رمان گسلایت

رمان گسلایت پارت 5

4.6
(65)

♡گسلایت پارت5♡

به همراه پدر از آسانسور بیرون می آیم
با صدایش چشمانم را به او میدوزم
_باران جان یه لحظه وایسا
_جانم بابا
_ببین دخترم وقتی که خواستم تو به جای من شرکت و بچرخونی جوابی از تو دریافت نکردم تنها اعتراض نیما را در مورد این موضوع فهمیدم تو راضی به این کار هستی بابا جان
_راستش بابایی از اینکه هر روز به دانشگاه برم بیام خونه و تموم روزم کسل کننده بگذره خسته شدم دلم می‌خواد به هر حال یه تغییری توی زندگیم ایجاد بشه و به نظرم کار کردن توی شرکت کمی از اين حال و هوا دورم میکنه (آره ارواح عمت😒)
_پس خیلی هم خوب موفق باشی دخترم
_مرسی بابا جون

***
به همراه پدر وارد شركت میشویم نگاه پر از بهت و سوال کارمندان به سویم پرتاپ میشود پدر با دو بار دست زدن حواس همه را به سوی خود معطوف میکند
_خوب خوب صبح همگیتون بخیر لطفا به من توجه کنید ایشون خانم باران تهرانی دخترم هستن و قرار برای مدت خیلی طولانی جای من شرکت را مدیریت کنن . باران جان اگه حرفی داری بفرمایید
_خیلی محکم و رسا و با لبخند ملیحی میگیویم سلام به همکارای عزیز همونجور که پدر جان فرمودند من باران تهرانی هستم رئیس جدیدتون و خیلی خوشبختم از آشنایی با شما عزیزان امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم به نظر میرسید برای آشنایی خوب جلو رفتم اما نگاه هایشان کمی مرا آزرده میکرد بعضی هایشان با نفرت بعض با شوق و اشتیاق بعض با حسادت و تعجب و بعضی مردانشان هیز و چشم چران بر خودم لعنتی فرستاددم برای پوشیدن همچین لباسی تک به تکشان برای خوش آمد گویی و معرفی خود به سمتم‌ می آمدند و من با خوشرویی جوابشان را دادم با صدایی با عشوه یکی از آن دخترها همه ی سرها به طرفش میچرخد
_آقای تهرانی خیلی عذر میخوام توی کارهاتون کنجکاوی میکنم اما يعنی خانم تهرانی قراره با آقای معتمدی شریک بشن
_خانم سماواتی شما میدونید از کسی که توی کارم دخالت کنه چقدر بدم میاد ولی برای اینکه فضولیتون رفع شه جوابتون رو میدم خیر خانم سماواتی باران قرار نیست با آقای معتمدی شریک بلکه قراره با پسرش نیما معتمدی شریک باشه امیدوارم کنجکاویتون رفع شده باشه
_عاشق همین اخلاق پدر بودم که همیشه رک و واضح حرف دلش را به طرف مقابلش میگفت بدون رودرواسی چشمای همه از این گردتر نمیشد و چهرهایشان هزاران هزار سوال بی پاسخ میگذشت ولی با جواب سریع و رک گویانه پدر حرفی برای گفتن نمیماند و فقط نفس های کشدار و عصبی سماواتی به گوش می‌رسید با صدای باز شدن در همه از بهت در می آیند آقای معتمدی همراه با نیما و یک آقای دیگر وارد میشود و با انرژی و لبخندی سلام بلندی میکند و این انرژیش را به همه تزریق می‌کند و همان جور پر انرژی جواب میگیرد واقعا نمیدانم نیما این بد عنق بودن وگوشت تلخ بودنشان را از که به ارث برده بود خدا داند نگاهش به نگاهم قفل میشود سلام زیر لبی می‌کند با اینکه دستپاچه شده ام اما در حفظ ظاهر همیشه خیلی حرفه ای عمل میکنم با چشمانی سرد سری به نشانه ی سلام تکان میدهم با صدای آقای معتمدی نگاه از او میگیرم
_خوب فکر نکنم حرفی برای گفتن باشه چون بهرام جان همه چیو توضیح دادن بهتره همه‌گی برید سر کارهاتون که خبری نمونده نفهمیده باشین اینجای حرفش را با خنده گفت

معرفی میکنم باران جان جناب رسول همت وکیل شرکت هستن فک کنم فقط شما در جمع ایشون رو نمیشناسید
_ابراز خوشبختی میکنم و به سمت اتاقی که روی درش نوشته بود اتاق جلسه میرویم برای زدن سهام شرکت به نام من و نیما که ۵۰ درصدش سهم من است و ۵۰ درصد سهم نیما من در این روزها میخواستم کولاک کنم کارهایی کنم که حتی در کنج ذهن نیما هم نمیگنجد میدانم ضربه میزنم چون هنوز در چشمان عسلی رنگش عشقی هویداست

(🦋اینم یه پارت طولانی تقدیم نگاهاتون😘🦋)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

تارا فرهادی

از قلب گذشته من روحم درد میکنه!(:🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Newsha
9 ماه قبل

عالی بود عزیزم❤🥰موفق باشی
ایشالا که به خاک سیاه نشستن نیما رو میبینم😂😁

sety ღ
پاسخ به  Newsha
9 ماه قبل

نگو نیما بچه ام گناه داره😁🤣

Ghazale hamdi
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

کراش جدیدته؟😁

Newsha
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

هیچم گناه نداره ستی😂🤐

Ghazale hamdi
9 ماه قبل

عالی بود تارا جونی🥰😘
نمیدونم چرا اما هرکاری میکنم حس خوبی از نیما نمیگیرم🥲🥺

Ghazale hamdi
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

نه من اصلا دلم براش نمیسوزه
برعکس،من میگم بیچاره باران

لیکاوا
لیکاوا
9 ماه قبل

هعی نمیدونم چرا دلم میخواد نیما رو بکشم🤔🗡

لیلا ✍️
9 ماه قبل

حس میکنم باران یه شخصیت دیگه داره و اینی که الان داره نشون میده خود واقعیش نیست و نقاب به صورتش زده ، کاش بذر کینه و انتقام تو هیچ دلی رشد نکنه چون اولین نفر به خودش آسیب میزنه و بس باران داره راه رو اشتباه میره بی خبر از فجایع روبروش

ممنون از پارت تارا جان قلمت مانا اگه میشه یکم پارت‌ها رو طولانی تر کن ❤

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط نویسنده ✍️
لیلا ✍️
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

بد شده چون میترسه … چون تو زندگیش شکست خورده قلب پاکش طاقت نداره دوباره بشکنه….اینو نمیدونه که همه تو زندگیشون درد دارن سختی کشیدن راه چاره این نیست آدما فقط یه بار زندگی میکنند نباید عمرش رو اینجوری هدر بده آخرش میخواد به چی برسه اصلا تا حالا چی عایدش شده؟؟ حتما باید بره پیش روانشناس…باید خانواده‌اش بیشتر از قبل حمایتش کنند هیچوقت تنهاش نزارین مگه این همه آدم میرت مشاور دیوونه‌ان بهش بگو فقط برو حرفاتو بهش بزن همین بهش بگو درداشک روی کاغذ بنویسه اگه دلش نمیخواد به کسی بگه

لیلا ✍️
پاسخ به  تارا فرهادی
9 ماه قبل

متاسفم واقعا….داره خودشو تنبیه میکنه به خاطر یه اشتباه داره خودشو عذاب میده سر هیچ و پوچ واقعا نمیدونم چی بگم خدا بخیر کنه فقط

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x