رمان اجبار شیرین

اجبار شیرین پارت۳

4.6
(17)

پارت☆3

– پس مامان و گلسا کجان؟!

تقه ای به در اتاق پدرش زد و به آهستگی به داخل اتاق سرك کشید . پدر روی تختش خواب بود . دلش نیامد

بیدارش کند و به آرامی در را بست و به سمت اتاق خودش رفت.

مانتو و مقنعه اش را از تن کند و روی چوب رختی آویزان کرد و روی تخت ولو شد .

نمی دانست کارش درست بود که دو واحد مهم درسی اش را با دکتر آزاد گرفته یا نه … در هر حال از کاری که

کرده بود راضی بنظر میرسید .

دکتر آزاد سال قبل به دانشگاهشان امده بود. با تیپ و قیافه جذاب وقدی بلند و موهای پرپشت مشکی لخت ،

چشمهای درشت وگیرایش که قهوه ای سوخته بود که در زیر نگاه سرد ویخ زده اش همچنان اورا متمایز از هر

مردی می کرد حتی دانشجوهای رشته های دیگر هم برایش سرودست میشکستند ولی او به قدری خشک و سرد

بود که کسی حتی جرات سلام کردن به او را هم نداشت .از گفته های بچه ها فهمیده بود که خانواده اش یک

شرکت مشهور ساختمانی دارند و او مدیریتش را برعهده دارد و بیشتر ساعات روزش را درآن شرکت سر میکند و

به اصرار یکی از استادان قدیمی اش ، قبول کرده است چند ساعتی هم کلاس در دانشگاه بگیرد .

حوله اش را برداشت و از اتاق خارج شد . وقتی زیر دوش آب سرد ایستاد ، خنکای آب حالش را جا آورد و حس

گرمای بیرون را به دست فراموشی سپرد . از

حمام که بیرون آمد به طرف اتاقش رفت . خواهر کوچکش گلسا وارد

اتاقش شد وبی مقدمه گفت :

– سما ! بابا از صبح تاحالا چند بار سراغتو گرفته ، فکر کنم باهات کار داره !

– چند دقیقه پیش رفتم ببینمش .ولی خواب بود؟

– حالا بیدار شده و گفت که بری پیشش .
– لباس بپوشم میرم !

پس از پوشیدن لباس راحتی ، دوباره به سمت اتاق پدر رفت . پس از تقه ای که به در زد صدای ضعیف پدرش را

شنید که گفت:
– بیا تو عزیزم !

پدرش نزدیک به دوسالی بود که از بیماری

سرطان خون رنج میبرد و از دست کسی هم کاری بر نمی آمد و دکترها

همه جوابش کرده بودند .

روی صندلی کنار تختش نشست ودست لاغر و استخوانی اش را در دست گرفت و بوسه ای بر آن زد و گفت :

– خوبی بابایی؟

پدر دستش را فشرد و گفت:

– خوبم عزیزم ، ثبت نام کردی؟

– اره ، امروز هم انتخاب واحد داشتم

– خوب خدا رو شکر، امسال دیگه درست تموم میشه وبه همه آرزوهات میرسی .

– بابا ! … میدونم که شما رشته ام رو دوست نداشتید و فقط چون اصرار کردم راضی شدید توی این رشته درس

بخونم ، اما همونطور که قول دادم توی همین رشته هم سربلندتون می کنم .

– میدونم عزیزم . تو همیشه برای من بهترین بودی مهم اینه که خودت این رشته رو دوست داری، علاقه من و

مامانت که مهم نیست

– گلسا میگفت با من کار داشتید ؟
لبخند ضعیفی زد و گفت :

– اره دخترم !صدات زدم بگم امشب مهمون داریم ،یکی از دوستهای قدیمی منه که قراره بیان تو رو برای

پسرشون ببینن .

رنگ از روی افرا پرید و با تته پته گفت:
– من…… من رو چرا …….. ؟

حاج علی دوباره لبخندی زد وگفت:

– این شتریه که درخونه هردختری میخوابه توهم کم کم باید آماده بشی وخودت و بسپری دست سرنوشت

– ولی بابا من آمادگی ازدواج وندارم ،خصوصا اینکه شما همیشه میگفتید اول باید درسم تموم بشه بعد ازدواج
کنم

– ازدواج که آمادگی نمیخواد عزیزم، فقط کافیه دو نفر همدیگرو بپسندند ، اونوقت همه چی خود به خود حل

میشه … درست هم که دیگه کم کم داره تموم میشه . دیگه بهانه ای نداری !

– بهانه رو شما داشتید بابا ، نه من……….

– منظورت اون خواستگارهایی که من رد می کردم ؟! عزیزم من که در مورد همشون با خودت حرف می زدم وبا

صلاح تو ردشون کردم!

– منم که چیزی نگفتم بابا ، ولی ………

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x