رمان قلب بنفش

رمان قلب بنفش پارت بیست و هشت

4.6
(41)

رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_بیست و هشت
زمان حال
《آریانا》
دیروز،خیلی ناگهانی شایان زنگ زد و حرفی زد که هنوز ذهنم درگیرشه…گفت به آراز بگو تو و تیدا از اول هم اینکاره نبودید؛گفت که بگم پویان در گذشته برای ما کاری انجام داده بود و ما مدیون اش بودیم…برای همین هم اون روز جایگزین اش شدیم و از این به بعد همچین چیزی وجود نداره و ما دیگه توی اون باند کاری نداریم.
استرس لحظه ای دست از سرم بر نمیداشت؛الان ماموریت پیدا کردن مدارک و صمیمیت بیشتر با آرتا و آراز بود…به تیدا که گفتم شروع کرد به گریه کردن و دل من رو حسابی سوزوند…نه اون و نه من نمیتونستیم؛حالا تو دامی که خودمون پهن کردیم گیر افتاده بودیم و معلوم نبود که عاقبت ما چی میشه…
من هم نمیخواستم…احساسم به آراز؛نمیتونستم بگذرم…
تیدا می‌گفت بهشون همه چیز رو بگیم…از همون اول اول که وارد این بازی شدیم تا جایی که دلمون رفت…بگیم که ما هم مجبور بودیم و تهدید شده بودیم…
من هنوز موافقتم رو اعلام نکردم…از کجا معلوم این فرصت نصیبمون بشه؟!صمدی اگه بویی ببره من و تیدا رو نابود میکنه…
کلافه از این فکرهای بی سر و ته روی تخت دراز کشیدم…
××××××××
《تیدا》
جلوی آینه نشسته بودم و موهام رو خشک میکردم…
امروز سالگرد نامزدی گلی و سینا بود؛گلی هم زنگ زد و من و آریانا رو دعوت کرد…
خیلی اعصابم از دست آرتا خورد بود و وقتی فهمیدم اون هم اونجا هست پشیمون شدم و میخواستم بگم نمیام؛اما نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم برم تا به آرتا نشون بدم یه من ماست چقدر کره داره…
چند روزه جواب تماس هام رو نمیده و وقتی که پیام میدم سرسری جوابم رو میده…
بدجوری داشت به من بی محلی میکرد…مردک دو قطبی!نه به اون موقع که دست از سرم برنمی‌داشت نه به الان که یه خبر هم ازم نمیگیره…
عیبی نداره؛امشب حسابی جبران میکنم.
پیراهن آبی آسمونی بلندم رو با رویه اش تنم کردم…
سایه ی براقی زدم و خط چشم گربه ای کشیدم…معمولا زیاد از این کارها نمی‌کردم اما امروز فرق داشت…دیوونه ات میکنم آرتا خان حالا بچرخ تا بچرخیم!
رژ لب صورتی کمرنگی هم زدم و کار رو تموم کردم…
موهام رو هم نه صاف کردم و نه بستم؛همونطور رها کردم…
مانتوم رو پوشیدم و با آریانا سمت خونه ی سینا راه افتادیم…

بالاخره رسیدیم…
گلی با خوشروئی در رو باز کرد…
لباس بلند قرمز رنگی پوشیده بود و مثل همیشه زیبا و سرحال بود…
از همون لحظه که وارد شدم با چشم دنبال آرتا میگشتم…هوووف پس این کجاست؟!وااییی بالاخره دیدم اش؛با سینا و آراز مشغول صحبت بودن…
نامحسوس محو تماشا شدم…حواس اش اصلا به من نبود؛بی‌شعور!این هم فایده نداره…من ساده رو ببین که انقدر دلتنگ اش شده بودم…به اون که بد نمیگذره تیدا خانم.؛اون عشق و حال بکنه،تو هم مثل همیشه احمق باش.
همونطور که خشک ایستاده بودم؛نگاه اش سمتم برگشت…سریع خودم رو زدم به اون راه و با ایلدا مشغول به صحبت شدم…
سنگینی نگاه اش را هنوز هم روی خودم احساس می‌کردم…
قلب لعنتی ام دوباره خودش رو به در و دیوار می‌کوبید…این چه حالیه آخه؟!من باید هر دفعه که این بشر رو میبینم اینجوری دست و پای خودم رو گم کنم؟!
سعی کردم خودم رو بیخیال نشون بدم…
ایلدا_تیدا جونم من یه لحظه میرم پیش رزا الان برمیگردم.
لبخندی زدم
_باشه عزیزم برو.
ایلدا هم رفت پیش رزا و من اونجا موندم…
آریانا سمتم اومد…خط نگاهم رو دنبال کرد…
آریانا_تیدا!دختر چیکار میکنی؟!
_میبینی اش آریانا؟!
نچ نچی کردم و ادامه دادم
_یک هفته اس از من خبری نمیگیره بعد الان داره جلوی روی من خوش میگذرونه…خجالت هم خوبه والا!اصلا میدونی چیه؟؟ لیاقت نداره…
آریانا هوووفی کشید
_انقدر حرص نخور خواهر من!چیزی نشده که…بیخیال.
خدایا!اصلا کسی حال من رو درک میکنه؟؟همه جوری حرف میزنن انگار هیچ اتفاقی نیفتاده…
_سلام!
سمت صدا برگشتم…
پسری با کت و شلوار نوک مدادی و چشم های طوسی؛صورت شیش تیغ شده و قد بلند…
صورت اش برام آشنا بود انگار که قبلا جایی دیده بودم اش…
با لبخند نگاهم میکرد که من هم سلام کردم…
گلی و سینا به جمعمون ملحق شدن…
گلی_به به!آقا دانیال سایه ات خیلی سنگین شده بود ها!ما رو فراموش کردی…
مردی که حالا فهمیدم اسم اش دانیال هست با گلی و سینا دست داد و رو به اون ها گفت
_اینجوری نگید بچه ها؛شما که میدونید شرایط من رو…همه اش درگیر کار و قرارداد هستم…اما باور کنید به یادتون بودم.
بعد از اینکه یه کم دیگه تعارف تیکه پاره کردن گلی گفت
_تیدا!دانیال دوست قدیمی منه؛توی دانشگاه با هم آشنا شدیم…فکر کنم چهره اش برات آشنا باشه؛دانیال مدله.
پس نگو که این آقا دانیال مدل بوده…میگم چقدر چهره اش برام آشناست…
گلی_دانیال!ایشون هم تیدا خانم دوست من و سینا هستن.
دانیال دست اش رو آورد جلو که باهام دست بده…
همین که دستم رو جلو بردم که به رسم ادب،دستم با کاری که آرتا کرد روی هوا موند…
این که اون طرف بود!!!از کجا اینطور ناگهانی‌ ظاهر شد؟!
به جای من دست دانیال رو محکم گرفت و به بالا و پایین تکون داد…
اصلا این چه کاری بود که میکرد…
پررو!اصلا ادب نداره…
روم رو به جهت مخالف اش برگردوندم…
آرتا تو فاصله ی یک سانتی ام ایستاد…
دانیال_تیدا خانم!شما هم کار مدلینگ انجام میدید؟
گلوم رو صاف کردم و متعجب گفتم
_نه!چطور؟!
دانیال با چشم هایی گرد شده نگاهم کرد…
_جدی؟!آخه خیلی چهره ی مناسبی برای این کار دارید؛گفتم شاید شما هم همکار هستین.
نگاهی به آرتا انداختم که غضبناک به دانیال نگاه می‌کرد…
موهام رو پشت گوشم فرستادم و لبخندی روی لب هام نشوندم…
_ممنونم.
یا خود خدا!از اونجایی که خیلی نزدیکم بود تند شدن نفس هاش رو به وضوح حس میکردم…
حقته آرتا خان!حقته!آتیش بگیر…
آرتا با لحنی که به زور سعی داشت حرص اش رو پنهان کنه کنار گوشم لب زد
_بیا یه لحظه بریم بالا.
آروم زمزمه کردم
_نه!
عصبانی و با غیض نگاهم کرد…
مشغول صحبت بودیم و آرتا هم هر دقیقه رنگ اش قرمز تر می شد…
خسته شدم و تنها رفتم سمت یکی از میزها…
صدای موزیک بلند شد و نور هم کم…
گلی و سینا رفتن وسط…
گلناز در آغوش سینا می‌رقصید و کم کم بقیه ی زوج ها هم شروع به رقصیدن کردن…
دست به سینه ایستاده بودم و دیگران رو نگاه میکردم که آرتا اومد و خودش رو انداخت روی صندلی کناری ام…
بی تفاوت نگاه اش کردم…
اومد لب باز کنه و چیزی بگه که صدای دانیال مانع اش شد‌…
_تیدا خانم!افتخار یک دور رقص رو به من میدید؟!
دست اش رو سمتم دراز کرد…
از جام بلند شدم…
آرتا جوری به دانیال نگاه کرد که گفتم الان یقه اش رو میگیره و آشوب به پا میکنه…
ته دلم رضایت مندانه میخندیدم…
چقدر خوشم اومد از اینجوری اذیت شدن اش…این همه تو،یه بار هم من آقا آرتا!مگه چی میشه؟
موهام رو عقب دادم و اومدم بگم بله…
اما حرف در دهانم ماسید…
آرتا عصبی گفت
_همراه دیگه ای پیدا کن!قول اش رو به یکی دیگه دادن.
این چطور به جای من تصمیم میگیره؟!
دانیال که مشخص بود با حرف آرتا حال نکرده گفت
_چه حیف!اشکالی نداره نداره خانم؛ایشالا یه فرصت دیگه.
ناچار سرم رو تکون دادم…
اون هم رفت…
با رفتن اش درد شدیدی در استخوان مچ ام احساس کردم…
از درد اشک توی چشم هام جمع شد…
آرتا بود که انقدر بی‌رحمانه دستم رو فشار میداد…
چشم هاش کاسه ی خون شده بود…
با بغض و ناخواسته گفتم
_آخخخخ!
چشم هاش رو به هم فشرد و لب زد
_خفه شو تیدا!
همونطور که مچ ام گرفتار دست های قدرتمند اش بود من رو کشید و سمت طبقه ی بالا راه افتادیم…
مثل یک پر دنبال اش کشیده میشدم‌…
داخل یکی از اتاق ها رفت و در رو بست..‌.
با گریه جیغ زدم
_چیکار میکنی روانیییی؟؟؟دستم شکستتت.
_به درک!
×××××××××××
ادامه ی ماجرا در پارت بعدی😊
نظراتتون رو حتما برام کامنت کنید😍
آرتا خیلی گاوه نه؟!😡😡😡

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 41

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Newshaaa ♡

نویسنده رمان قلب بنفش:)💜🙃
اشتراک در
اطلاع از
guest
56 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
7 ماه قبل

آرتا خیلی کرااشههه نیوش نگووووو🤤🤤🤤
موندم تو خماری ک🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

خو کراشه😁🤤
من از الان بگم فردا نیستم نظر نذاشتم نیاین منو بخوریناااا🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

عشق و حال چی؟؟؟

میرم خونه مامانبزرگم منطقه محرومه نت ندارم🤣🤦‍♀️

نه نتی وجود داره نه همسنی نه چیزی
حوصله ام میپوگه اونجا

sety ღ
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بودن کنارش خوبه و خوش میگذره اما ای کاش خاله ام شوهر میکردش 🤦‍♀️🤦‍♀️
وقتی خاله دیوونه ام هستش اصلا مزه نمیده اونجا بودن🤐🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

گیر میده؟🤣🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

منطقه محروم🤣🤣

Ghazale hamdi
7 ماه قبل

#حمایت از نیوش

saeid ..
7 ماه قبل

عالی بود
موافقم باهات..خیلی گاوه و ادامه هم..بووووق🤣

Fateme
7 ماه قبل

فقط منم کراشم رو آرتا؟
عالی بود فقط تروخدا جای هیجانی تموم نکنن

تارا فرهادی
7 ماه قبل

نیوش جان الان اصلا حال خوبی ندارم ولی قول میدم فردا بخونم
بچه ها غزل اینجا هستش اصلا وقتی کامنت هاشو خوندم حالم بد شده دارم گریه میکنم خدایی این چه دنیای گوهیه چرا اینقدر‌ درد غزل مثل منه چرا دقیقا گیر دادن های مامانش مثل مامان منه همیشه فکر میکردم تو دنیا فقط مامان منه که اینجوریه اینقدر بهم گیر میده حتی وقتی تو گوشی میرم خسته شدم از غر زدن های هر روزش تنها فرق منو غزل اینه که من تا جایی که بتونم دردامو به چپم میگیرم و رابطم با بابام خوبه ولی خدایی صبر آدم یه حدی داره یهویی پر میشه و لبریز میشه
بعضی موقعه ها اینقدر اذیتم میکنه که میگم کاشکی نداشتمش ولی بعدش که سرد میشم حرمو پس میگیرم فکر کنم دلیل حالهای بدم رو دیگه فهمیده باشید
غزل جان بهت تسلیت میگم غم آخرت باشه خدا بهت صبر بده 🥺😭💔

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

تارا اونجا هم گفتم
تو این سن ها عادی گیر دادن پدر و مادر
خیلی ها همین جوری هستن باور کنید
چرا این قدر سخت میگیرد برای خودتون
شاد زندگی کنید..کارای که حالتون رو خوب می‌کنه انجام بدید
همه پدر و مادرا صلاح بچه هاشون رو میخوان 🥺🙂

تارا فرهادی
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

گیر دادن تا یه جایی مهسا جون از یه جایی به بعد از حدش میگذره قبول داری حرفمو💔

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

بیشتر هم موضوع گوشیه؟🤦🏻‍♀️
اره خب به هرحال درک میکنم
فقط میگم ناراحت نباشید شماها 😞

تارا فرهادی
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

هم آره هم نه
مثلا من اینجا دارم برای شما کامنت میزارم مامانم فکر میکنه دارم با رلم چت میکنم آخه اون چی میدونم بلاهایی که من توی بچگی سرم اومده من گوه بخورم سمت پسر برم💔
میدونم عزیز دلم

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

واقعا همشون همین طوری فک میکنن 🤦🏻‍♀️
نمی‌دونم چرا واقعا

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

بابا بهش میگم ولی گوشش بدهکار نیست حتی با پرویی به کار نکردم میگه هر وقت ۱۸ سالت شد اونوقت فرق بینه خوب و بدو تشخیص میدی و من مشکلی با داشتن رابطه ات با پسرا ندارم ولی مشکل من اینه که حتی الانم با هیچ پسری ارتباط ندارم و به کار نکرده محکومم😞💔

FELIX 🐰
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

پس من باید خداروشکر کنم مامان و بابام همش سفرن …. البته خانواده من زیاد گیر نمیدن ولی نبودنشون اذیت میکنه…. تارایی تو هم قصه نخور بشین با مامانت صحبت کن بگو من دارم رمان مینویسم باید تحقیق کنم ، با دوستام چت میکنم نمیشه که همش بهم شک داشته باشی !
ی وقت به سرت نزنه کاری کنیااااا ،

تارا فرهادی
پاسخ به  FELIX 🐰
7 ماه قبل

امیدوارم‌ درست بشه🧡🙂
فعلا نه😁

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دقیقاااا👍👌

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

هعی نمیدونم کلا چی بگم نیوشی کاش میشد با حرف زدن درست شد
آخه اینجوری هم که نمیشه مثلا پسر خالم همش به من زل میزنه میاد به من چیز میگه
میگه حتما تو یه کاری کردی که هی نگات میکنه آخه من چرا باید به اون دیوث پر ادعا نخ بدم
خدایی اینا رو چی میگی نیوش اینا هم میگی مادرته کاش فقط مامانم نصف اخلاق های خوب بابامو داشت اون حتی اگه منو با یه پسر تو خیابون ببینه اول ازم سوال میکنه حتی مطمئنم کاری باهام نداره اصلا این گیر دادن ها مخصوص بابا هاست چرا مامان من باید اینجوری باشه بابام توی هر کاری که بخوام انجام بدم پایه ست باهام ولی چرا نباید مامانم اینجوری باشه فقط و فقط کارش شده اهمیت به داداشم اگه این بی احترامی ها و این بی ادبی هایی که داداشم بهش میکنه و من بگردم تا حالا صد دفعه منو کشته بود ولی به جاش قوربون صدقه اش میره و لوسش میکنه
داداشم منو اذیت میکنه میرم بهش میگم میگه تقصیر خودته یا خوبات میکنه آخه این حقه منه واقعا😞💔😭
خودش و داداشم میشنن مسخره ام میکنن و می‌خندن آخه من مگه چه گناهی کردم چقدر بگم بیخیالشون شو😢
اگه به خاطر بابام نبود تا حالا صد دفعه خودم و کشته بودم‌ تو فکر کن یه درصد از مرگ بترسم ولی بخاطر بابام نه نمیتونم این ظلمو در حقش بکنم وقتی میدونم جونش به جونم بنده😭😭💔

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

فدات شم مرسی🧡

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

آره فدات بهترم عشق مهربون من🧡🧡😘

لیلا ✍️
7 ماه قبل

منحرفم دوست داشتم صحنه‌های داخل اتاق رو هم بخونم؟😂🤧

عالی بود نیوش جونم خسته نباشی👏🏻

تارا فرهادی
7 ماه قبل

عالی بود نیوشا جون 🧡🧡
دم تیدا گرم خوبت میکنه آرتا🤣🤣
تا تو باشی با تیدا در نیوفتی🤪🤣
منتظر پارت امشب هستم به شدت🧡😍😘

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

حالاچراجای حساس تمومش کردی من میخواستم داخل اتاقوهم ببینم😈😈😈

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

میخونم عزیزجان

تارا فرهادی
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

🤣🤣

FELIX 🐰
7 ماه قبل

عالی بود نوشمک جون👏👏
پارت بعدی رو زود بزار
فکر کنم منم فقط دوست دارم آرتا رو بکشم😈🗡

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

عین این رضا پروانه که تو پوست شیر می‌گفت بریم بالا سرش حرف میزنی 🤣

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

دیدی سریالو؟
اره همش میگفتم دستور بدی میریم بالا سرش 🤣
از این جملات

saeid ..
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

اره می‌گفت
احتمالا موند بعد ظهر یا شب😞

FELIX 🐰
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

لتس گوووو🗡👿

،،،
،،،
پاسخ به  Newshaaa ♡
7 ماه قبل

نیوشاجان توهم پارت طولانی بده

دکمه بازگشت به بالا
56
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x