رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۲۹

4.8
(25)

یکم بعد بیخیال شدن و مشغول حرف زدن بودن ولی نگاه های کسری هم بدجوری اذیتم میکرد..نگاهم رو که دید سرش رو انداخت پایین..سعی کردم روزم رو با فکر کردن به این چیزا خراب نکنم
همه بلند شدن یکم دیگه پیاده روی کنن؛فقط پارسا و کسری موندن اونجا..ما هم نیم ساعت دیگه پیاده روی کردیم و برگشتیم پیششون تا جمع کنیم بریم
پارسا: بابا کجا موندین،خسته شدیم بیاین جمع کنید بریم دیگه
پروانه: شما اینجا نشستین استراحت کردین بعد خسته هم شدین
بحث شون خنده دار بود واقعا..
با خستگی بدون اینکه استراحت کنیم جمع کردیم و به طرف پایین حرکت کردیم..دستمو داخل جیب کتش گذاشتم که سردم نشه.. انگاری داخل جیبش آجیل ریخته بود بدون اینکه توجه کنم پالتو برای آریاس هر از گاهی چند تا میخوردم..همین که رسیدیم پایین ..کنار ماشین ها،ماشین دنیز رو دیدم
وا..برای چی اومده الان وقتی که داریم برمیگردیم
کسری پیش قدم شد برای توضیح دادن
_من از دنیز خواهش کردم بیاد دنبالم..جایی میخواستم برم گفتم دیگه مزاحم شما نشم آریا جان
مشخص بود خودشم قصد کوهنوردی نداشت با اون کفش های مشکی پاشنه بلندش..رژ قرمز پر رنگ زده بود که قشنگ دیده میشد
من دیوونه چرا خودمو زیباتر نکردم!!
وسیله ها رو گوشه ای گذاشتیم تا هر کس هر چیزی آورده جدا کنه برداره که جا نمونه..کناره ماشینی گوشه ای وایستادم..طولی نکشید که حضور دنیز رو کنارم احساس کردم..نفس عمیقی کشید و شروع کرد به رژه رفتن روی اعصاب من
_حد و حدود خودت رو بدون آنا خانم
برگشتم طرفش و با تعجب نگاهش کردم
ناخن های مانیکور شده اش رو،روی پالتو کشید و گفت
_من و آریا چند وقت دیگه قراره نامزد بشیم و بعدشم عروسی..و تو اون موقع همکاری بیش نیستی..
پوزخندی زد و گفت
_گفتم جای اشتباهی دل نبندی که از روی ترحم هم که شده اجازه نمیدم با زندگی من بازی کنی عزیزم
عزیزمی که گفت هزاران بار توی مغزم اکو میشد..خودم از چسبیدن هاش به آریا ی چیزایی فهمیده بودم ولی..!
به طرف آریا که دورتر بود قدم برداشت
شک ندارم کار خود کسری بود که گفته بهش..
فکر کنم پسر عمه اش بود و خیلی هم هواشو داشت،مثل یک برادر
دوباره قرار بود همون طوری که اومدیم برگردیم دخترا تو ماشین نازنین
کسری و دنیز با هم می رفتن داشتن خدافظی می‌کردن که کسری نزدیکم شد
برای خدافظی
_این طوری برای خودت هم بهتره..تا اینکه دیر بفهمی
زیپ سویشرت ش رو بالا کشید و گفت
_ روز خوبی بود.. خدانگهدار
به سختی باهاش خدافظی کردم تا دوباره رسوا نشدم پیشش بعد اونا همگی سوار ماشین شدیم و اول پروانه و بعد منو رسوندن خونه پیاده شدم از ماشین و پالتو رو در آوردم.‌..به طرف ماشین پسرا رفتم که فکر کنم آریا از آیینه ماشین دید و پیاده شد.‌.پالتو رو به طرفش گرفتم
_ممنون بابت پالتو..خودتون سردتون شد احتمالا
لحنم سرد تر از چیزی بود که متوجه نشه چیزی شده
_خواهش میکنم بابا
به زور لبخندی زدم و برگشتم برم که گفت
_آنا..‌..چیزی شده؟!
لحن گرم و نگرانش خوشحال کننده تر از هر چیزی بود..سعی کردم لبخند دلگرم کننده بزنم
_نه چیزی نشده..فقط خستم
خداروشکر که باور کرد و بعد خدافظی اونم سوار ماشین شد و حرکت کردند و منم با ذهنی آشفته وارد خونه شدم

( نظرات فراموش نشه.)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
Fateme
8 ماه قبل

دنیز چقد منفورههه
عالی بود

لیلا ✍️
8 ماه قبل

طبیعیه که هم از آریا خوشم میاد و هم یه روی خبیثم میگه کاش کسری با آنا ازدواج کنه😁

لیلا ✍️
پاسخ به  saeid ..
8 ماه قبل

در هر حال کسری رو دوست دارم😊

Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

کسری بدجنس زود دنیرو خبر کرد 😒😒 ولی من بدم میاد ازش آریا به این جنتلمنی

ترنم
8 ماه قبل

وای من عاشق اریا شدم😂😂

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x