رمان رئیس جذاب من

رئیس جذاب من پارت ۲۴

4.5
(8)

(کمند)
بعد کلی برو بیا و آزمایش بالاخره روز عمل رسید.
پری و سارا اومده بودن بیمارستان پیشم
مادر و پدر آرادم بودن.
ازشون خواستم برن عمل کمی طول میکشید گفتم که حتما خبرشون میکنم.
آرادم همش طبقه های بیمارستان و بالا پایین میکرد و دنبال کارای اداری و پذیرش بود.
مامان خواست تا قبل عمل باهام تنها صحبت کنه.
_کمند عزیزم…
_جانم مادر؟
_میدونی که من چقدر دوستت دارم!؟
_منم دوستت دارم مادر جان خودتم اینو خوب میدونی.
_کمند من و بابات از وقتی تو وارد زندگی مون شدی دنیامون زیرو رو شد.
وجود تو نعمت بزرگی بود توی زندگی ما.
_مامانم همه ی اینارو میدونم خوبم میدونم.
شما ایشالا به سلامتی میری عمل میکنی میایی بازم باهم حرف میزنیم و قربون هم میریم.
_واستا…
هنوز حرفم تموم نشده!
کمند….
من و بابات یه روز رفته بودیم شمال
.برای یکی از سفر های کاری بابات
من و بابات…
اون روزا خیلی دمق بودیم میدونی چرا!؟
_چرا!؟
_چونکه بچه دار نمیشدیم.
_حتمانم تو همون سفر معجزه شدو من اومدم توی شکمت هههه!!!
_آره تو همون سفر معجزه شد ولی تو توی شکمم نیومدی.
_یعنی چی!؟
من و بابات عاشق این بودیم که بریم جاهای بکرو خلوت و از صدای منظره لذت ببریم.
همینطورم شد توی یه جنگل بکرو خلوت بودیم و به صدای پرنده ها گوش میدادیم.
از هوای تازه نفس میکشیدیم.
عطر درختا و سبزه ها….
تا اینکه صدای یه بچه شنیدیم که داشت گریه میکرد.
کمند جان مادر تورو توی یه زنبیل گذاشته بودن.
_چچچچچی میگی مامان!؟؟؟حالت خوب نیست مثل اینکه!!!!
دکترا بهت چی زدن داری هزیون میگی
کمند من و ببخش که تا حالا اینو بهت نگفتم.
ولی شاید الان برم توی اون اتاق و دیگه برنگردم.
تو باید واقعیت و بدونی.
کمند واقعیت اینه که من و بابات عین بچه ی خودمون دوستت داشتیم و بهت محبت کردیم.
ذره ای راضی به اشک و غصه ی تو نیستم مادر.
خواهش میکنم منو ببخش….
_ماامااان چیشد!؟؟؟چته!؟؟؟؟
مامانم مامان جوووونم باشه اصلا ناراحت نمیشم فقط تو آروم باش خواهش میکنم
الان عمل داری اصلا نباید غصه بخوری باشه!؟
_دخترم مراقب خودت باش.
_چشششم مراقبم قول میدم.
_خانم دیگه کافیه بریم.
_چشم فقط یه لحظه.
کمند اون صندوقچه ی کوچیکی که همیشه دوست داشتی بدونی توش چیه!؟
کلیدش پشت عکس باباته دخترم.

آراد هنوز درگیر کارای پذیرش بود
پری و ساراام پشت مامان روی تخت میرفتن
تا کسی حواسش نبود دویدم و ازونجا دور شدم.
سر راه خوردم به یه پرستارو وسایل دستش ریخت ولی هر چی غر زد من چیزی نفهمیدم
.فقط رفتم‌.
از بیمارستان که اومدم بیرون نم نم بارون میزد.
قدم زدم و خودمو تو دست آسمون سپردم.
تنم داغ بود نم بارون حس خوبی بهم میداد
فقط میرفتم و لحظه لحظه های خاطره هام با مامان و بابا توی ذهنم عین فیلم جلو میرفتن.
گوشیم زنگ خورد دیدم آراده قطعش کردم
بازم زنگ زد.
و باز و باز و باز…
تصمیم گرفتم گوشیمو خاموش کنم.
فقط من بودم و
خیابون و
نم بارون
نم بارونی که قطره های اشکمو میپوشوند و بهم مجال گریه میداد.
تنم خیس شده بود.
یهو خودم و جلوی یه کافه ی دنج و کوچیک پیدا کردم.
میزو صندلی های کوچیک چوبی داشت و وسط میزا یه رو میزی گل کلی با گلدون و گل سفید بابونه بود.
نشستم و درخواست یه قهوه ی داغ کردم
.وای ساعت و ببین.
دو ساعته دارم توی خیابون راه میرم و هیچی نمیفهمم عمل مامان…
فوری گوشیمو روشن کردم و دیدم اووف
یک عالمه تماس بی پاسخ دارم از پری و سارا و آراد.
…زنگ زدم به آراد
_الو…
_الووووو و زههههر ماار معلوووم هست دو ساعته کدوم گوووری رفتی!؟؟؟؟
_داد نزن گوشم کر شد مامانم خوبه!؟
_تو واست مهم بود مامانت چطوره الان بیمارستان بودی نه اینکه خاموش کنی اون بی صاحاب و بعدشم نگی کدوم گوری
رفتی!
_من تو یه کافه ام اسمش دنجه.
.رو به رومم اداره ی پسته
_بمون دارم میام فقط دستم بهت نرسه.
_مامانم خوبه!؟؟؟
_آره تو ریکاوریه عمل تموم شده.
قهوه مو که خوردم رفتم بیرون و همون لحظه آراد با ماشینش رسید.
_اینجا چه غلطی میکنی کمند!؟
ببین دارم آروم حرف میزنم درست جواب بده اون روم بالا نیاد.
حالم خوب نبود نفهمیدم چطوری رسیدم اینجا.
معذرت میخوام الان لطفا دیگ سوال پیچم نکن.
بریم زودتر برسیم به مامان.
هووف شکر خدا کوتاه اومد اصلا اعصاب بحث کردن باهاشو نداشتم.
به بیمارستانم که رسیدم پری و سارا کلی دعوام کردن و همون وقت مامانو آوردن توی بخش.
خداروشکر که مامانم سالم و سلامت برگشته پیشم.
ممنون خدا همین که بهم برش گردوندی ازت ممنونم.
قول میدم قوی باشم و نزارم مسئله ای به این بی اهمیتی آزار بده منو مادرمو‌.
صبح روز بعد با یه حس سنگینی از خواب پاشدم.
نگاهی به وضعیتم انداختم و دیدم آراد یه دست و یه پاشو انداخته روی من و خوابه خوابه.
انگار متکام
پسره ی پرو.
.آروم کنارش زدم و رفتم دوش بگیرم.
خستگی دیروز هنوز ازم بیرون نرفته بودو حس گرما و کوفتگی میکردم.
ولی دانشگاه داشتم و از شانس استادم شوهرم بود.
یعنی قراره توی دانشگاه بگه من زنشم یا نه!؟
فکر نکنم بگه آراد غد تر از این حرفاست.
.موهامو توی حوله جمع کردم و یه آرایش ملیح روی صورتم کاشتم.
پوست صورتم یکم روشن تر و تپل تر شده بود.
یهو توی آینه آرادو دیدم و ترسیدم
هینی کشیدم و به عقب برگشتم.
_واسه چی عین جن بالا سر آدم ظاهر میشی!؟
_من خیلی وقته واستادم نگات میکنم تو متوجه نمیشی.
_خب یه اهنی اوهونی…
_چه خبره انقدر آرایش کردی!؟
_عروسی شوهرمه خبر نداری!؟
_بسته کن این مسخره بازیو.
_آخرین بارت باشه دانشگاه رفتنی انقدر به خودت میرسی.
_واسه من تعیین تکلیف نکنا!!!
_میکنم.
خوبشم میکنم.
الانم تا دوش میگیرم برو یه قهوه بیار واسم بریم دانشگاه.
_اگر یکی منو با تو ببینه چی!؟
_نمیبینه دور تر پیادت میکنم.
هیشششش الان گفتم میگه خب ببینه
زنمی همه باید بدونن.
_لازم نکرده خودم میرم یونی قهوه اتم بده این خانمه که تازه اومده واست درست کنه.
_اسمشو نمیدونستی کبری است
من دارم میرم.
سرشو از حموم کرده بود بیرون و خیس شده بود.
_کمند بار آخرت باشه رو حرف من حرف میزنی.
بیا اینجا ببینم دختره ی پروووووو.
قبل اینکه از حموم دربیاد مانتوی سبز یشمی مو با شلوار و مقنعه ی مشکی سرم کردم دویدم بیرون.
حقشه باید ادب شه پسره ی پرو!!!!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
1 سال قبل

میشه سریع تر بزاری؟

Newsha ♡
1 سال قبل

تورو خدا پارت جدید بذار🥺😂

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x