رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت شصت وسوم

3
(125)

تابش صندلی اش را صاف کرد و حرصی روی آن نشست، سهیل انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت.
_هیس آروم باش احسان جون
اولا زمین ها که برای بچه های شاهرخه
شرکت هم یکی بیشتر نیست، اونم برای کاوه و کوروشه
کارخونه مواد غذایی هم برای کتایون
این یکی هم لابد برای اون یکی دخترشه دیگه
تک خندی کرد.
_ماشالا همه رو هم خوب تقسیم کرده
تابش پوزخند زد.
_زمین داره پول هم داره
خودش بسازه
_آره ولی کارخونه تو نوسازه
در امد خوبی هم داره، شناخته شده هم هست
_گفتم که، تو خواب ببینی سهیل صدر من عمرا کارخونمو به تو نمیدم!
دختر منو تنها توی رستوران ول کردی بعد الان داری میگی کارخونتو برای شاهرخ میخوام؟
بعد میگی از اول کار هام هم نمایشی بوده؟ خب این یعنی چی؟
یعنی تو داشتی دختر منو بازی میدادی دیگه
_من میخواستم خامش کنم نه اونطوری که تو فکرشو میکنی!
میخواستم اونو خام کنم تا تورو راضی کنه آقای تابش!
فکرای بد به سرت نزنه
رگ گردن تابش بیرون زد.
دندان روی هم سایید تا سرش هوار نکشد!
این مرد را می‌شناخت…..می‌دانست اگر صدایش را روی او بلند کند تاوانش را باید بدهد…..سهیل خوشش نمی آمد کسی سرش داد بکشد.
از روی مبل های چرمی بلند شد.
میز تابش را دور زد و او با نگاهش دنبالش کرد.
پشت صندلی اش ایستاد.
_به نظرم یه لیوان آب بخور شاید این حرصتو باهاش قورت دادی!
_ت….تو…..م….من کارخونمو به تو نمیدم، اینو بفهم!
_آقای تابش میدونی داری با کی اینطوری حرف میزنی؟
از پشت صندلی بیرون آمد و دست در جیب کنارش وایساد.
_تو داری با سهیل حرف میزنی
پس سعی کن مودب باشی!
تو که نمیخوای آروم بودن من تموم بشه؟ میخوای؟
کم کم داشت کنترل خودش را از دست می‌داد!
داد کشید:
_برو از شرکت من بیرون صدر
برو تا با زور بیرونت نکردم
چند تقه به در وارد شد.
_آقای تابش؟ حالتون خوبه؟
احسان عصبی به در کرمی رنگ خیره شد.
_به تو ربطی نداره، برو به کارت برس!
سهیل اخم کرد و سمت او چرخید.
_تو الان میخوای منو بیرون کنی؟ اونم با زور؟
به نظرت میتونی؟
سرش را پایین انداخت و خندید.
قدمی به سمتش برداشت.
احسان سر برگرداند و نگاهش کرد…..کنترلی دیگر روی رفتارش نداشت.
_آره من میخوا…..
حرفش تمام نشده بود که سهیل با گرفتن گردنش سرش را محکم روی میز کوباند!
چاقویی را هم روی شاهرگش گذاشت!
_د نشد دیگه، خودت نخواستی آروم باشم!
نزاشتی….نخواستی….اگه مردی تقصیر خودته بی همه چیز!
تو که میدونی من چطور آدمیم نه؟
زیر حرفم نمیزنم…..پس اگه بگم میکشمت درنگ نمیکنم!
از هیچی هم نمی‌ترسم
گفتم کارخونتو میخوام نه دخترتو که اینطوری رگ گردنت زده بیرون!
دختر لوست ارزونی خودت هیچکس نمیخواد گولش بزنه!
نترس عاشقش نکردم که بعد ولش کنم…..یه مشکلی پیش اومد اعصابم بهم ریخت مجبور شدم برم بهش رسیدگی کنم حالا دخترت چی واست تعریف کرده رو من نمیدونم ولی اون لحظه اونقدر عصبی بودم که هیچی برام مهم نبوده باشه!
هیچی! دختر تو که پیشکش
رنگ از رخ احسان پرید…..عصبانیتش در یک لحظه دود شد و هوا رفت، جایش را ترس گرفت!
_اگه میخوای همینجا خلاصت نکنم و دخترت یتیم نشه خوب گوش کن ببین چی میگم!
پس از اندکی مکث ادامه داد:
_با من میای محضر….کارخونتو به نام شاهرخ میزنی!
به هیچکسم نمیگی وقتی چاقو روی شاهرگت بوده این کارو کردی
میگی با هم حرف زدیم و به توافق رسیدیم!
بعدم خیلی راحت گورتو گم میکنی و میری یه پول خوبم بعدش توی حسابته
ببین من هیچی جز کارخونه ازت نمیخوام پس خوشحال باید باشی چون بعدش ولت میکنم میری
حله؟
آب دهانش را به سختی قورت داد…..خلاف حرفش حرف می‌زد بد میشد برایش، با بیچارگی زمزمه کرد:
_خ….خیله خب!
_خوبه
چند تقه به در اتاق وارد شد و سهیل عقب کشید چون همان لحظه دستگیره در پایین کشیده شد و تارا داخل آمد!
تابش سریع خودش را جمع کرد.
_سلا……
حرف تارا با دیدن سهیل در دهانش ماسید.
مات و مبهوت به سهیل خیره شد…..منشی گفته بود مهمان دارد ولی فکر نمی‌کرد مهمانش او باشد!
سری به نشانه سلام تکان داد و تارا ابرو در هم کشید.
از آن شب دلخور بود….نمی‌خواست اورا ببیند….رفتارش اصلا خوب نبود و جلو مشتری ها ضایعش کرده بود.
ولی شاید اگر می‌فهمید چه اوضاعی در عمارت پیش آمده همه چیز را فراموش می‌کرد و به سهیل حق میداد!
_سلام
_سلام دخترم، چیزی شده؟
نگاه از سهیل گرفت و به پدرش دوخت.
_بابا اون لیست باری که برای شرکت بود کجاست؟
سرتا پای دخترک پیش رویش را آنالیز کرد.
کت و شلوار زرشکی به تن کرده بوده و تاپ سیاه رنگی را از زیر آن پوشیده بود.
کفش های پاشنه بلند مشکی رنگ و شالی هم رنگ تاپ و کفشش سرش بود.
آرایشش از دو دفعه قبل که اورا دیده بود غلیظ تر بود و موهای بلوندش را شرابی کرده بود و آن رژ سرخ ماتش زیادی جلب توجه می‌کرد!
پوزخندی زد که از چشم تارا دور ماند.
تابش خم شد تا لیست را از داخل کشوی میزش بردارد.
_اینجاست
واسه چی میخوای؟
تارا به میز نزدیک شد و متعجب لب زد:
_وابابا خودت گفتی چکش کنم بعد میگی واسه چی میخوای؟
برگه ای را بالا آورد و روی میز گذاشت.
_اها ببخشید حواسم نبود عزیزم
نا محسوس سهیل را نگاه کرد که چشمش روی برگه است…..انتظار داشت این مرد حداقل یک عذرخواهی ساده کند ولی او در چه خیال بود و سهیل در چه خیال!
برگه را برداشت به سمت در رفت…..قبل از باز کردنش کمی مکث کرد.
_راستی بابا
_جانم
_من امروز زود تر میرم خونه
تابش سری تکان داد.
_باشه برو
بعد از رفتن تارا سهیل لبخندی بر لب نشاند.
_خوبه….دخترتم که میره!
بعدش با خیال راحت میریم به کارمون می‌رسیم!

با وسواس زیادی لاک را روی ناخن دستش کشید.
_اوم خوبه دیگه داره……
هنوز حرفش تمام نشده بود که زنگ موبایلش در کارش اختلال ایجاد کرد.
لاک را سر جایش گذاشت و نگاهی به صفحه گوشی انداخت.
“ترانه”
دایره سبز را بالا کشید و تماس را روی اسپیکر زد.
_الو؟
_الو سلام عزیزم خوبی؟
چشم هایش را درحدقه چرخاند.
_شما بهتری بفرمایید؟
ترانه از لحن حرف زدنش شاکی شد.
_ماهرخ یه بارم با من با سر نیزه حرف نزن!
با دهن کجی ادایش را در آورد در جواب او لب زد:
_به من ربطی نداره شما نمیپسندی
اگه میخوای قطع کن!
از پشت تلفن پوفی کشید.
_خیله خب
میخوام باهات حرف بزنم….خونه ای؟
_میخوای بیای خونه؟
_اره
_نه شرمنده خونه نیستم!
_مطمئنی؟
_آره با مائده اومدم بیرون
اگه کاری داری از پشت تلفن بگو
_نمیشه باید حضوری ببینیمت
یک تای ابرو اش را بالا داد و موشکافانه به صفحه گوشی زل زد.
_یعنی چی ببینیمت؟
_من و فرهاد میخوایم باهات حرف بزنیم
اخم کرد.
_من حرفی با شما ندارم!
لطفا دست از سرم بردارید
_ماهرخ برای خوبی خودت میگم عزیزم…..چیزی که میخوایم بگیم به صلاح خودته
_نکنه دوباره میخواین به کارم گیر بدید؟
چند لحظه مکث کرد و مبهوت به تصویر خودش در آینه نگاه کرد….آرام برای خود زمزمه کرد:
_وایی اگه اون فرهاد نکبت نزاره شرکت هم کار کنم چی؟
سرش را به چپ و راست تکان داد.
_نه اصلا اون غلط میکنه، کیه که نظر بده؟ من عمرا پیش اون پسره دوستش کار نمیکنم
با صدای ترانه از جا پرید و حواسش جمع شد.
_ماهرخ….پشت خطی؟
نگاه از اینه گرفت و باز به صفحه گوشی دوخت.
_بله؟
_میگم پشت خطی؟
-ها…هان….اره چیزی گفتی؟
_گفتم آره درباره‌ی کارته، خوب نیست داخل مزرعه کار کنی
با حرفش نفس عمیقی کشید.
مثل اینکه ترانه هنوز نمی‌دانست دیگر قرار نیست داخل مزرعه کار کند!
لب هایش به خنده کش آمدند.
_ترانه؟
_جانم عزیزم؟
_من قرار نیست دیگه داخل مزرعه کار کنم!
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد صدای بهت زده مادرش در گوشش پیچید:
_چی؟ قرار نیست اونجا کار کنی؟
_نه….پشیمون شدم
یه کار جدید پیدا کردم
_وای چقدر خوب….نمیدونی چقدر نگرانت بودم
حالا کارت چیه؟
گوشه سرش را با انگشتش خاراند و لب زد:
_فکر نمی‌کنم باید بهت بگم
فعلا خدافظ
دیگر فرصت اعتراضی به او نداد و تماس را قطع کرد.
خوشش نمی آمد ترانه در کار هایش دخالت کند، حتی به عنوان مادر!

یقه لباسش را مرتب کرد و چند تقه به در کوبید.
_کیه؟
پوزخند زد….می‌دانست کسی غیر از او به اتاق کارش نمی آید ولی باز می‌پرسید.
_کیه؟ بقالی سر کوچه
اومده بستنی بفروشه میخرین؟
چهره عصبانی شاهرخ را از پشت در بسته هم می‌توانست تشخیص دهد.
_بیا داخل
بدون حرف در را باز کرد و وارد شد……سرش گرم برگه های روبه رواش بود و عینک مطالعه اش چهره اش را جدی تر نشان می‌داد.
_سلام
بدون اینکه سر بلند کند جوابش را داد.
در را پشت سرش بست و آرام به میز کار شاهرخ نزدیک شد.
طولانی نگاهش کرد که چطور سریع چیزی را روی برگه‌ای می‌نویسند…..با خیرگی نگاهش شاهرخ سر بالا آورد.
_چرا هیچی نمیگی؟
حتما حرفی داشتی که اومدی
پوزخند زد و پوشه شفافی را روی میزش پرت کرد.
_بیا….کار ناتمومم هم تموم کردم
یک تای ابرو اش را بالا داد.
_چیکار کردی؟
با سر به پوشه اشاره کرد.
_بازش کنی میفهمی، نترس چیز خوبیه
بدون اینکه چشمش را از او بردارد پوشه را باز کرد و کاغذ هارا بیرون آورد.
نفسش را عمیق بیرون فرستاد و شاهرخ نگاهش را به برگه ها دوخت.
کمی نگاهشان کرد و بعد بهت زده سر بالا آورد.
_واقعا؟ درستش کردی؟ کارخونه رو گرفتی؟
لبخند یک طرفه ای زد و سری تکان داد.
_آره دستم درد نکنه میدونم!
شاهرخ خندید.
_افرین پسر….فکر کردم بیخیالش شدی!
ممنون
ابرو هایش بالا پریدند.
_هوم؟
الان جدی فکر کردی کارخونه واسه توعه نه؟
خندید.
_آخ نه شاهرخ خان…..نه!
با حرف های سهیل بهتش از دیدن برگه ها تبدیل به تعجب شد.
_یعنی چی؟ چی میگی؟
سهیل با انگشت اشاره او را نشان داد.
_یعنی به نام تو…..
بعد به خودش اشاره کرد.
_به کام من!
خندید.
_اوم تو که فکر نمیکنی دودستی تقدیمت میکنم ها؟
اینم کپیه! اصلش دست خودمه
وکالتم که دارم
میتونم بزنمش به نام خودم!
دستی به موهایش کشید.
_ولی میدونی این کارو نمیکنم
آخه کارخونش یکم خرج داره…..گرون در میاد بد میشه!
شاهرخ حرصی دندان روی هم سایید و
برگه هارا توی صورتش پرت کرد.
_گمشو بیرون سهیل…..گمشو!
دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و با اخم به شاهرخ خیره شد.
_نشنیدم یه بار دیگه تکرار کن
محکم روی میز کوبید و صدایش را در سرش انداخت.
_گفتم گمشو بیرون!
سر پایین انداخت و لبخند زد….دست هایش را از جیبش بیرون آورد و روی میز نشست.
_خوشحالیت زود گذر بود؟….اخی
به سمت شاهرخ خم شد.
_الان زوده….بعدا حرص بخور!
لبخندش تکرار شد چشمکی را حواله شاهرخ کرد.
از لای دندان های کلید شده اش غرید:
_سهیل!
داری چه غلطی میکنی؟
_فعلا هیچی
به اعصابت مسلط باش همچی تحت کنترله!
از روی میز پایین آمد و باز در جلد همیشگی اش فرو رفت….اخم کرد و سرد شد.
_تا آخر هفته به پر و پام نپیچ حوصله ندارم!
گفت تا آخر هفته ولی نفهمید چطور در یک چشم بهم زدنی آن روز فرا رسید!
روزی که منتظرش بود!
شاهرخ مهمانی مجللی قرار بود بر پا کند….در یک تالار شیک!
پر از مهمان!
پر از افراد سرشناس…..پر از افرادی که کم با آنها وقت نگذرانده بودند!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
6 ماه قبل

واقعا ممنونم از اینکه همیشه پارت طولانی میدین فقط لطفا یکم فاصله بین خط ها بندازید اون طوری بهتر دیده میشه 😄

مثل همیشه قلمتون عالی بود👌

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x