن دسته خانواده هایی بودن ک این جدایی تو دوران نامزدی را عیب میدانستند.. کلا معتقد بودند ک اگر آرام یک نامزدی نا موفق داشته باشد دیگر کسی او را نجیب نمبیند و نمیتواند ازدواج کند..
+ هی آرام.. تو چند بار به خانواده ات اهمیت دادی؟؟ اونا نبودن ک مخالف شرکتمون بودن؟؟ تو اهمیت دادی؟؟ نه.. تو حال دلت با عماد خوب نبوده و نیست.. از اولم بخاظر بقیه بود.. هر دومون میدونیم ک دیر یا زود این نامزدی بدون هیچ ثمره ای تموم میشد.. نگران نباش عروسکم.. اگه قرار باشه کسی عاشقت بشه و با عشق بخوادت هرگز به خاطر یه نامزدی ناموفق ولت نمیکنه.. فعلا ک کمه کم شش ماهی اینجاییم.. بعدش اگه بازم آتیش خانواده ات تند بود و بهت طعنه زدن میای عمارت من و حال و هوام رو عوض میکنی.. نظرت؟؟
بینی اش را بالا کشید.. و هومی زمزمه کرد..
ضربه ای به کمرش زدم و گفتم: پاشو پاشو ک لباسم رو دماغی کردی..
سرش را از رو سینه ام برداشت و به چشمانم خیره شد..
– ای کاش میدونستی چقدر همه ما از داشتنت خوشحالیم..
و محکم بغلم کرد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x