رمان شوکا

شوکا پارت 37

4.2
(5)

شوکا پارت³⁷

سری تکون داد و لبخندی زد

_خوبه حال و احوالتم بهتر میشه

سری تکون دادم و گفتم

_آره

و بعد به بیرون نگاهی انداختم

#تیارا

پوفی کشیدم و تلویزیون رو خاموش کردم

نگاهی به ساعت کردم.

11:50 دقیقه بود

بلند شدم و یه سر حموم رفتم و بعد لباس پوشیدم و رفتم به کافه ای که با اشکان قرار داشتم

وقتی رسیدم پیاده شدم و ماشین رو خاموش کردم.

عینک آفتابیم رو گذاشتم تو کیفم و رفتم داخل کافه

نگاهی به دور و بر کردم

و در آخر نگاه بهش کردم که خیره دنیای بیرون بود

از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد

به احتمال زیاد هم متوجه اومدنم شده بود

رفتم سمتش و نشستم روی صندلی

بدون نگاه کردن بهم گفت

_همیشه انتخابش اینجا بود

میدونستم که داره راجب اون زنیکه حرف میزنه برای همین بی توجه به صحبت هاش انگشتم رو به صورت دورانی دور فنجون قهوه چرخوندم

من واقعا نباید نیما رو از دست میدادم

هر چند ازم بخواد سوء‌استفاده بکنه

ولی بازم نمیخوام مثل النا بشم

دختر یه شاگرد نجار که عاشق بابام شد و با هم شبونه از خونه فرار کردن

و قبل از تمدید صیغه شون من به دنیا اومدم

وقتی هم بابام فهمید عصبی شد و یه زن حامله رو با شناسنامه سفید ‌ول کرد و رفت

مامانم هم مجبور شد با جهانگیر عقد کنه

وقتی حرفاش تموم شد به قهوه جلوش نگاه کردم که خالی خالی بود

الان دل از فضای بیرون از دیدن شیشه ی کافه گرفته بود

_من یه نقشه دارم

ابروش رو برد بالا و گفت

_خب

گوشیم رو در اوردم و عکس رو نشونش‌ دادم

چشماش گرد شد و گفت

_فتوشاپه دیگه؟

_نه…

به جلو خم شدم و ادامه دادم

_شنیدم بلیط برای مشهد 25 ساعت 5:15 گرفتن اگه بتونیم این خبر رو یه روز بعدش بهشون بدیم و نیما رو تهدید کنیم

پوزخندی زدم

_تمام تلاشش رو میکنه شوکا نفهمه…اما وقتی شوکا فهمید…با نیما سرد میشه

متعجب بهم نگاه کرد که بلندشدم و موبایلم رو از دستش کش رفتم و گفتم

_من ۲ ساعت دیگه جایی کار دارم

چند روز دیگه پروازه

رفتم سمت در کافه که داد زد

_شوکا نابود میشه تیارا

اصلا برام مهم نبود برای همین بی اهمیت گفتم

_بی زحمت خودت حساب کن

از کافه خارج شدم و سوار ماشینم شدم

برگه آدرس رو باز کردم و یکم توی گوگل جست و جو کردم تا آدرسش رو پیدا کنم

هنوزم بعد 3 ماه بازم تهرون رو بلد نبودم

….

به رفت و آمد خدمه زل زدم

نیم ساعت پیش یکیشون یه لیوان آب پرتقال جلوم گذاشت و گفت خانم تا چند دقیقه دیگه میان

کلافه نگاهی به ساعت موبایلم انداختم

17:57

دقیقا 57 دقیقه س اینجا بی کار نشستم

فقط مونده داد بزنم

“بی‌شعور خانم منتظرن فرش قرمز پهن کنیم تا بیان”

صدای پیامک گوشیم باعث شد پیام تلگرامم رو باز کنم

نیما بود نوشته بود

“تیارا من باید باهات حرف بزنم”

بی توجه به پیامش موبایلم رو خاموش کردم

بالاخره خانم قدم رنجه فرمودند و با یه لباس تا زانوی مشکی اکلیلی که کت چرم مشکیش روی شونش بود با موهای مدل دار فر اومد پایین

به احترام نداشتش بلند شدم و با لبخند گفتم

_سلام خانم

روی مبل جلوم نشست و گفت

_آیناز راحت ترم دختر رئیس جمهور که نیستم

تازشم من بهت گفتم 18 بیا نه 17

حالا دو قورت و نیمش هم باقیه

با لبخند گفتم

_من راستش یه قرار خانوادگی داشتم

بخاطر همین دیگه ز‌ودتر اومدم

پلکاش روی هم افتاد و پا رو پا انداخت و گفت

_توی تموم شرکت طوفان…هر جا بگی آیناز خانم کیه فورا همه میگن نامزد رئیس….زیاد دوست ندارم وقتت رو بگیرم…میرم سر اصل مطلب…دوست ندارم با همسر آیندم رل بزنی

سرم رو تکون دادم

این برای من حکم مرگ بود

لبخندی زد و گفت

_طوفان فکر میکنه کارمنداش حتی از وجود من خبرم ندارن

سرش رو به چب و راست تکون داد و ادامه داد

_ولی همش بلوفه…تک تک اون کارمندا اگه یکیشون پا کج بزاره میان به من میگن

من با همشون قرار گذاشتم و با همشون حرف زدم

من با همشون دوستم

البته دور از چشم طوفان

دوستم باشی جونم رو میدم برات

اما…اگه دشمنم باشی..از ریشه ریش ریشت میکنم

یه لحظه احساس خطر کردم

اگه فقط یک نفر تو اون شرکت کوفتی که تنها راه نفوذ من توی زندگی جدید طوفان بود میدید من زن طوفانم و قبلا ازش حامله شدم خونم تو شیشه بود

خصوصا با این رفتارای آیناز که حالا مطمئن بودم کمی از قاتل زنجیره ای نداره

جالب بود که تا اومد دیگه خدمه ای نمیومد که دوباره چشم غره بهم بره

خم شد طرف من و با لبخند شیطانی گفت

_منم مثل خودتم

یه دختر بی کس و کار

انقدر آویزون طوفان شدم تا حاضر شد بگیرتم

تو هم مثل منی

ولی تو با نیما من با طوفان

تو بازنده ای و من برنده

اگه برگ برنده داشتی الان نیما مال اون دختره شوکا نبود

پس هست و نیستم رو در آورده

مثل خودش خم شدم و با لبخند شیطانی گفتم

_آدمای با‌ هوش هیچوقت برگ برندشون رو اول بازی رو نمیکنن که که آخر بی چیز ببازن

اون دختره هم به موقع خودش به پام میوفته

بلند شدم و رفتم سمت در دستم رو گذاشتم رو دستگیره اما از همینجا صدای پوزخندش رو شنیدم

_بی تجربه ای…فقط ادای با تجربه ها رو در میاری

مثل من جات محکم نیست

وگرنه الان قانونا نیما متاهل نبود

اگه جات محکم نباشه…با سر میخوری زمین

به صحبت‌ها و چرت و پرت هاش گوش ندادم و سوار ماشینم شدم و با سرعت تموم روندم تا خونه

…..

#شوکا

حالم بد بود

احساس خفگی میکردم

رفتم سمت مرد سیاهپوشی که روی چهارپایه نشسته بود

وقتی نزدیکتر شدم متوجه شدم چشماش بستس

اما ناخودآگاه میدونستم هوشیاره

رفتم سمتش

با صدای قدم هام فهمید که منم و چشماش رو باز کرد

نگاهم رو دوختم به پسری که خودم میدونستم بابا نیست

ولی روحم کشیده میشد

میدونستم اون پسر چشم عسلی مو بور کیه

ناگهان نگاهم افتاد به اطراف

گرگ و میش هوا بود

توی جنگل سر سبزی بودیم که به جای پرواز بل بلا صدای پرواز کفتار ها شنیده می‌شد

متعجب به پایین چهارپایه نگاه کردم

جیغی کشیدم

و با گریه به جسد خاکستر شده و بعد به پسر رو به روم خیره شدم

از چشمای پسره خون می‌بارید

ناخودآگاه توی خودم جمع شدم

با صدای جیغ آشنا به عقب نگاه کردم

مامان میزد تو سرش و ساحل و خاله جلوشو میگرفتن

خواستم برم سمتش ‌ولی…ولی نتونستم

انگار میخ زمین شده بودم

پشت سرشون یه جمعیت عزادار مشکی پوش بود

نگاهی به جسد کردم و بعد به مامان

داد میزد و جیغ می‌کشید

و کی بود که جلوش رو بگیره

ناگهان داد زد

_شایگاننننننن…خدایاااااا….بچممممم….پسرممممممممم

جیغی کشید و از حال رفت

نگاهی به جسد کردم و بعد به درخت بالاش

رفتم سمتش و دستم رو روی کلمه

S.P کشیدم

ناخودآگاه نگاه به خون سرازیر از درخت کردم

برگشتم و به مامان که غش کرده بود نگاه کردم و بعد به پسر مو بور که الان پلک بسته بود

از پایه های چهارپایه بوته خاردار رشد میکرد و یهو

خار به رگ دستش خورد

جیغی کشیدم

ولی پسره توی خار پنهان بود

نگاهی به دستم کردم

رگم زده بود بیرون و خونریزی شدیدی داشت

با تکون پاهام نگاهی به پایین کردم

همون بوته های خاردار دور پاهام بود

با جیغ اسم مامان رو صدا زدم

_کمکککککک….ماماننننننن….مامانیییییییی

نیماااااااااا

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

mahoora 🖤

اندر دل من درون و بیرون همه او است🖤 اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست🖤
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

بسیار عالی👏👌

نمیدونم چرا از تیارا بدم نمیاد حس میکنم آدم بدی نیست🙄

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x