رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 90

4.8
(11)

با خنده چرخی زد و شاید برای بار هزارم خودش را بر انداز کرد.
_وای سارا خیلی خوشگل شدم، لباس هم خیلی قشنگه مرسی!
لبخند زد.
_قربونت، قابلت رو نداشت
ولی به نظرم باید تشکر های اصلی رو از کوروش کنی!
سوالی نگاهش کرد.
_چرا؟
سارا پا روی پا انداخت و خیره اش شد.
_واسه اینکه سلیقه‌ی آقای صدره!
دستی به لباس تنش کشید و سر پایین انداخت.
_حالا ببینمش، از اونم تشکر میکنم!
سر بالا آورد و به سمتش چرخید…..نگرانی در چهره آرایش شده اش هویدا بود.
_ولی به نظرت کار درستی میکنم با کوروش میرم؟
اگه سهیل بفهمه چی؟
شانه بالا انداخت.
_اشتباه که چی بگم ولی برای خودتم خوبه
تو خل بازی در نیاری مثل دختر خوب بری و برگردی اتفاقی نمی‌افته
سهیل هم که فعلا نیست پس نمیفهمه
اگه بفهمه هم مهم نیست، وقتی تو سالم برگردی و عمارت باشی نمیتونه گیر بده
شاید عصبی بشه و غرغر کنه ولی بعدا بیخیال میشه
چهره زاری به خود گرفت.
_والا با اون اخلاق قشنگی که از داداشت دیدیم فکر نمی‌کنم فقط واکنش هاش همین باشه
سارا خندید.
_واقعا هیچی ازش بعید نیست، ولی خب نمیزاریم بفهمه!
یک آن در اتاق باز ‌شد، سارا و یلدا بهت زده سر چرخاندند.
_وای یلدا بیا اینو ببند، هرکاری میکنم نمی……
نگاهش که به دخترک افتاد حرف در دهانش ماسید.
با دهانی نیمه باز خیره یلدایی شد که ۱۸۰ درجه تغییرکرده بود.
لباس سرهمی قرمز رنگی را که خودش برایش انتخاب کرده بود را به تن داشت.
و حقا که چه خوش نشسته بود در تنش
سارا موهایش را فر کرده و آرایش زیبایی را روی صورتش نشانده بود، رژ مخملی قرمز رنگ روی لب هایش خود نمایی می‌کرد.
قلبش ناخودآگاه محکم در سینه کوبید، زیبا شده بود….زیادی زیبا!
صبر کن….قلبش محکم می‌کوبید؟ چرا؟ برای چه؟ چرا اینگونه مات دختر یوسف شده بود؟
در دل به خود تشر زد:
“کوروش!
جمع کن خودتو پسر، چرا همچین شدی تو؟ میدونی اگه سهیل بفهمه باهات چیکار میکنه؟ چت شده تو؟”
سعی کرد خودش را جمع کند….لبخند مضحکی بر لب نشاند.
دلقک بازی هایش….عامل نجاتش بودند!
_واو چه بانوی زیبایی
یک دستش را روی سینه اش قرار داد و دست دیگرش را پشت کمرش گذاشت.
کمی به سمت زمین خم شد و تعظیم کرد.
_افتخار میدید این پاپیون بی صاحاب بنده رو ببندید؟
خود بنده حقیر بلد نیست!
قهقهه سارا بلند شد و یلدا ریز خندید.
دخترک قدم جلو گذاشته و رو به رو اش ایستاد.
کوروش کمر صاف کرد ولی به هرجایی نگاه کرد جز چشم های یلدا!
یلدا با دقت مشغول بستن پاپیونش شد و وقتی که کارش تمام شد، لبخند روی لب نشاند.
کت و شلوار‌‌ش در تنش خوش نشسته بود.
_خوشتیپ شدی!
و این حرفش کاری کرد که او بالاخره به چشم هایش خیره شود.
زبانی روی لب هایش کشید.
_تو ام خوشگل شدی!
_به هر حال سلیقه‌ی کوروش خانِ دیگه، بایدم خوشگل بشم
سارا از آن ور لب زد:
_زحمت های منم فراموش نشه
کوروش ابرو درهم کشید.
_حسود، چشم نداری ببینی یکی داره از من تشکر میکنه؟
سارا “گمشو”ای را نثارش کرد و کوروش بی توجه به او دست یلدا را گرفت و به سمت میز آرایش برد.
در آیینه یکدیگر را نگاه کردند…..زیادی به هم می‌امدند.
کنار هم بودنشان قشنگ بود!
حتی سارا هم محوشان شد.
یلدا چهره زیبایش را از مادر بزرگش به ارث برده بود، او هم اسمش یلدا بود!
یلدا بانو صدایش می‌کردند، قبل از دنیا آمدن او فوت شد و یوسف نام مادرش را روی دخترش گذاشت.
کوروش، قد بلندش به عمو اش رفته بود….شهریار!
ته چهره اش کمی نزدیک به مادرش بود اما چشم هایش به چه کسی رفته بودند را خدا می‌دانست.
درشت و عسلی!
_نیگاه کن توروخدا
چه دلبرایی شدیم، حیفه عکس نگیریم!
سر به سمت سارا چرخاند.
_ساری بی زحمت با گوشی خودت یه چند تا عکس ازمون بگیر بعدا برام بفرست!
لبخند زد.
_باشه
گوشی اش را برداشت و دوربین را تنظیم کرد.
_تا سه میشمارم بعد عکس میگیرم
هردو به سمتش چرخیدند.
_یک
کوروش نگاه کوتاهی به یلدا انداخت و بدون خیره شدن به او دست دور کمرش حلقه کرد و اورا به خود نزدیک کرد.
_دو
یلدا بهت زده به نیم رخش نگاه کرد…..اما کوروش به دوربین گوشی سارا خیره بود.
کوروش، اسمش زیبا بود نه؟
شاید اگر دل به سهیل نداده بود به قطع عاشق کوروش میشد.
خوشتیپ بود، همچنین مهربان و شوخ!
یک صدم درصد اخلاق سهیل را نداشت، سهیل قصد جانش را داشت و کوروش برای عوض کردن حال و هوایش میخواست اورا ببرد به یک پارتی.
به او اهمیت میداد و توجه می‌کرد……ولی سهیل نه!
پس چرا عاشق او شد؟!
با صدای سارا به خود آمد.
_یلدا میخوام عکس بگیرم!
نگاه دو دو زنش را که سمت دوربین چرخاند سارا همزمان با گفتن شماره‌ی سه دایره سفید را لمس کرد و عکس گرفت.
دو عکس پشت سر هم!
ذوق زده گوشی را پایین آورد.
_وای چقدر خوشگل شدین!
کوروش دستش را پس و کشید و سمت سارا رفت…..در تمام مدتی که دستش دور کمر دخترک بود به زور نفس می‌کشید.
احساساتش برای خودش نیز عجیب شده بودند…..با دختر های مختلفی آشنا شده بود ولی در کنار هیچکدامشان ضربان قلبش به اوج نمی‌رسید!
یلدا شاید فرق می‌کرد برایش.
_خب نشون بده ببینم!
سارا گوشی را به دستش داد.
_بفرما
یلدا تو هم بیا ببین
سری تکان داد.
_با….باشه
آهسته قدم برداشت و کنار کوروش ایستاد.
واقعا عکس هایشان قشنگ شده بود…..جز چهره آشفته خودش!
ابرو درهم کشید.
_سارا من خیلی زشت شدم، چطوری به این میگی خوشگل؟
گوشی را از دست کوروش قاپید و روی چهره او زوم کرد.
_نه خوب شدی که
_نخیر نشدم پاکش کن!
سر بالا آورد.
_از اول بگیرم؟
نگاهش سمت کوروش چرخید…..ساکت بود.
_نمیدونم
دست پشت کمرش گذاشت.
_خب باشه یکی دیگه میگیرم
ولی ایندفعه ژستتون رو تغییر بدین
خندید.
‌_وایسا خودم بگم چیکار کنید
کوروش ببین تو وایسا خب، یلدا دست هاشو دور گردنت حلقه میکنه تو هم دورکمرش!
چهره اش جمع شد.
_این هالیوود بازی ها چیه، یه عکس بگیر بره دیگه!
ادا در میاره برا من
_خاک تو سرت بده میخوام یه عکس جذاب بگیرم؟
ابرو هایش بالا پریدند و لب گزید:
_زشته سارا نامحرمم!
سارا اما پوکر نگاهش کرد…..یلدا از حرفش خنده اش گرفت.
_پس عمه من بود دستتو انداخته بودی دور کمرش چسبونده بودیش به خودت!
شانه بالا انداخت.
_اولا که عممون مشترکه دومم که…..
_که؟
درمانده خندید.
_که، که خب… غلط خوردم!
سارا برایش زبان درازی کرد و او دستی به صورتش کشید…..چرا میخواست عذابش دهد؟
البته سارا که از آشوب درونش خبر نداشت!
لبخند یلدا محو شد و آب دهانش را قورت داد….به کوروش نزدیک شد.
جفتشان از یکدیگر نگاه میدزدیدند.
دست هایش را آرام بالا برد و دور گردن کوروش حلقه کرد، او نیز دست پشت کمرش گذاشت.
سارا کمی عقب تر از آنها ایستاد.
_باز دوباره تا سه میشمارم
یک
یلدا دوربین را نگریست اما کوروش چهره او را!
_دو
سنگینی نگاهش اذیتش میکرد…..سعی کرد تحمل کند اما تاب نیاورد و سر به سمتش چرخاند.
_خوردیم!
لبخند که روی لب های کوروش نقش بست او نیز خندید.
_سه!
سارا عکس گرفت…..این عکس عکسی شد ماندگار.
کوروش لبخند زده و یلدا می‌خندید.
عکسی ماندگار نه اینکه بعد ها نگاهش کنی و لبخند بزنی و بگویی:
آن روز را یادت هست؟
بلکه عکسی که بعد ها با نگاه کردن به آن اشک بریزی و با حسرت بگویی:
چشد که رفتی؟!
اما کدامشان؟
سارا ذوق زده جیغ کشید.
_وای این یکی خیلی قشنگ تر شد
با خوشحالی عکس را نشانشان داد.
یلدا لبخندی از سر رضایت زد.
_اها، آره این یکی خوب شد!
کوروش تایید کرد.
_آره قشنگ شد
بعد از حرفش چند قدم عقب رفت.
_خب دیگه من میرم اتاقم، شما دخترام خوش باشید!
با نگاهشان دنبالش کردند تا اینکه از در خارج شد و بیرون رفت.

ساعت از یک شب هم می‌گذشت، با نفس هایی که به خس خس افتاده بودند خود را جلوی در رسانید.
دست خونینش را بلند کرده و محکم به در کوبید.
انگاری او نیز منتظر همین بود که با اولین ضربه در را گشود.
خواست بتوپد ولی نگاهش که روی چهره اش نشست حرف در دهانش ماسید.
_این چه سر و وضعیه!
اخم کرد و او را کنار زد…..وارد آپارتمان شد و خودش را روی مبل تک نفره پرت کرد.
دست روی بازوی چپش گذاشت، چشم بست و سر به تاج مبل تکیه داد.
در را بست و نزدیکش شد.
_سهیل چه بلایی سر خودت اوردی؟
مثل اینکه او هم میخواست همین سوال را بشنود تا چشم های به خون نشسته اش را باز کند و بغرد:
_من چه بلایی سر خودم اوردم؟ نه من چه بلایی سر خودم اوردم؟
مگه من مرض دارم بزنم خودمو ناکار کنم سیروس؟!
دهن منو باز نکن یه چیزی بهت بگم حرمت سنت که هیچی حرمت اینکه خیلی چیزا یادم دادی رو هم نگه ندارم!
سیروس اخم کرد.
_خیله خب حالا، حدت رو بدون!
چشم ریز کرد.
_حدم چیه؟
به بازوی خونی اش اشاره کرد.
_حدم اینه چاقو بخورم؟ بعد تیر بخورم اونم از تو؟!
دستی به صورتش کشید و جلو رفت.
_بزار زخمت رو ببینم
پوزخند زد.
_زخم صورتمم قشنگه ها! به اون دقت نکردی؟
صدایش را بالا برد:
_دفعه قبل به خاطرت اش و لاش شدم الانم چاقو خوردم، سرمم شکست
برخاست و سینه به سینه سیروس ایستاد.
‌_ببین منو، روز اول بهت چی گفتم؟
گفتم دعوا نه، تیر و تفنگ نه، مث سگ حمالی کردن نه!
اون وقت تو چیکار کردی؟
بار اول فرستادیم سر یه کار سخت گفتم اشکالی نداره
بار دوم کتک خوردم گفتم اشکالی نداره پیش میاد!
ولی اینبار شد سه بار!
سه بار شرط هایی که من گذاشتمو نادیده گرفتی سیروس، دیگه نه من نه تو!
از کنارش گذشت ولی سیروس دست زخمی اش را گرفت…..چهره اش از درد جمع شد ولی هیچ نگفت.
_ببین پسر، نه من نه تویی وجود نداره
تو گفتی یک ماه باهام کار میکنی! هنوز یک ماهت تموم نشده
سر جلو برد و پچ زد:
_د نه د، نشد!
من یک ماه رو با شرط هایی که گذاشتم قبول کردم
ولی تو حتی به یکیشون هم پایبند نبودی!
منم دلیلی نمی‌بینیم پای اون یک ماه وایسم
به دستش اشاره کرد.
_حالا ولم کن!
سیروس حلقه انگشت هایش را از روز مچ او آزاد کرد و به محض پس کشیدن دستش سرخی خون را روی انگشتانش دید!
چهره اش وا رفت، چقدر خون ریزی داشت مگر؟
او که سمت در قدم برداشت صدایش کرد:
_سهیل،
خون داره ازت میره
صبر کن حداقل زخمت رو پانسمان کنم!
یک قدمی در ایستاد و به سمتش چرخید.
_تو خودت همونی بودی باعث زخمم شدی، حالا میخوای پانسمانش کنی؟
دستت درد نکنه خودم یه کاریش میکنم
پوزخند زد…..دیگر از داد زدن خبری نبود…..با لحنی سرد ادامه داد:
_من دیگه پسری نیستم هرچی گفتی بگم چشم! آدمی هم نیستم که بهت میگفت سیروس خان!
از این به بعد بیخیال من شو، تحمل شاهرخ از سرمم زیادیه
این را گفت و در نگاه بهت زده سیروس از خانه خارج شد و در را محکم بهم کوبید.
سیروس سر جایش خشکش زده بود…..سهیل فرصت هیچ حرفی را برایش نداد!
می‌دانست بالاخره راهش را از شاهرخ هم سوا می‌کند، آن موقع است که انتقامش را می‌گیرد!
باید بیشتر مراقب می‌بودند…..سهیل برایشان خطرناک بود.
دست پرورده خودش…..برایشان خطرناک بود!

در خلسه شیرینی از خواب به سر می‌برد اما صدای زنگ های پی در پی خانه اش این خلسه شیرین را پاره کرد!
از جا پرید و وحشت زده روی تخت نشست.
اتاقش تاریک بود، خانه هم!
برخاست و کورمال کورمال دنبال پریز برق اتاق گشت….پیدایش که کرد لامپ را روشن کرد.
نور درچشمش زد و پلک بست……اما با صدای ماهرو چشم هایش را باز کرد.
_ابجی؟
این کیه نصف شبی زنگ میزنه؟
نگران خیره اش شد.
_نمیدونم!
دست خواهرکش را گرفت و سمت در رفتند.
_ماهرو پشت سر من باش باشه؟
سری تکان داد.

یلداتون مبارک ✨🍉🍉🍉🍉💫💫💫

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

آقا نه دیگه چرا یلدا یا کوروش باید یکیشون بمیره؟💔

Fateme
3 ماه قبل

اووو کیه کیه؟
خسته نباشی عزیزمم

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x