رمان در بند زلیخا

رمان در بند زلیخا پارت سی و نهم

4.3
(7)

ساعت یک بود که بالاخره فرزین قصد برگشت به خانه را کرد.

صدای بسته شدن در سالن رقیه را از جا پراند و با چشمانی خون گرفته به طرف در رفت که فرزین از حضور ناگهانیش در آن تاریکی یکه خورد و ترسیده قدمی به عقب برداشت.

زمزمه‌وار لب زد.

– بسم‌الله.

رقیه نگاهی به پشت سرش انداخت و در بسته را که دید، ماتم زده گفت:

– همتا با تو نیست؟

فرزین با دیدن چشم‌ و دماغ قرمزش لودگی کرد.

– واسه چی عین گوجه شدی تو؟

رقیه بی طاقت هق‌هقی کرد و گفت:

– تو رو خدا واسه یک بار هم که شده آدم باش فرزین، تو رو خدا آدم باش.

اشک‌هایش را با پشت دست‌هایش پاک کرد و دوباره گفت:

– همتا نیومده.

فرزین بی توجه به قسم رقیه و حالش دوباره لودگی کرد.

– عه؟ پس تنهایی ترسوندتت؟

رقیه لب‌‌هایش را به‌هم فشرد تا بغضش با صدا نشکند؛ اما چشمانش پرتر شد و قطرات اشک روی گونه‌هایش چکیدند.

– همتا رفته بود خرید؛ اما هنوز نیومده. گوشیش هم خاموشه.

این بار با پشت آستینش صورتش را خشک کرد.

دماغش را بالا کشید و گفت:

– نکنه گرفته باشنش؟

فرزین خیره نگاهش کرد.

تا به حال او را این‌قدر… مظلوم ندیده بود.

با اخمی کم رنگ پرسید.

– از کی رفته بیرون؟

– بعد شرکت دیگه ندیدمش. گفت میره بیرون واسه خونه هم خرید می‌کنه.

فرزین عصبی گفت:

– خب چرا به من زنگ نزدی؟ شاید اصلاً امشب نمی‌اومدم.

رقیه مچ دستش را کنار چشمش گذاشت و با هق‌هق گفت:

– زنگ زدم؛ ولی جواب ندادی… فرزین چی کار کنیم؟ اگه بلایی سر همتا بیارن چی؟

فرزین با تاسف نگاهی به سر تا پایش انداخت و آرام لب زد.

– خب حالا. این چه ریختیه واسه خودت درست کردی؟ عین بچه‌ها گریه می‌کنه.

از کنارش گذشت و گفت:

– پیداش میشه. لابد باز هم خواسته تک‌پر بازی دربیاره واسه خودش باشه.

رقیه به دنبالش رفت.

– اگه گرفته باشنش چی؟

فرزین خونسرد گفت:

– بهتر، یک دردسر کمتر.

– فرزین!

جیغش شانه‌هایش را پراند.

رقیه عصبی به بازویش کوبید تا به سمتش بچرخد و با نگاهی آتش گرفته غرید.

– دارم بهت میگم همتا رو دزدیدن. معلوم نیست کجاست. قرار بوده واسه شام بیاد.

رنگش رو به سرخی میزد.

فرزین زمزمه کرد.

– خب بابا فهمیدم.

رقیه نفس‌نفس میزد و هنوز خشمگین نگاهش می‌کرد.

– حالا دوباره شماره‌اش رو بگیر تا من برم لباس‌هام رو عوض کنم.

– میگم جواب نمیده، تو چرا عین خیالت نیست؟ اصلاً می‌فهمی من چی میگم؟

فرزین عصبی گفت:

– می‌دونم اون سگ جون چیزیش نمیشه.

– خیلی عوضی‌ای فرزین. جون همتا الآن تو خطره بعد تو میگی… .

حرفش را قطع کرد و دستش را به سرش گرفت.

سعی کرد با نفسی عمیق خودش را آرام کند.

– ببین فرزین همین امشب باید پیداش کنیم.

بغضش می‌رفت و می‌آمد و مدام هم به جان صدایش می‌افتاد.

فرزین سرش را کلافه تکان داد و گفت:

– صبح اگه پیداش شد که شد، نشد حالا میگم بچه‌ها پیگیر شن.

پلک رقیه پرید.

عصبی جیغ زد.

– حیوون تا فردا معلوم نیست چی بش… .

با سیلی محکمی که او را روی زمین پرت کرد، صدایش خاموش شد.

بهت زده دستش را روی لپش گذاشت و نگاهش را به فرزین داد.

نگاه فرزین چرا این‌قدر سرد و… ترسناک شده بود؟

لحن آرامش؛ ولی ترسناک‌تر نبود؟

– بار آخرت بود صدات واسه من رفت بالا… تا فردا صبر می‌کنیم!

و زیر نگاه نفرت‌بار رقیه سمت اتاقش رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fateme
4 ماه قبل

منم تایید بشم لطفا؟

Fateme
4 ماه قبل

طفلک رقیه
فرزین سگ چرا اینجوری میکنه وحشی
واقعا قشنگ مینویسی عزیزم خسته نباشی

لیلا ✍️
4 ماه قبل

چقدر خوب و واقعی شخصیت ها با هم برخورد میکنند، فرزین لعنتی خیلی خوبه ها ولی تو این پارت خل بازی در میاره نکبت😂 دلمم واسه رقیه طفلی سوخت اما از اون مهم تر وضعیت همتاست که امیدوارم بلایی سرش نیارند عالی بودی مثل همیشه، خداقوت عزیزم

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

نگذشتم هنوز😂 الانشم میخوام بهم برسند لطفاً بلایی سر فرزین نیاریااااا⚔️⚔️ ولی فکر کنم یه اتفاقی واسه رقیه میفته وگرنه این فرزین عقلش سرجاش نمیاد بابا دختر به این خوبی بچسب بهش دیگه😄

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
4 ماه قبل

می‌دونم عزیزم کاملاً آگاهم از قلم متفاوت و جذابت ولی سر فرزین بلا ملا نیار وگرنه با من طرفی گفته باشم

Narges banoo
4 ماه قبل

طفلی رقیه به چه هیولایی التماس کرد 💔
آقا من همتارو نمیشناسم همتا چیکاره میشه؟

𝐸 𝒹𝒶
4 ماه قبل

این فرزینه چق بی ادبه😐چرا زد؟
الباتروس این فرزینو ادمش کنا😐😂
خسته نباشی❤
من امروز عصبیم هر پارتیو میخونم باید به یه شخصیتش گیر بدم شما به بزرگیت ببخش😞🥲

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x