رمان خون مشکی

خون مشکی- پارت ۴

4.4
(14)

“قسمت اول : برمودا”

_حدود ۷ سال پیش عمارت رایان با اون همه غرور سوخت و یک شبه تمام اون خاندان تبدیل به خاکستر شدن

با همان نیشخندی که از ابتدای سخنان آدرین بر لبانم جای گرفته بود ، زمزمه کردم:

_البته به جز من ، مادرم ، مادرت و تو!
مربع آتش

پرونده ی مربوط به حادثه مرگ رئیس بزرگترین شرکت خوراکی ایران را به داخل کشو برگرداند

_مربع؟ بهتره به پنج ضلعی فکر کنی ! هنوز معلوم نیست اون پسر هم تو اون شب مرد یا نه

انگشتانم را لبه لیوان پر از قهوه میگرداندم و از پنجره ی بزرگ به عمارتی که پیر شده بود ، خیره شدم
_مرده ، در مردن اون شکی نیست آدرین

بیشتر بر روی صندلی لَم داد
_امیدوارم

با صدای باز شدن در اتاق نگاهم را از درختان خشک گرفته و سمت نادیا سوق دادم

_الگاااا‌ این دوتا بچه دیگه دارن دیوونم میکنن

خنده کوتاهی کردم ، تقصیر خودش بود ، به او گفته بودم آوردن ایان و آیرین در این موقعیت به ایران اصلا مناسب نیست .
همانچیزی که در ذهنم بود ، به زبان آوردم .
اخمی کرد ؛
_همش تقصیر اون آنتون بی شعوره ، بهش گفتم میاریشون باید خودت مراقبشون باشی گفت بزرگ شدن بچه که نیستن ولی باشه
الان چی؟ آقا نرسیده رفته پارتی!

من و آدرین با صدای بلند خندیدیم و اخم های نادیا بد تر در هم گره خورد.

_رو آب بخندین ، فردا آنتون خان با پنجاه شصتا بچه اومد عمارت میفهمین چه عجوزه ایه!

عصبانی و سریع گفت و با کوبیدن دل از اتاق خارج شد.

از روی صندلی بلند شدم معلوم نبود باز آیرین و ایان ، فرزندان شیطان چه شیطنتی کرده بودند که نادیا انقدر عصبانی بود.

____

بعد از تماس تصویری و یادآوری کردن برنامه به رایکی از عمارت تاریک بیرون آمدم.

تقریبا دوساعتی میشد که عمارت در سکوت کاملی فرو رفته بود و این سکوت فقط با فرستادن نادیا ، آیرین و ایان به خرید ، به وجود آمد.

ماریا در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود و چند دقیقه یک بار با آدرین دعوایی می‌کردند البته ماریا زنی خوش اخلاق و آدرین زیادی پرو.

برف باریده  و حیاط سفید پوش شده بود. سر و صدای اون دو شیطان دوباره در حیاط پیچیده بود و داد نادیا نشان از برگشت آنتون بود.

کتم رو از روی مبل برداشته و تن کردم ، در شیشه ای بزرگ رو باز کرده و به آنتون و نادیایی که در حیاط مشغول دعوا بودن خیره شدم..

آنتون پسری بیخیال دو رگه ایرانی-آمریکایی  و پسر وکیل خانوادگی ما.

پسر شلوغیه جوری که یک بار سر یک شوخی یک عمارت بزرگ رو به آتش کشاند.

نادیا ، نوه طبیب خانوادگی و بعد از لینا ، تنها دوست منه .

اونم یک دختر شلوغِ و وقتی عصبانی میشه ، مهم نیست واسش طرف مقابلش کی باشه ، میزنه.

اون دو تا مشغول دعوا بودند و آیرین و ایان برف بازی!

اگه بخوام دو نفر بیخیال رو بعد از رایکی‌ و آنتون تو این عمارت نام ببرم ، صدر در صد رتبه اول ایان و رتبه دوم به آیرین میرسه!

بعد از خوردن شام دیگه کاری نبود انجام بدیم و هرکس رو یک مبل دراز کشیده بود و با خوردن خوراکی هایی که روی میز چیده شده‌ بودند ، مشغول فیلم دیدن بود.

نقشه تقریبا چیده شده‌ بود و مامان خیلی اصرار داشت باید مراقب باشیم  ، هنوز اطمینان داشت آلن زنده اس و روشنی گردنبند هم این رو نشون میداد.

زنده بودن آلن برای ما دردسر زیادی داشت و باید حتما مراقب باشیم که رکب نخوریم.

طبق خبر هایی که طی این چند سال پخش شده ، بیشتر مردم هنوز فکر میکنن آلن یا زنده اس یا روحش ، باغ “ای” رو تسخیر کرده.

این نظریه از وقتی شروع شد که باغ “ای” ناگهان آتش گرفته و بعد از خانوش شدن آتش،  همانطور که بود ، باقی مانده بود و اثری از آتش و خرابی ، روش نبود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

meta

نویسنده خون مشکی
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Eda
Eda
2 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم فقد یه سوال اسم باغ آی؟ اِی؟ اَی؟ اُی؟ 😂یا کلا من اشتب زدم باز؟ 😂🤦🏻‍♀️

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x