رمان برای تو

رمان برای تو پارت 2

3.8
(4)

#p2

مامان●پسرم امروز چکاره ای ؟هنوز نمیخوای با دختر عمه ات صحبت کنی ؟ما پیش خانواده عمه ات آبرو داریم
نزاشتم ادامه حرفشو بزنه گفتم مامان میشه این بحث قدیمی رو تموم کنی تا کی میخوای این بحث رو ادامه دار کنی من اون دختر لوس رو نمیخوام
بابایی که تا یه ماه بامن حرف نمیزد یهو از رو صندلی بلند شد و گفت پسره لاقباح میخوای آبروی ما رو ببری همچین اجازه ای رو بهت نمیدم یا تو با مریم ازدواج میکنی یا گورتو از اینجا گم میکنی
مامان تا خواست چیزی بگه بابا سر اون داد زد گفت بسه لیلا همش تقصیر توعه که اینهمه لی لی به لالاش گذاشتی
بدون گفتن چیزی از جام بلند شدم چون میدونستم بحث باهاش بی فایده بود
بابا همونطور برا خودش داد میزد و من کفشمو از جاکفشی برداشتم و از خونه زدم بیرون
سوار ماشینم که مدل آئودی q5 بود شدم و به سمت ویلا ای که تو رامسر داشتم رفتم تو مسیر راه بودم که یکهو با یه جسمی که مشخص نبود چیه برخورد کردم
جاده خلوت بود سریع ماشینو کنار زدم و پنجه بوکسم رو دستم گذاشتم با دیدن جسم ضعیفی که کنار جاده انداخته بود با دو خودمو بهش رسوندم صورتش غرق خون بود نبضشو گرفتم دیدم ضعیف میزنه تا اومدم بلندش کنم گوشیم شروع بزنگ خوردن کردن بدون توجه به اون بلندش کردم سبک تر از اونی بود که فکرشو میکردم سریع به سمت ماشین رفتم و اونو سوار کردم و تخت گاز بسمت اولین بیمارستانی که به چشم میخورد رفتم پرستارا با دیدنش رنگ از رخشون پرید و گفت چن ساعته که اینطوریه و طبق تعریفم اونو سریع به سمت سی تی اسکن و اتاق عمل بردن توی راهرو نشسته بودم نمیدونم چند ساعت بود بدون اینکه از جام بلند بشم اونجا نشسته بودم با زنگ خوردن گوشیم از عالمی که تو اون گرفتار بودم در اومدم گوشیمو از جیبم در اوردم و با دیدن شماره کامیار خواستم ریجکت کنم ولی بعد پشیمون شدم سریع جوابشو دادم
کامیار●هی پسر معلومه کجایی میدونی چندبار برات زنگ زدم مرتیکه کله خر
من●کامیار حوصله بحث کردن ندارم
کامیار●چیشده داداش کجایی تو؟
من●تو جاده بودم یکهو تصادف کردم الانم بیمارستانم…
کامیار با حالتی ترسیده بیمارس..ستان برای چی حالت خوبه آدرس بده بیام پیشت دادا
من●نه لازم نی من حالم خوبه ازین اتفاقی که افتاده فعلا به کسی چیزی نگو تا دیدمت برات توضیح بدم
کامیار تا خواست حرفی بزنه گوشیو قطع کردم و تو جیبم گذاشتمش
سرمو بالا اوردم و دیدم دکتری برای عمل کسی که باهاش تصادف کردم از اتاق بیرون اومد از جام بلند شدم و حالشو پرسیدم
دکتر●شما با اون خانم چه نسبتی دارید؟
بدون فکر کردن به چیزی که قراره بگم فقط برای اینکه بدونم حالش چطوره گفتم نامزدمه
دکتر●جوون برو خدارو شکر کن خدا خیلی دوست داشت عمل با موفقیت انجام شد فقط یکم جمجمه اش مو برداشت الان همچی بستگی به این داره که کی بهوش میاد
تشکری از دکتر کردم و سرجام نشستم و دیدم مجددا در اتاق عمل باز شد ایندفعه همراه با پرستارا کسی که باهاش تصادف کرده بودم هم همراهشون بیرون اومد بااین تفاوت که روی تخت و با انواع سرم و دستگاه بیرون اومد سرش پانسمان شده بود نگاهی بهش کردم و همراه پرستارا بسمت آی سی یو رفتم
پرستاری که اونجا بود رو کرد بهم وگفت آقای محترم اومدن به این بخش قدغنه میتونی بری و فردا بیای
سری تکون دادم و بسمت قسمت پذیرش رفتم بدون اینکه اسم اون دختر رو بدونم همینطور اسمی که خودم روش گذاشته بودم رو دادم به همراه شماره تماسی از خودم و با تاکید فراوون بسمت نزدیک ترین مهمونخونه ای که میشد رفتم و
♡هانا♡
سرم از درد داشت میترکید نمیدونستم کجام و اصلا نمیتونستم موقعیتمو رو درک کنم چشامو با آخ و اوخ باز کردم و ناله ای از درد میکردم
باصدایی که بهم میگفت بهوش اومدی خانم چشامو کاملا باز کردم اطرافمو به هیچ عنوان درک نمیکردم من کجام واین خانمی که داره صحبت میکنه کیه و مهم تر از همه من کیم؟
با حالتی گیج و گنگ بهش نگاه کردم اون خانم سفید پوش ازم دور شد و دوباره یاد دردی که تو سرم میپیچید افتادم و دوباره ناله ای از درد کردم اون خانم به همراه مردی مسن به سمتم اومد وضعیتمو چک کنه رو بمن کرد و گفت
خانم میتونی موقعیتتو تشخیص بدی؟
با گیجی نگاهی بهش انداختم و دوباره اون مرد ازم سوال پرسید و گفت میدونی چند سالته؟
بازهم صدایی ازم در نیومد و دوباره پرسید صدای منو میشنوی دخترم؟
سرمو تکون دادو…با تکون دادن سرم دوباره درد عجیبی تو سرم پیچید و از درد اخی گفتم
اون مرد مسن رو بمن گفت طبیعیه عزیزم تو یه تصادف داشتی و یجورایی میشه گفت از مرگ در رفتی …این دردا باعث میشد تا قشنگ متوجه حرفاش نشم مرد مسن به خانم سفید پوشی که کنار بود گفت یه مسکن خواب آور به سرمش تزریق کن وبه اقوامش زنگ بزن سری تکون داد و بعد گذشت دقایقی چیزی به سرمم تزریق کرد و بی توجه به دردایی که تو سرم میپیچید دوباره خوابم برد…
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

roya hedayatiii

- پناهنده به دنیایِ خیالی . . . !️
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
1 سال قبل

سلام خسته نباشید نویسنده عزیز
لطفا هر روز یه پارت بدید اونم پارت طولانی لازم نیست هر روز دوتا پارت بدید چون کانال و سایت شلوغ میشه
لازم نیست دیگه عکس بزارید ما خودمون عکس اول رمان رو میزاریم
باتشکر از فعالیتون

لطفا تو عنوان پارتها رو هم مشخص کنید مثلا پارت چندمه

لطفا تو قسمت عنوان اینجوی بنویسید
رمان برای تو پارت 2

شما فقط مینویسید برای تو …

admin
مدیر
پاسخ به  roya hedayatiii
1 سال قبل

بالای متن ننویس تو قسمت عنوان بنویس مث من

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x