رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۱۷

4.4
(20)

تا رسیدن به ماشین آن پرستار همراه همتا بود.

همتا سوار ماشین شد و بعد از رفتن پرستار، وکیل نگاهی به آرتین و کسری انداخت سپس دست کارن را گرفت و نرم فشرد.

کارن نیز دستش را فشرد و گفت:

– از کمکتون ممنونم.

چون ظاهراً زمان خداحافظی رسیده بود، آرتین و کسری هم پیاده شدند.

وکیل به کسری دست داد و گفت:

– اگه باز هم به کمکم احتیاج داشتین، در خدمتم.
کسری کوتاه گفت:

– ممنون.

وکیل به آرتین هم دست داد و سر تکان داد که متقابلاً آرتین هم چنین کرد.

***

رقیه غرق در فکر داشت روی کابینت کنار سینک مرغ را تکه‌تکه می‌کرد.

چند دقیقه قبل با کارن تماس گرفته بود و کارن گفته بود تا فردا به تهران می‌رسند.

نسیم آن‌قدر هیجان زده شده بود که حالش بد شده بود.

پویا هم به او سرم زده و با تزریق آرامش‌بخش مدتی آرامش کرده بود.

در این چند وقت هیچ کدامشان خواب راحتی نداشتند.

مهسا پشت میز ناهارخوری دست زیر چانه‌اش برده بود و با انگشتان دست دیگرش روی میز میزد.

رقیه با کلافگی چاقو و باقی‌مانده مرغ را داخل سینک انداخت و کمرش را به کابینت تکیه داد.

رو به مهسا که پشت به او نشسته بود، گفت:

– به نظرت تا فردا چه‌قدر طول می‌کشه؟

فرزین وارد آشپزخانه شد و عوض مهسا جواب داد.

– سه روز.

رقیه با نفرت نگاهش کرد و گفت:

– من با تو بودم؟

فرزین پوزخندی زد و بی توجه به تکه‌های مرغ دستش را شست که رقیه با چشمانی گرد او را هل داد.

– کوری نمی‌بینی مرغ رو؟

– فکر نکنم مرغ رو داخل سینک بندازن.

و شیر آب را سمت سینک دیگر چرخاند.

رقیه با چپ‌چپ نگاهش گفت:

– حالا از کجا میای که دست‌هات رو می‌شوری؟

فرزین از گوشه چشم نگاهش کرد سپس خیره به طرح دیوار پشت شیر آب، با خونسردی جواب داد.

– مستراح.

مهسا که به آن‌ها زل زده بود، از حرفش جا خورد.

رقیه جیغ زنان گفت:

– چی؟! خیلی چندشی. چرا این‌جا دست‌هات رو می‌شوری؟

مهسا با صورتی مچاله شده گفت:

– خیلی کثیفی فرزین.

فرزین دست‌هایش را از عمد محکم تکان داد که آبش روی رقیه و مهسا چکید.

رقیه: چندش!

مهسا: کرم داری؟

فرزین نیشخندی زد و گفت:

– وقتی این سگ‌دونی یک سرویس داره و دستشوییش هم خرابه باید هم این‌ها رو تحمل کنین دیگه.

مهسا رو به او که به چهارچوب آشپزخانه رسیده بود، گفت:

– خب چرا تو روشویی دست‌هات رو نشستی مریض؟

فرزین قبل از خارج شدن سرش را به طرفش چرخاند و با لحنی آرام گفت:

– می‌دونی که پویا دوست نداره موقع مسواک زدن کسی اون رو ببینه.

رقیه با غیظ خیره به فرزین گفت:

– ولش کن مهسا.

فرزین برای حرصی کردنش چشمکی زد و رفت.

رقیه با خشم چشمانش را بست و زیر لب غرید.

– این من رو دیوونه می‌کنه. کی بشه از شرش خلاص شم خدا!

فرزین نگاهی به اطراف انداخت.

ساعت ده شده بود؛ اما هنوز رخت و پتوها داخل سالن پهن بود.

خواب‌آلوهای بینشان هم سجاد، بامداد و آرکا بودند، البته که پویا هم تازه بیدار شده بود.

وقتی حال نسیم بد شد، رقیه با جیغ‌جیغ پویا را بیدار کرده بود.

به طرف پله‌ها رفت.

تا به حال به طبقه بالا نرفته بود.

داخل طبقه دوم سه در به چشمش خورد.

سمت یکی از اتاق‌ها رفت.

دستگیره‌اش را کشید که از وسایل داخلش متوجه شد اتاق مشترک رقیه و مهساست.

زیاد به آن توجه نکرد و سمت اتاق دیگر رفت.

نمی‌دانست برای چه این‌جا آمده.

برای دیدن اتاق‌ها یا دیدن شخصی؟!

دستگیره اتاق را کشید.

با باز کردنش موجی از سیاهی به چشمش خورد.

حیرت زده وارد اتاق شد.

دیوارها پر شده بودند از عکس همتا.

اتاق کوچک بود و منظم؛ اما با این حال از کوچکی اتاق نفسش می‌گرفت.

به طرف تابلو نقاشی‌ای رفت.

یک ابرویش بالا پرید.

مشخص بود هنرمند ماهری این نقاشی را کشیده.

پوزخندی زد و زیر لب گفت:

– چه خودشیفته!

خب همتا خودشیفته بود که مدام از خودش تابلو گرفته بود.

ولی او چه می‌دانست؟

از دلتنگی‌های خواهرانه.

از گریه‌های شبانه.

از خاطرات دلگیرانه.

از بغض‌های صمیمانه.

چه می‌دانست که تک‌تکشان را نسیم کشیده بود تا جای خالی خواهرش پر شود؛ اما پر نمیشد که هیچ، انگار هر چه بیشتر دست به قلم میشد، جای خالی همتا بزرگ‌تر میشد.

نفس عمیقی کشید.

قرار بود همتا را فردا ببیند.

رقیبی که قرار بود برای مدتی رفیقش باشد.

به تابلو خیره شده بود.

رفته‌رفته فکری از سرش خطور کرد.

نباید برای آمدن یک رقیب رفیق شده هدیه‌ای آماده می‌کرد؟

با نگاهی شیطانی به اطراف نگاهی انداخت.

پارچ آبی را روی عسلی کنار تخت دید.

به طرفش رفت و لیوان کنار پارچ را پر آب کرد.

از آب گرمش مشخص بود که پارچ مدت زیادیست داخل آن اتاق است.

لیوان شیشه‌ای را برداشت و با لذت و پلیدی به آب داخلش چشم دوخت.

برگشت و به تابلوی مورد نظرش نگاه کرد.

خودش را به آن رساند.

کج‌خندش هر لحظه داشت عمیق‌تر میشد.

دلش برای قدیم تنگ شده بود.

از کی کسی را اذیت نکرده بود؟

خب همین چند دقیقه پیش حرص رقیه را درآورده بود؛ اما نه، دلش برای حرصی کردن همتا تنگ شده بود.

وقتی با آن نگاه حرصی و گرگیش نگاهش می‌کرد.

لیوان را بالا برد و خیلی آرام و خونسرد آن را بالای تابلو کج کرد که آب آرام روی تصویر سر خورد.

بابت پررنگ بودن چشم‌های همتا رنگ‌های سیاه بیشتری از آن قسمت به‌هم خوردند.

– هین!

با صدای رقیه به سمت در چرخید.

رقیه خیره به تابلوی داغان شده لب زد.

– تو چی کار کردی؟!

فرزین با نیشخند انگشت اشاره‌اش را خم کرد و به ظاهر اشک چشم‌ همتا را پاک کرد.

خیره به قطرات سیاه روی انگشتش گفت:

– فکر کنم دلتنگم شده بود.

به رقیه و چشم‌های وق زده‌اش نگاه کرد.

– تا من رو دید زد زیر گریه. به مرگ تو!

انگشتش را نشان داد و با نیشخند گفت:

– ببین، ریمیل‌هاش هم خراب شد.

رقیه مات و مبهوت سمت تابلو رفت.

سرش را به چپ و راست تکان داد و زمزمه کرد.

– نسیم تو رو می‌کشه.

حرف از نسیم شد؟!

فرزین اخم درهم کشید و گفت:

– چه ربطی به اون داره؟

رقیه با حرص نگاهش کرد و گفت:

– چون این رو اون کشیده.

نیشخندی زد و گفت:

– وقتی بفهمه چه گلی به آب زدی، بیچاره‌ات می‌کنه.

فرزین شوکه شده لب زد.

– چ… چی؟ ای… این‌ها رو نسیم کشیده؟!

و به تابلوهای دیگر نگاه کرد.

باورش نمیشد.

این هنر از انگشت‌های نسیم پیاده شده بود؟

رقیه سرش را به چپ و راست تکان داد و با لذت لب زد.

– بیچاره شدی!

و به طرف در رفت.

میان راه یک لحظه ایستاد.

سریع چرخید و گفت:

– وایسا ببینم، تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ زود باش برو بیرون.

با تاکید اضافه کرد.

– این‌جا اتاق همتاست. اگه بفهمه اومدی اتاقش، اون هم بیچاره‌ات می‌کنه.

پشت چشم نازک کرد و از اتاق خارج شد.

فرزین هیچ اهمیتی به تهدید دومش نداد، فقط نمی‌دانست چرا تهدید اولش مدام در سرش می‌چرخید؟

با بهت و ناباوری به تابلوها نگاه کرد.

واقعاً همه‌شان را نسیم کشیده بود؟

به شاهکارش نگاه کرد.

“نسیم تو رو می‌کشه!”

با اخم خیره تابلو بود.

خب الآن وقت فکر کردن به هنر دست نسیم نبود. باید یک فکری به حال این اشک‌های سیاه می‌کرد.

یک لحظه سرش را چرخاند و از خلوتش که مطمئن شد، سریع تابلو را از دیوار جدا کرد.

نگاهش را در اطراف چرخاند.

کجا قایمش می‌کرد؟

چشمش به کمد لباس که چند قدم جلوتر از او بود، افتاد.

کمی از دیوار فاصله داشت.

بهترین جا بود، نه؟

به طرف کمد رفت و تابلو را پشتش انداخت.

خب این هم از این.

یقه‌اش را مرتب کرد و خیلی آرام و شیک از اتاق خارج شد.

هم زمان زمزمه کرد.

– من که چیزی ندیدم.

مهسا به رقیه نگاه کرد که هم زمان با فحش دادن به فرزین مرغ را محکم و با وسواسی داشت می‌شست.

حوصله‌اش داشت سر می‌رفت.

گرسنه‌اش هم بود.

مشخص نبود حبیب به کدام نانوایی رفته که این‌قدر لفتش می‌داد.

با غرغر از پشت میز بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت.

– این نره غول‌ها هم معلوم نیست تا کی می‌خوان بکپن، ظهر شد.

به طرف بامداد و بقیه که روی تشک‌هایشان پخش شده بودند، رفت.

سجاد بابت جفتک پرانی‌های بامداد از تشکش خارج شده بود.

آرکا به روی شکم خوابیده بود و جفت دست‌هایش زیر بالش بود، همچنین یک پایش هم به سمت بدنش خم شده بود.

مهسا با تاسف سرش را تکان داد و گفت:

– بلند شین… با شماهام. بلند شین میگم.

واکنشی ندید.

نفسش را با کلافگی خارج کرد و سمت سجاد رفت.

بازویش را گرفت و تکانش داد.

– سجاد؟ سجاد؟

– هوم؟

– بیدار شو. تا کی می‌خوای بخوابی؟

سجاد با خواب‌آلودگی میان پلک‌هایش را باز کرد.

مهسا دوباره لب زد.

– بلند شو.

– ساعت چنده؟

– داره یازده میشه.

سجاد دستش را بلند کرد که مهسا دستش را گرفت و کمکش کرد بشیند.

سجاد تازه متوجه سرامیک‌های زیرش شد.

نگاهی به بامداد انداخت.

کمرش روی تشک خودش بود، پاهایش روی تشک او.

با حرص نفسش را رها کرد و بلند شد تا به روشویی برود.

مهسا چشمانش را در حدقه چرخاند و ایستاد‌.

– بامداد؟ پوف بامداد؟!

سجاد دستگیره روشویی را کشید که یکی از پشت محکم دوباره آن را بست.

سجاد شوکه شده “اهم”ای کرد و گفت:

– ببخشید.

خیال کرد رقیه یا نسیم‌اند؛ اما با شنیدن صدای گنگ پویا اخم درهم کشید.

– زهرمار، زود باش دیگه.

پویا دهانش را شست و در را باز کرد.

– زیر د… ده دقیقه مسواک حس… ساب نمیشه.

سجاد با غرغر لباسش را کشید و او را از روشویی به بیرون پرت کرد و خودش وارد آن شد.

مهسا عصبی به پای بامداد زد و گفت:

– مردی؟ بلند شو دیگه.

بامداد غلتی زد و با کلافگی “نچ”ای کرد.

– دیگه دارین عصبیم می‌کنینا، عه! بلند شین.

از صدای بلندش بامداد اخم درهم کشید و با چشمان بسته محکم به ساق پایش کوبید که مهسا پایش لیز خورد و به جلو افتاد.

بامداد از سنگینی وزنی چشمانش را باز کرد که با دیدن دو چشم قهوه‌ای و گرد در نزدیکی صورتش لحظه‌ای شوکه شد.

مهسا خجالت زده سریع بلند شد؛ ولی از درد ساق پایش روی تشک نشست.

با حرص مشتش را به بازوی قلنبه بامداد کوبید و گفت:

– مگه الاغی که جفتک می‌زنی؟

بامداد با آرامش روی کمرش چرخید و لب زد.

– فکر کردم اون‌جام، آخه کسی حق نداشت مزاحم خوابم بشه.

مهسا عصبی نگاهش کرد و گفت:

– دوباره اون‌جا اون‌جا نکنا!

بلند شد و گفت:

– اصلاً به من چه؟

از روی تشک‌ها داشت رد میشد و هم زمان لند کرد.

– این‌قدر بخوابین تا عمرتون کم بش… .

آرکا یک لحظه چرخید که جای پایش عوض شد و باعث شد مهسا پایش به پای او بخورد و تعادلش را از دست بدهد.

از صدای محکم افتادنش روی زمین آرکا لای باریکی از چشمانش را باز کرد.

چرا مهسا روی زمین پخش شده بود؟

مهسا با درد بلند شد و نالید.

– الهی بمیری!

سمت آرکا چرخید.

وقتی چشم‌هایش را باز دید، بیشتر عصبی شد و پایش را محکم به زانویش زد.

آرکا؛ اما خیلی خونسرد سر چرخاند و در همان حالت رو به شکم خوابیده‌اش دوباره چشمانش را بست.

رقیه وارد اتاق نسیم شد.

سرم تمام شده بود؛ ولی نسیم هنوز خواب بود.

به آرامی به طرف تخت که فاصله نه چندان زیادی با دیوار داشت، رفت.

سرم را از دست نسیم جدا کرد و آن را روی عسلی گذاشت.

روی تخت نشست و دستش را گوشه بالش گذاشت و به دستش تکیه داد.

تا چندی به نسیم خیره بود.

لبخندی زد و دست دیگرش را بلند کرد و سر نسیم را نوازش کرد.

– قشنگم؟ نسیم؟

نسیم با گیجی و خماری پلکی زد.

– بلند شو قربونت برم. صبحانه هم هیچی نخوردی، لااقل پاشو ناهارت رو بخور، پاشو.

نسیم دوباره پلک زد و با درنگ لب زد.

– میل ندارم.

– نشد دیگه. نکنه می‌خوای وقتی همتا اومد یک تیکه استخون باشی؟ من به اون دختر قول دادم مواظبت باشم، بد قولم نکن دیگه. پاشو.

نسیم چشمش را مالید و با خمیازه گفت:

– اون حق نداره طلبکار باشه.

خمیازه‌اش تمام شد و هم زمان با نشستنش ادامه داد.

– خیلی بدهکارتر از اینه که بخواد طلبکار باشه.

رقیه دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت:

– فکر نمی‌کنی باید یه خرده درکش کنیم؟

نسیم با اخم نگاهش کرد و گفت:

– حتی یک ذره!

آهی کشید و خیره به پتوی روی پاهایش گفت:

– خوابش رو دیدم. خواب خونواده‌ام رو.

سرش را بلند کرد.

رو به سقف پلک‌هایش را روی هم گذاشت و با لبخندی کوچک لب زد.

– مامان بابام هم بودن، توی همین خونه.

چشمانش را باز کرد و خیره به سقف گفت:

– ولی دلتنگ اونا نیستم.

سرش را سمت رقیه چرخاند و با تلخی ادامه داد.

– وقتی یکی بمیره می‌دونی که دیگه نمی‌بینیش؛ اما بحث زنده‌ها جداست. زنده‌ان و تو نمی‌بینشون، این حریصت می‌کنه، بیشتر دلتنگت می‌کنه.

رقیه آرام شانه‌اش را فشرد و زمزمه کرد.

– می‌فهمم چی میگی.

نسیم لبخند تلخی به او زد و از تخت پایین رفت.

سر گیجه نداشت؛ اما پاهایش سست بود، انگار بدنش هنوز می‌خواست بخوابد.

رقیه هم از اتاق بیرون رفت.

وقتی نسیم را دید که به طرف اتاق همتا می‌رود، پرسید.

– نمی‌خوای غذا بخوری؟ آماده‌ستا.

نسیم در اتاق همتا را باز کرد و گفت:

– چند دقیقه دیگه میام.

رقیه خیره به جای خالی نسیم زیر لب زمزمه کرد.

– باشه.

و به طرف پله‌ها رفت.

نسیم سمت میز آرایشی که نزدیک در بود، قدم برداشت.

عطر همتا دیگر داشت تمام میشد.

این چند ماه آن‌قدر که از عطرش روی بالشش میزد تا با بویش خوابش بگیرد، داشت مایع سبز و خوش‌بویش تمام میشد.

عطر را سمت بینیش گرفت و عطرش را با نفس عمیقی به ریه‌اش کشاند که چشمانش هم بسته شد.

– عاشقتم آبجی.

به تابلوی بالای تخت نگاه کرد.

– بالاخره می‌بینمت، نه؟

عطر را روی میز گذاشت و نگاهی به دور و بر انداخت.

وقتی متوجه شد خواهرش می‌خواهد برگردد، تمام وسایلش را به اتاق خودش برگرداند.

می‌خواست مطمئن شود که چیزی کم و کسر نباشد.

خواست از اتاق خارج شود که چشمش به دیوار افتاد.

یک میخ چرا بی خودی داخل دیوار فرو رفته بود؟

قبلاً یک تابلو آن‌جا نبود؟

تابلوها را شمرد.

چهارده تا بودند؛ اما مطمئن بود که آخرین تابلویی که کشیده بود پانزدهمین بود!

دوباره شمرد و باز هم چهارده تا!

اخمش درهم رفت.

وارد سالن شد.

رقیه و مهسا را دید که دو طرف سفره را گرفته بودند و داشتند بازش می‌کردند.

به طرف رقیه رفت و بی توجه به حضور مردها گفت:

– رقیه تو تابلو رو از داخل اتاق برداشتی؟

توجه همه جلبش شد، مخصوصاً فرزین!

فرزین سریع خودش را با گوشیش سرگرم کرد.

رقیه اخم کم رنگی کرد و گفت:

– تابلو؟ کدوم تابلو؟

– خب نمی‌تونم نشونه بدم که، فقط یکی از تابلوها نیست.

رقیه با حیرت تکرار کرد.

– نیست؟

فکری از سرش خطور کرد.

به فرزین که روی کاناپه نشسته بود، نگاه کرد.

با شیطنت دوباره گفت:

– نیست؟

– اگه تو برنداشتی پس کی رفته اتاق همتا؟

مهسا با کنجکاوی پرسید.

– چه تابلویی بوده؟

رقیه با نیشخند لب زد.

– یک تابلوی نقاشی.

نسیم با گیجی پرسید.

– پس تو هم نرفتی مهسا جون؟

– نه. چرا باید این کار رو بکنم؟

سفره را پهن کرد و گفت:

– حالا خیلی مهم بود؟

نسیم جواب داد.

– واسه من آره.

فرزین از حرفش محکم چشمانش را بست.

مهسا با خونسردی گفت:

– خب بعد ناهار می‌گردیم پیداش می‌کنیم.

رقیه دوباره به فرزین نگاه کرد.

هنوز یادش نرفته بود که وقتی انگشتر را اشتباهی دور انداخت، فرزین چه‌طور پشتش را خالی کرد و ماکان را به جانش انداخت.

وقت تلافی نبود؟

– عه یک چیزی یادم اومد!

فرزین بدون این‌که لحظه‌ای به پشت سرش نگاه کند، گوشیش را محکم در مشتش فشرد و آب دهانش را قورت داد.

با این لحن رقیه آشنا بود، خیلی آشنا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
21 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
Batool
1 ماه قبل

چی بگم اصلا چی دارم بگم تو چه قلمی داری دختر بی‌نظیری چقدر شخصیت ها باحال عالی اصلا خیلی خیلی خوبن سرپارت قبلی کلی گریه کردم وناراحت شدم اما این پارت یعنی مردم از خنده وقتی یاد مهسا ونحوه ی بیدار کردن اون نره غولا 😂😂یا بحث های فرزین ورقیه حرص درآوردن همدیگه😅😅😅 وای عالی مرسی بابت پارتای خفنت بی‌صبرانه منتظر پارت بعدیم😍😍😍

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط Batool
لیلا ✍️
1 ماه قبل

آلاجان به قادر گفتم، گفت فقط دو سه تا کلمه اومده بود! تو رمانت رو کجا می‌نویسی؟

ALA ,
ALA
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

همون جایی که همیشه میفرستادم توی پیامام یا نوت گوشیم مینویسم بعد هم کپی میکنم میفرستم
من کامل پارت رو فرستاده بود چند بارهم چک کردم☹️😭😭😭😭😭😭😖😖😖😖
یعنی هیچ راهی نداره نه؟
پففففففففففف😔😔😪😪

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

اگه فرستادی پس حتماً کپی پیست شده‌ست، روی صفحه فشار بده ببین میاد واست؟

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

ببین برنامه colorNote استفاده می‌کنی؟ اگه آره اون پایین روی ذره‌بین جست‌‌وجو کلیک کن و شماره پارتت رو وارد کن، پارت حذف شده‌ات رو بالا میاره

ALA ,
ALA
پاسخ به  لیلا ✍️
1 ماه قبل

نیومد زدم
گفتم که گوشیم رو ریست کردم همه چیم رفت😓😓😓
مجبورم دوباره بنویسم
ممنونم لیلا جان که پیگیری کردی💞

لیلا ✍️
پاسخ به  ALA
1 ماه قبل

هعی خدا حیف شد که😔 خودتو خسته نکن ادایی، از این به بعد هم چند جا کپی کن تا خیالت راحت باشه

لیلا ✍️
1 ماه قبل

خیلی قشنگ بود🤒😍 کلاً فضای بینشون رو جوری ترسیم می‌کنی که خودمم دوست دارم جزو گروهشون باشم😂 من و نرگس رو هم بیار تو این اکیپ🤣🙈 پویا چرا این‌قدر وسواسیه🙄 بی‌چاره فرزین حالا خدا به دادش برسه

Eda
Eda
1 ماه قبل

فرزین خداسس😂چقددد کارای منو انجام میده😂
وی خیلی خسته نباشی یه طوری مینویسی حس میکنم انداختیم تو رمان و شاهد تک تم اتفاقاتم❤

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

ببین ینی خیلی با این رقیه و فرزین حال میکنم زوجای خوبی میشن 🤣🤣🤣🤣🤣🤣

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

خیلیا روی این مورد هم‌فکرن😂

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

نه، نه، یه‌کم تردید دارم، رقیه خوبه‌ها، ولی خیلی جفتک میندازه، نسیم دوست‌داشتنی‌تره، رقیه و فرزین مثل کبریت و نفت می‌مونند همدیگر رو نابود می‌کنند، واسه زندگی باید یکی باشه که نقص‌هات رو بپوشونه که نسیم برای فرزین خوبه😊

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
1 ماه قبل

خدا به‌خیر کنه☺

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

خداروشکر مهسا آروم شده وای فقط اونجا که داشت پسرا رو بیدار میکرد بچه جانباز شد😂😂😂😂

آلباتروس
آلباتروس
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
1 ماه قبل

دقیقا😂😂😂
آخ اگه آرکا و بامداد واقعیت داشتن من واقعا از حرص سکته می‌کردم😂
مرسی که خوندی چش قشنگ

ALA ,
ALA
1 ماه قبل

عالی بود الباتروس جان خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x