رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۴۶

4.3
(9)

– گوش کن. فرزین در عین حال که می‌تونه کسی رو تا حد مرگ حرص بده! می‌تونه کسی رو هم شیفته خودش کنه. پس فقط یک ماه فرصت بده تا لااقل خودت بفهمی احساست به اون واقعاً چیه. هان؟ باشه؟

نسیم با درماندگی نفسش را رها کرد و رقیه لبخند کم جانی زد.

– مرسی. نگران همتا هم نباش، می‌پیچونمش.

بلند شد و با تاکید گفت.

– ولی سر قرارمون بمون. یک ماه، یک ماه هیچ کاری نکن.

نسیم مظلومانه پرسید.

– زنگم بهش نزنم؟

رقیه محکم گفت:

– نخی… وایسا ببینم. مگه تو شماره‌اش رو داری؟!

نسیم که متوجه سوتیش شد، نگاه گرفت.

– وای وای… .

نسیم به میان حرفش پرید و تند گفت:

– باشه بهش زنگ نمی‌زنم.

رقیه با نفرت لب زد.

– پسره‌ی… .

نسیم چشم غره رفت که با حرص لب بست؛ اما در عوض تو گلو غرش کرد.

نسیم یک هفته هم دوام نیاورد.

در همان یک هفته هم به شدت گوشه‌گیر شده بود.

حتی گوشیش را خاموش کرده بود تا مبادا تماس فرزین وسوسه‌اش کند.

به خودش قول داده بود احساسش را بسنجد؛ اما داشت دق می‌کرد.

باز هم دنیایش گور شد.

سینه‌اش درد گرفت.

اکسیژن‌ها گران قیمت و کمیاب شدند.

صدای همتا او را از فکر خارج کرد.

– داری چی کار می‌کنی؟

نسیم تازه متوجه بوی پیازهای سوخته شد.

با بی فکری خواست گوشت‌های مرغ را هم داخل قابلمه بریزد که همتا مانعش شد.

– می‌خوای غذا سوخته بهمون بری؟

و شعله را خاموش کرد.

نسیم با گیجی گفت:

– وای ببخشید. اصلاً حالم خوب نیست.

– اگه حالت خوب نیست برو بشین. ناهار با من.

نسیم از اجاق گاز فاصله گرفت و به طرف میز رفت.

آرنجش را روی میز گذاشت و پیشانیش را به کف دستش تکیه داد.

همتا با دیدن حالش به سمتش رفت و صندلی را کشید.

نشست و گفت:

– واسه چی پکری؟

نسیم خیره به میز سرش را به چپ و راست تکان داد.

صاف نشست و با زدن لبخند کم جانی گفت:

– چیزی نیست.

– به نظرت من بچه‌ام؟

نسیم مغموم لب زد.

– نه، من بچه‌م.

چشمانش را بست و ادامه داد.

– من بچه‌م که نمی‌فهمم دارم چی کار می‌کنم.

همتا دستش را روی دستش گذاشت و گفت:

– نمی‌خوای بهم بگی؟ نسیم فک نکن نفهمیدم از وقتی که اون روز با رقیه حرف زدی اخلاقت تغییر کرده. چی بینتون گذشته؟ من غریبه‌م نسیم؟

چانه نسیم لرزید و دماغش را بالا کشید.

– آبجی؟

– جانم؟ بهم بگو. من این‌جام پس واسه‌ی چی؟

نسیم دوباره دماغش را بالا کشید و به آغوشش رفت.

– دلم گرفته.

همتا بوسه‌ای روی موهایش زد و گفت:

– می‌خوای بریم سر مزار مامان و بابا؟

نسیم با درنگ فاصله گرفت و اشک‌های سر چشمش را پاک کرد.

– می‌خوام یک چیزی بهت بگم.

– تو خیلی وقته می‌خوای حرف بزنی و نمیگی.

نسیم به بالا نگاه کرد تا مانع ریزش اشک‌هایش شود.

نفسش را آه مانند رها کرد.

نمی‌توانست به قراری که با رقیه گذاشته بود، بیشتر از این متعهد باشد.

اگر رقیه بیرون نمی‌رفت تا ماست و نوشابه بخرد، مطمئناً باز هم جلویش را می‌گرفت.

– همتا؟

– جانم؟

– من… .

باز هم دماغش را بالا کشید.

– تو چی؟

نسیم با بغض و گرفتگی زمزمه کرد.

– من یکی رو دوست دارم.

همتا تا چندی ماتش برد.

تک‌خندی زد و گفت:

– خب کی؟ نکنه همونیه که ازت خواستگاری کرده؟

نسیم با سر جوابش را داد که گفت:

– همین رو می‌خواستی بهم بگی و جفتمون رو دق دادی؟ حالا اون نفر کی هست؟

نسیم با تردید نگاهش کرد.

دستش را میان دست‌هایش گرفت و گفت:

– ببین من خیلی فکر کردم و توی این مدت فهمیدم که احساس من واقعاً واقعیه.

همتا با لبخند اشک گوشه چشم نسیم را پاک کرد و گفت:

– می‌دونم. خواهر من که سرسرکی تصمیم نمی‌گیره. حالا نمیگی اون آقای خوش‌بخت کیه؟

نسیم نفس‌زنان دستش را فشرد.

همتا منتظر نگاهش کرد که سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد.

– فرزین.

– سلام.

رقیه تازه وارد آشپزخانه شده بود.

با دیدن نسیم و همتا که خشکشان زده بود، نوشابه و سطل ماست را روی اپن گذاشت.

سمت میز رفت و روی صندلی نشست.

– سلام کردم.

همتا خیره نسیم بود و نسیم سر به زیر.

رقیه با بهت لب زد.

– بچه‌ها؟

همتا اخم کم رنگی کرد.

سریع دستش را از میان دستان نسیم بیرون کشید.

گیج بود و حیران.

به رقیه نگاه کرد.

آن روز داخل اتاق چه صحبت‌هایی بینشان رد و بدل شد؟

– تو می‌دونستی؟

رقیه متعجب پرسید.

– چی رو؟

– کسی که از نسیم خواستگاری کرده فرزین بوده!

رقیه وحشت زده به نسیم نگاه کرد.

باورش نمیشد. گفت؟!

با ناباوری گفت:

– نسیم؟!

همتا داد زد.

– تو می‌دونستی؟

رقیه دستپاچه نگاهش کرد.

همتا زمزمه کرد.

– می‌دونستی.

به جفتشان نگاه کرد و گفت:

– چرا بهم نگفتین؟

کسی جوابش را نداد.

با خشم به میز زد و غرید.

– گفتم چرا بهم نگفتین؟

رقیه هم صدایش را بالا برد.

– می‌گفتم که چی بشه؟

همتا بلندتر داد زد.

– که برم بکشمش. به چه حقی به خواهر من اون حرف رو زده؟!

نسیم ترسیده گفت:

– آبجی… .

همتا بلند شد و گفت:

– هیس! هیچی نگو. می‌دونم چی کار کنم.

با قدم‌هایی بزرگی از آشپزخانه خارج شد و به گوشیش که روی اپن بود، چنگ زد.

رقیه رو به نسیم گفت:

– همین رو می‌خواستی؟

بلافاصله به دنبال همتا رفت.

نسیم هم با گریه بلند شد و آشپزخانه را ترک کرد.

رقیه بازوی همتا را گرفت که همتا وحشیانه دستش را کشید و رقیه روی زمین پرت شد.

– آخ دستم! وای دستم دستم دستم.

چشمانش را بسته بود و پشت سر هم ناله می‌کرد.

همتا چشمانش را خمار کرد و گفت:

– بازی در نیار.

رقیه نگاهش کرد و ساکت شد.

نسیم مقابل همتا ایستاد و گفت:

– چرا جبهه می‌گیری؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟

همتا پوزخند پر حرص و صداداری زد.

– من نمی‌خواستم تو حتی باهاش آشنا بشی؛ اما الآن چی می‌شنوم؟ (بلند) آقا از خواهر من خواستگاری کرده. هه طلا بگیرن دهن اونی که گفت هر چه بد آید به سرت آید!

– واسه چی این‌قدر ازش متنفری؟

با بی قراری صدایش را بالا برد و گفت:

– خب به من هم بگین تا بفهمم عاشق چه کسی شدم؟

نفس همتا قطع شد.

رقیه با این‌که می‌دانست؛ اما باز هم با حیرت به نسیم نگاه کرد.

همتا ماتم زده زمزمه کرد.

– چی؟!

نسیم با ترس به رقیه نگاه کرد.

چشمانش را بست.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد محکم باشد.

چشم در چشم همتا با جدیت گفت:

– درست شنیدی. من هم دوسش دارم!

همتا با خشم دست بلند کرد که رقیه هین کشید؛ اما نسیم با چشمانی پر، لبخند تلخی زد و گفت:

– بزن آبجی، بزن. تویی که دست اون‌هایی که اذیتم می‌کردن رو شکستی، حالا تو بزن.

همتا دستش را که در هوا خشک شده بود، مشت کرد و آرام آویزان کرد.

از فرط خشم دستش می‌لرزید.

– شماها که نمی‌گین، پس من میگم. همتا فرزین اگه تو گذشته باهات بد کرده، الآن خوب شده. بابا کافری که مسلمون شده پرونده گذشته‌اش رو می‌بندن. الآنِ فرزین رو ببین. من می‌خوامش همتا.

همتا با خشمی کنترل شده لب زد.

– ساکت باش.

– نمیشم، ساکت نمیشم. می‌خوام حرف بزنم!

اشک‌هایش صورتش را خیس کرده بودند.

همتا تلخ گفت:

– حتی اگه بفهمی اون واقعی… .

ساکت شد.

نه، نمی‌توانست ادامه دهد.

نمی‌توانست بگوید.

خواهرش نباید وارد دنیای سیاه او میشد.

مهم‌تر از همه خواهرش… عاشق بود!

اگر می‌گفت که فرزین با او چه کرده، قلب نازنینش نمی‌شکست؟

عوض حرف‌های دلش لب زد.

– اگه اون کافر قتل انجام بده، یکی رو بکشه، بت کسی رو بشکنه، دنیای کسی رو سیاه کنه، پرونده‌ش بسته نمیشه، لااقل نه برای آدما.

– فرق من و تو توی همینه. تو با عقلت تصمیم می‌گیری؛ ولی من با احساسم. من می‌بخشمش حتی اگه ندونم چی کار کرده.

همتا لب‌هایش را به‌هم فشرد و با تاسف گفت:

– واسه‌ی همین هم راحت گول می‌خوری چون… .

با انگشت اشاره‌اش چند بار به پیشانی نسیم زد و گفت:

– از این استفاده نمی‌کنی!

با دستانی مشت شده سریع از کنارش گذشت و به طرف در خروجی رفت.

رقیه رو به نسیم لب زد.

– برو دنبالش.

اما نسیم چشم بست و اجازه داد باقی اشک‌هایش هم سر بخورند.

همتا بدون این‌که مانتویی تنش کند، تنها روپوش گرمی را روی تونیک سرمه‌ایش تنش کرد و با پوشیدن کتانی‌هایش از خانه خارج شد.

سوار ماشین مدل دنایش شد.

به طرف قبرستان راند.

حالش آشفته بود و خیلی مایل بود عوض فشردن فرمان گردن فرزین را بفشرد.

بعد از چند دقیقه به قبرستان رسید.

کمربند نبسته بود پس در را باز کرد و پیاده شد.

هم زمان با این‌که با ریموت درهای ماشین را قفل می‌کرد، به طرف ورودی رفت.

پدر و مادرش تقریباً در وسط قبرستان خوابیده بودند.

کنار قبر مادرش نشست.

خاک گرفته بود.

با دستش خاک روی تصویر و اسمش را کنار زد.

به قبر پدرش نگاه کرد.

همچنان احساس شرم مانعش میشد که به طرفش برود.

همین احساس بیشتر عصبیش کرد.

همه‌اش به خاطر فرزین بود. این شرم، این سرافکندگی.

چه‌طور می‌بخشیدش؟

حال صحبت کردن نداشت.

چشمانش را بست و سرش را بالا برد.

آفتاب کمی چشمانش را اذیت کرد و باعث اخمش شد.

در دل حرف زد.

گلایه کرد و اشک ریخت.

جسمش دیگر توان نداشت، روحش نمی‌کشید؛ اما انگار دلش هنوز نایی برای گفتن داشت.

بعد از چند دقیقه چشمانش را باز کرد.

خیره به آسمان لب زد.

– چرا این‌جوری شد؟

با کشیدن آهی دوباره پلک‌هایش را روی هم گذاشت و ادامه داد.

– خدا این‌طوری امتحانم نکن.

– بفرمایین.

از صدای نحیفی سرش را چرخاند.

دختر بچه هفت_هشت ساله‌ای سینی خرما به سمتش گرفته بود.

با اکراه یک خرما برداشت و لب زد.

– خدا رحمت کنه.

دختر با قدم‌های سریعی از کنارش گذشت.

همتا به خرما نگاه کرد.

با درنگ آن را داخل دهانش کرد.

قدیم‌ خرماها شیرین نبودند؟

پس چرا فقط طعم تلخی می‌چشید؟

شاید هم مزه دهانش این‌طوری شده بود.

اما تا کی؟

تا کی قرار بود این‌گونه باشد؟

دنیا خسیس بود یا او دست به انتخاب‌های اشتباه میزد؟

چرا شیرینی سهم او نمیشد؟

تا کی تلخی؟ تا کی؟

این افکار دوباره سینه‌اش را پره آه کردند.

***

در ماشینش را محکم بست و خشمگین سویچ را در جاسویچی چرخاند.

حین حرکت ماشین گوشیش را از روی داشبورد برداشت و شماره فرزین را گرفت.

شماره آن نامرد را هیچ وقت فراموش نمی‌کرد.

تماس برقرار شد و تنها گفت:

– بیا زیر پل(…).

و گوشیش را خاموش کرد.

اخمش داشت می‌رسید به چانه‌اش.

دستانش از فرط خشم دوباره به لرزش افتاده بودند.

زیر لب غرید.

– می‌کشمت. غزل خداحافظیت رو بخون فرزین!

به پل رسید.

ماشین را کنار جاده پارک کرد.

پیاده شد.

باد قصد داشت روپوشش را از تنش بیرون کند.

وارد مسیر خاکی شد.

ماشین‌ها به سرعت و با سر و صدا داشتند روی جاده حرکت می‌کردند.

از تپه خاکی بالا رفت و به اطراف نگاه کرد.

ماشین فرزین را پشت ستون پل دید.

دندان به روی هم فشرد و به آن سمت رفت.

فرزین به در راننده تکیه داده بود.

از صدای قدم‌هایی چرخید و متوجه همتا شد.

با دیدن وضع لباس‌هایش حدس زد که با عجله از خانه خارج شده پس خودش را برای یک دعوای محکم آماده کرد.

هر چند که نسیم از قبل به او خبر داده بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 ماه قبل

اول اینکه خیییییییییلی مممممننونم بابت دوتا پارتی که دادی خییییلی خیلی متشکرم مهربونم 😘😘😘😘😘😘پس همتا جونم فهمید حدس زدم که نسیم زیاد طاقت نمیاره بیچاره نسیم گیر نفرت خواهرش وعشقش شده واقعا برا کسی که اینقدر قلب پاک ومهربون وساده ای داره سخته همتا خم گناه داره اما من احساس میکنم فرزین دلیل داشته که اینکارو با همتا کرد وآدم بدی نیست اما این دلیل چیه خدا میدونه امیدوارم بخیر بگزره وهمتا از خر شیطون پیاده شه گناه داره نسیمم فقط واکونشات رقیه 🤣🤣🤣🤣🤣

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

یه ماه خیلیه منم جا نسیم بودم از خودخوری خفه میشدم
همتا زندان بد اثر کرده روش خیلی خشن شده

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

جوجه رفت کرکس برگشت😂😂😂😂😂

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x