رمان چشم های وحشی فصل دوم

رمان چشم های وحشی فصل دوم پارت ۲

3.7
(30)

# پارت ۲

(کارن )

ماشین را پارک کردم . و وارد عمارت شدم.

عطر دلمه های عمه شکوه کل خانه را پر کرده بود.

کتم را آویزان کردم و وارد آشپزخانه شدم.

_ سلام عرض شد خوشگل خانم.

_ علیک سلام، چه عجب قابل دونستی یک سر هم به ما فقیر بیچاره ها زدی!

دستم را دراز کردم و از درون کاسه خیاری را برداشتم و شروع به گاز زدنش کردم.

_ دست هات را بشور بعد شروع به ناخنک زدن کن.

_ باز معلم بهداشت شدی گلی جون!

_ آدم مادرش رو به اسم صدا نمیکنه پسر جان.

این صدای عمه شکوه بود که وارد آشپزخانه شده بود.

من: سلام عرض شد عشق من.

مامان : می‌بینی تورو خدا عمه، خرس گنده شده هنوز بهم میگه گلی.

عمه شکوه: بشین پسرم برات چایی بریزم.

من : چشم ، چایی که شما بریزی خوردن داره.

صندلی را بیرون کشیدم و پشت میز نشستم.

عمه شکوه : انشاالله به زودی چایی خواستگاریت .

بلند خندیدم.

من : شکوه جون، بحث رو سیاسی اش نکن.

مامان با اخم نگاهم کرد.

مامان : هر وقت ما اومدیم حرف بزنیم گفتی بحث رو سیاسی‌اش نکنید.
چرا نمی‌فهمی منم مادرم برای تنها پسرم آرزوها دارم.

نفسم را فوت کردم.

من : شخص مورد علاقه‌ام هنوز پیدا نشده.

مامان : پیدا نشده یا نمی‌خواهی قبول کنی که فراموشت کرده. خودت رو پاسوز کی کردی؟

از پشت میز بلند شدم.

من : می‌ دونی برای چی نمی‌آیم عمارت ؟ بخاطر همین حرف ها است.

مامان : باز هم مثل همیشه فرار کن.

عمه شکوه: بس کنید با جفتتونم

من: این رو باید به برادر زاده تون بگید شکوه جون.

از آشپزخانه بیرون زدم و کتم را برداشتم.

مامان: صبر کن کارن، بخدا اگه بری دیگه اسمت رو نمیارم.

دستی در موهایم کشیدم.

نزدیکم شد و تکه فری از مویش را پشت گوشش انداخت.

_ از یک جایی به بعد خواستنش از نخواستنش سخت تر میشه‌.

به خواستنش که فکر میکنی قلبت از زخم هایی که بهت زده مچاله میشه.

به خواستنش که فکر می‌کنی یادِ شب‌های دلتنگی بغض می‌کاره توی گلویت.

به خواستنش که فکر میکنی یادِ تنهایی و همه نیامدن هایش مثل پتک فرو می آید روی مغزت.

به خواستنش که فکر میکنی یاد تک تک لحظه هایی که نخواست تو را، میشه طناب دار و می‌پیچه دور گردنت.

از یک جاهایی به بعد نه اینکه دوستش نداشته باشی یا دیگر با او بودن را نخواهی ، نه.
ولی جای زخم هایی که هنوز تازه است،
وادارت می‌کنه به نخواستنش.

_ پس چطور شد که تو خواستیش؟ اون خواستت؟ کم بهم ضربه نزدید؟ کم مشکل نداشتید.

_ می‌دونی داری بخاطر کی با خودت و همه لج می‌کنی؟

_ می‌دونم.

_ نه ، نمی‌دونی. دلم نمی‌خواست که بهت بگم ؛ اما انگار چاره‌ای نذاشتی. سارا تصمیمش رو گرفته کارت عروسیش را هم برامون فرستاده.

کتم را در دستانم فشردم.

لحظاتی هست

که استخوان‌های اشیاء می‌پوسد

و فرسودگی از در و دیوار می‌بارد

لحظاتی هست

نه آواز گنجشک

نه صدایی صمیمی از آن‌طرف سیم

و نه نگاه مادر در قاب

قانعت نمی‌کند

زندگی قانعت نمی‌کند

و تو به اندکی مرگ احتیاج داری.

………………..

( دایانا)

با تکان هایی رزی از خواب پریدم.

نفس نفس می‌زدم و تمام صورتم خیس عرق شده بود.

رزی لیوان آب را مقابل صورتم گرفت.

_ بیا بخور، باز هم کابوس دیدی.

لیوان را از او گرفتم و لاجرعه سر کشیدم.

_ بهتری؟

_ آره خوبم.

_ ببخشید که بد بخواب شدی.

_ من و تو که این حرف ها را باهم نداریم.

نگاهم را به ساعت دوختم نزدیک به ۶ بود.

از روی تخت بلند شدم.

_ کجا میری؟

_ نمی‌خواهم روز اول دیر برسم.

_ نگو که رفتی سراغ تیلور و اون معرفت شده.

شیر آب را باز کردم و صورتم را شستم.

_ غیر از تیلور ، راه دیگه‌ای نبود.

_ می‌فهمی چی‌کار کردی دایان؟ اگه بابات بفهمه چی ؟

_ قرار نیست چیزی بفهمه.

_ اگه تیلور به گوشش برسونه.

_ نگران تیلور نباش، مثل موم تو دستمه، این‌قدر عشق کورش کرده که حاضره بخاطرم‌ بمیره.

_ چی تو سرت می‌گذره ؟ بخدا دیگه کم کم دارم ازت می‌ترسم.

_ چرا این‌قدر شلوغش می‌کنی؟ کار کردن مگه جرمه؟

رزی تای ابرویش را بالا انداخت.

_ جرم نیست ؛ اما آخه ….

_ آخه نداره، دیگه هم در این مورد با من بحث نکن هلدینگ کرامت تنها سکو پرش منه

رزی سکوت کرد و نگاهش را به پنجره دوخت.

نفسم را فوت کردم و به چهره خودم در آینه چشم دوختم.

بیدارم کن

از این خوابِ بی‌نهایت سیاه

که سکوتش

تا مغزِ استخوانِ سمعک‌ها تیر می‌کشد

نه دری به سمتی

نه پنجره‌ای به آسمانی باز می‌شود

تا لااقل به پرواز فکر کنم

اینجای خواب به مرگ شبیه است

به حسِ پرنده‌هایی که از لبِ پرتگاه پر می‌زنند

و فراموش کرده‌اند

بال‌هایشان را قبل از خواب جا گذاشتند

چشم

چشم را نمی‌بیند

صدا به صدا نمی‌رسد

که صدایت کنم

که بغلم کنی

نه!

مرا به یک پنجره معرفی کن

یا بال‌هایت را قدِ یک شب به من قرض بده

تا صبح ابرها بال‌هایت را بیاورند

من باید از این خواب بروم.

( کامنت فراموش نشه)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

انقدر قشنگ بود که واقعاً دوست نداشتم تموم شه کاراکترها به خوبی نقششون رو ایفا میکنند جو گرم و خانوادگی تو قصه جریان داره که به آدم حس خوبی میده دوست دارم زودتر کامیار هم بیاد دلم واسه کارن سوخت سارای عوضی بی‌لیاقت😑

لیلا ✍️
پاسخ به  مائده بالانی
4 ماه قبل

صبر میکنم برای پارت بعدی خداقوت☺

saeid ..
4 ماه قبل

گلی خودش پسرش رو کامل درک می‌کنه و پسرش هم باید به حرفش گوش بده

احساس میکنم دایان هم ی آشنایی در میاد!

عالی بود خسته نباشی

Fateme
4 ماه قبل

سارا نکبت
کامیار رو هم زودتر بیار تو داستاننن
عالی بود عزیزم خسته نباشی

Narges Banoo
4 ماه قبل

دلم سوخت طفلک کارن 🥲💔

دکمه بازگشت به بالا
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x